با عرض تسلیت شهادت امام حسن عسگری (ع) هوا تاریک شده و هنوز در راهیم . .. مقصد رو درست نمی دونم ........ نگاهم به آسمان است . و سعی میکنم با خدا خلوتی داشته باشم . اتوبوس می پیچه . گمان میکنم وارد پادگانی شدیم . یا شاید ..... خدای من ....... بزرگواری مژده ای می ده .... یه جورایی دستی را همراه خود میبینیم . نظری آسمانی همراه کاروان شده ...... راست میگه ... قدم به معراج شهدا میگزاریم . اینجا دیگه کسی را جز آن عزیز بزرگوار که همنام عزیز زهرا- حسین- ست و از وادی امام غریبان. از مشهد الرضاست . نمی بینم . تک تک بچه ها با حال و هوای خاصی پا به معراج شهدا میگذارند .
در آستانه ی در می مانم . توانی برای قدم برداشتن . برای جلو رفتن .... ندارم . سالهاست فریاد خود رو فرو می خورم . دیگر به خوبی فراگرفته ام در سکوت فریاد کشم . ولی اینجا .... اینجا فریاد التماس را در چین و چروک چادر خفه می کنم . التماس میکنم . به این شهید بزرگوار . به مادر شهیدان . فاطمه ی زهرا (س) . که دست ضعیف از دست رفته ای چون مرا هم بگیرند . التماس میکنم .......... ( اگه اینجا هم سکوت کنم که دیگه .......) فاطمه زهرا (س) را قسم میدم . التماس میکنم . ناتوانیم را فریاد میکنم . نمی دانم شاید ضربه فنی شده ام . کنترل از دست داده ام نفسم بریده ساکتم ولی نفسم بریده ........ با شهیدی بزرگوار که پس از سالها دوری و انتظار .....به دامن خانواده باز میگرده . دردودل کردن عشق و حالی داره وصف ناشدنی ............ ای آنکه از قبیله ی کاج و صنوبری هم صحبت پرنده و بال کبوتری سمت نگاه من . همه درهای بسته است برگرد و با نگاه خودت بازکن دری سهم تو شد : رهیدن و پرواز و آسمان سهمم به جز قفس نشده چیز دیگری... با من بگو پرنده ی روشن ! بگو بگو آیا مرا به خانه ی خورشید می بری ؟ ...........جای همگی خالی .