من و گلی و چندتا از همسفریا رفتیم سمتِ حرم ابالفضل العباس تا محض ادب ابتدا محضر ایشان رویم، سلام و عرض ادبی کنیم و اذن دخول به حرم مطهر امام حسین علیه السلام رو بگیریم.
صدای اذان ظهر توو بین الحرمین پیچید. صفوف نماز جماعت بسته شد و ما بیرون از حرم حضرت عباس جا شدیم. نماز ظهر و عصر رو توو برق آفتاب و گرمای سوزان کربلا خوندیم. کنار من خانمی عرب زبان با بچه ی یکی-دو سالش نشسته بود. بین دو نماز بودیم که صدای اه و نالش بلند شد من که نمی فهمیدم چی میخواد از مادرش و اون هم میگه ندارم. ولی لابلای کلامش کلمه ای شبیه ماء شنیدم. ظرفِ آبِ یخم رو در آوردم و تعارفش کردم.... بچه با شادابی خاصی گرفت و قلوپ قلوپ نوش جان کرد.... نمی دونم چرا ولی جلوی درب حرم حضرت ابالفضل، یه بچه ی کوچیک و تشنه لب رو با یه لیوان آب سرد و خنک سیراب کردن ؟!!!!!......... چه صحنه ای رو برای شما زنده میکنه؟... به بچه و لبخندش حین آب خوردن که نگاه میکردم، یه وقت سرم رو زیر انداختم تا شفافتر بشنوم صدای بچه های تشنه لبِ صحنه ی ظهر عاشورا رو:
سقا نظر کن تشنه ام طاقت ندارم
طفلِ صغیرم بر عطش عادت ندارم
آبی بیاور سینه ام آرام گیرد
خشکیده لب هایم ز مشکت کام گیرد
رفتی عمو باشد خدا پشت و پناهت
چشمان اهل این حرم مانده به راهت
ما منتظر بر درگه خیمه بمانیم
انجام وعده از عمو را جمله دانیم
اما پدر آمد عموی ما نیامد
یاربّ چرا آرامشِ دلها نیامد
بابا کمر بگرفته از داغ جدایی
گوید برادر جان ابالفضلم کجایی؟
دانم عمویم کشته ی این خاک گردید
روحش روانه در دلِ افلاک گردید
آید عمویم من دگر حرفی نگوییم
من جز عمو در این حرم چیزی نجویم...