سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

شب آخریه از کناری شیخ طوسی که رَد میشدم یه سلام دادم و عرض ادبی کردم آ التماسی دعای محکمی دادم خدمتشون. از همون طرف داخل شدم آ بعدی نمازی مغرب و عشا رفتم توو ، یه اذنی دخول گرفتم آ رفتم سمتی ضریحی مولا، شلوغ بود نمیشد زیری قُبه نماز خوند ولی خب همون نزدیکیا میشد نشست و یه زیارتی دلچسب خوند. جادوون خالی به نیابتی همه ی اونایی که سفارشم کرده بودن، همهی اونایی که به یادم بودن... وبلاگی و غیری وبلاگی... بعداز زیارت بنظرم اومد کمی خلوت تر شده یه نیگاه دوختم سمتی ضریح آ به خودی آقا یه التماسی کردم که اگه میشه آ مشکلی نیست یاریم کنن دستِ من هم بِرِسه به ضریح. آخه این دستای من یوخده مظلومن. 

 

Calmness

بعدی زیارت پاشودم یوخده توو صحن و سرا راه رفتن و ضمنی عرضی سلام  و فرستادن فاتحه محضر علما و اساتیدی که گوشه گوشه ی حرم مولا قبر و جایگاهی داشتن التماسی دعایی بهشون داشتم که جهت رفتن به کربلا و زیارت کمکم کنن. برا خوندنی نمازهایی که بهم توصیه شده بود رفتم همون طرفی ....... توو صحن نشستم. جا سجاده و جانمازم جور شد . مُهر گذاشتم آ روو به قبله الله اکبر رو گفتم........ توو حال و هوایی خودم بودم که لشکر شیاطین به شکل ملخهای قدرقودرت جِلوِگر شدن.....

جا دشمندون خالی ..... نی می زاشتن که ... فقط یه وخت دیدم نیمیشد. امشبا شبی آخرِس آ من باید این نمازها رو اینجا با حال بُخونم.... سعی کردم چشم بسته بخونم تا حداقل کمتر به سر و روو خودم حسشون کنم آ کمتر حواسم پرت بشه...

نخندین... تصورش رو نمی تونی بکنی. داری نماز میخونی. داری توو مناجات با خدای خودت غرق میشی که یه ملخ از چند میلیمتری چشمت رَد میشه آ میشینه روو لبه ی چادرت. خیلی نشاط آورس هان؟؟؟؟؟!!!!!!.......