سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

نشسته بودم توو صحن. روو به قبله، یه جوری که ایون طلای حرم آقا امیرالمومنین جلوی رووم باشه. آخه دیگه وقتی نداشتم. کلی حرف داشتم که میخواستم توو خلوتم با آقا و مولام بگم ، کلّی هم آه و ناله که بعد از یه عالمه شکر و حمد و سپاس محضر خداوندِ رحمن و رحیم به خود خدا بگم.... این وسط زمانم محدود بود و کم....

اول نشستم به مناجات خوندن......

بعد از خدا خدا کردنهام... کم کم از خودِ آقام علی بن ابیطالب(ع) کمک گرفتم. آخه کم کم حرف از راهی شدن به گوش میرسه، ولی من ... مولای یا مولا..... از توو ایون نگاهم رو دوخته بودم سمت ضریح مولا...

سمت مرقد آیت الله خویی بودم. یادم افتاده بود به کلام حضرت آیت الله مجتبی تهرانی:

نمی دونم توو این زمان باقی مانده تا کربلایی شدن، توان ترمیم نسبت به گذشته و بصیرتی جهت ترسیم آینده پیدا میکنم؟.... دِ آخه اگه نشه .... خدایا به حق مولا امیرالمومنین....

گاهی نه گریه آرامت میکنه ، نه خنده ، نه فریاد آرامت میکنه و نه سکوت. آنجاست که با چشمانی خیس رو به آسمان میکنی و میگی خدایا: تنها تو را دارم، تنهایم مگذا

 

توو اولین سفرِ زیارتم چشمام آرامش بیشتری داشت و تمیزتر، زلال تر، شفافتر بود، منظورم اینه که توو سفر اولم چشمام فقط زائر عتبات بود و دیگر هیچ. تا جایی که راه داشت با نگاه به سمت و سوی حرم و صحن و سرای مولا امیر المومنین سیرابشون کرده بودم. هیچ دلمشغولی نداشت به جز صحن و سرای امام. حتی به رنگ و رووی همسفریام هم توجهی نداشتم. ولی امسال یوخده حاشیه دار شده بودم. یوخده دلمشغولی داشتم، حواسم به همسفریم بود که سفر اولش بود(میخواستم از چیزی جا نمونه و من بتونم کمکش باشم. به اصطلاح حق همسفری به جا آورده باشم). حواسم به همسایه هامون بود که با هم همسفر شده بودیم. حواسم به چادرم بود که خاکی نشه، به پاچه شلوارم که زیاد چروک نشه، جورابهام سوراخ نشه... 

خلاصه اینکه حواسم به طرح حاجاتم بود و زمان  و مقدار مطرح کردنش در محضر مولا. حواسم به مرتب و منظم بودن ظاهرم بود که زائر باکلاسی باشم برای آقام، ولی حواسم نبود که... شاید برای همین عواقب تلخی در ادامه ی سفر چشیدم.

در صورتی که توو سفر اول تجربه ی بسیار عسلی داشتم. یه جورای شیرینی فرمان نگاهم به دستم بود و خیلی شیرین در اختیار. البته امسال هم شیطنتِ تلخی نکرده بود، نمیخوام ناشکری کرده باشم. نه. میخوام بگم اگه چشمهام در روزهای بعد تجربه های کمی تلخ* داشت، شاید... شاید به خاطر این بود که لباس احرام قبلیش رو به تن نکرده بود.

_____________________________________

*منظورم از تجربه تلخ برای نگاهم، نگاه مزاحم بود.