سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

قرار گذاشته بودیم بعداز نماز مغرب و عشا برای دعای کمیل بریم حرم حضرت ابالفضل... نمی دونم چرا ، دلشوره داشتم که شب جمعه ای که کرببلا میهمانم نتونم میهمان مودب و قدرشناسی باشم. نمی دونم ....؟....... یعنی میتونم؟؟؟؟

خدایا نشد شبِ جمعه بمونیم، حتی در حد یه دعای کمیل. نمیدونی اون وقتی که توو صحنِ حرم حضرت عباس نشسته بودیم و یه دفعه ای اعلام کردن مدیر و روحانی کاروان گفتن نمیشه دعای کمیل دسته جمعی بخونیم پس پاشین تا برگردیم هتل. شاید بزرگترین شُک این سالها بهم وارد شد. خدایا . یعنی چی؟  اول که قاتی کردم. دهنم باز مونده بود و چشمام گرد. خشکم زده بود.

بعد دیدم نه. همسفریامون دارن بلند میشن و مدیر کاروان داره همه رو بلند میکنه تا برگردیم هتل.

قاتی کرده بودم. خدایا یعنی چی؟ مگه من چیکار کرده بودم که

 

مستحق چنین محرومیتی شدم. (به خدا همین الآنش هم که دارم خاطره ی اون لحظات رو مینویسم اشک امانم نمیده.) نمیدونم. نمی دونم چه کرده بودم. یه عمریه پای تمام منبرها و تموم سخنرانی ها و مساجد و هیئتها از همه علما و بزرگان میشنویم که بهترین زمان برای دعا و زیارت خوندن و با خدا و اولیاء خدا خلوت کردن شبِ جمعه است و بهترین مکان کرببلا و حرم اباعبدالله و حرم حضرت عباس. حالا بعد از یه عمر حسرت خوردن و آرزو کردن که خدایا ما رو هم لایق چنین لحظاتی بنما، شب جمعه ای از توو صحن حضرت ابالفضل بلندمون میکنن که بفرمایید برگردیم هتل جهت شام،خواب و استراحت.

خب دیگه نمی شد. ظاهرا باید بلند میشدیم تا بریم سمت هتل. گلی خانوم هم شاید حالش بدتر از من بود. شکه شده بود،... ازمن پرسید میخوای چیکار کنی؟! گفتم نمیدونم فعلا که قاتی کردم. بیا لحظه را نباید از دست داد. بیا بیا بریم حداقل به اندازه ی یه سلام دادن روبروی ضریح آقا ابالفضل... رفتیم داخل. هنوز مخم هنگ کرده بود. آدم باید چنین لحظاتی تحلیلگر ماهری باشه و بتونه تصمیم طلایی بگیره. من که نتونستم.

به گلی گفتم تو لحظه را دریاب و بایست همینجا یه زیارت بخون. تا من ببینم چه باید کرد. رفتم بیرون دیدم خیررررررر دارن اهالی کاروان رو روانه ی هتل میکنن.

به خدا توو سیلیِ سنگینی بود. خیلی... نمی دونم حتما حقم بوده. یه دستی از پا خطا کرده بودم که یهویی آنچنان خوابوندن توو گوشم که از توو صحن حضرت ابالفضل بدون اینکه دعای کمیلی بخونم ، بدونه اینکه یه کلام از اونهمه حرفها و درد دلهام رو بزنم پرتم کنن بیرون ، نه اینکه از توو صحن حرم بندازنم بیرون فقط پشت درب حرم ها.نه....... از محدوده ی بین الحرمین هم بیرون تر...... رفتم توو هتل. داغ شده بودم. داغ.

گلی با اشک همون طور ناباورانه ازم پرسید راس راسکی می خوایی راه بیوفتی بریم هتل. همین. شب جمعه س. اینجا کربلاست آخه. گلی میخواست بهم گوش زد کنه که داری لحظات نابی رو به باد میدی. ممکنه دیگه گیرت نیاد. متوجه هستی چیو به قیمت چی عوض میکنی؟؟؟ متوجهی؟

اشک امانم نمیداد. ولی باید رفیقم رو هم همراه میکردم. بهش گفتم .هیچی نگو من خودم الآن قاتی کردم. فقط بیا بریم. همین. ما با این کاروان اومدیم زیارت، فعلا لیاقت تا هیمنجا بوده. خوش به حال تو که حداقل یه زیارت خوندی. راه افتادم سمت مسیری که مدیر محترم کاروان فرموده بودن.

داشتم بدون کسب هیچ فیض، سود و بهره ای با یه خورجین بزرگ و توخالی روونه ی هتل میشدم. اشک امانم نمیداد و فقط با صلوات خودم رو آرووم میکردم. توو سلام آخری دم درب حرم آآقا ابالفضل. با یه قیافه ای که بدبختی و بیچارگی ازش زار میزد سلام آخر رو دادم و مثل کنیزهای بیچاره ای که اربابشون انداختتشون بیرون سرم رو انداختم پایین و فقط زیر چادرم برای دلِ بیچاره ی خودم زار میزدم. با صلوات خودم رو آرووم میکردم. بین الحرمین رو طی کردیم و یه جایی مدیرِ محترم کاروان امر دادن تا منتظر بایستیم.

منتظر بایستیم که الباقی همسفریا جمع بشوند تا ماشین بگیریم جهت اعزام به سمت هتل. بغض توو گلوم سنگین بود. داشتم خفه میشدم ولی... خب یه وقتایی همینس که هست.

هنوز راه نیوفتاده بودیم. ایستاده بودیم منتظر. رفتم بپرسم از حضرتِ مدیر کاروان: تا چه مدتی قرار هست که اینجا منتظر بمانیم؟ در جوابم فرمودن کمی صبر کنین تا بقیه هم بیان،بعد اشاره کردن ، ایناها برادرتونم اومدن. با تعجب پرسیدم : برادرِ من؟ یه اشاره ای کردن به سمتی و فرمودن ایناهانشون. برادرتون. با تعجب سمتی که ایشون اشاره میکردن رو نگاه کردم. متعجب . نگاه کردم... اشاره به یه همسفری بود که ظاهراً از مدلَ رفتار ایشون شایدم برخورد و نگاه ایشون برداشت این بوده که ما نسبتی با هم داریم... حالا حسابش رو بکن یه آدمی که سرِ ماجرای محرومیتش از بهره مندی لحظات شب جمعه و صحن و سرای مولا و کرببلا قاتی کرده و بیشترش رو هم از چشم برنامه ریزی های مدیر کاروان میدونه ، یه چنین چیزی رو هم بهش بچسبونن. ظاهراً داداش و زن داداش و بچه هاشون داشتن میومدن.  فقط همین مقدار بنویسم که از غضب نگاه من خودشون فهمیدن چی چیو با چی چی عوضی گرفتن. فقط یه معذرت خواهی کوتاه فرمودن و من دیگه فقط فحش و ناسازا بود که توو دلم، نثار خودم میکردم

که: دختر خاک به سرت کنن که توو سفر اصلاً حواست به دور و برت نیست. دختر آخه مگه از پشت کوه اومدی که خیلی راحت خودت رو در فضای معنوی غرق میکنی بدون اینکه حواست به اطرافت باشه. حتما یه جایی یه غلطی کردی که... خلاصه فضای سنگین مسیر بین الحرمین رو تا هتل با یه جوون کندنی طی کردیم.

دیگه یه جا یادی چند تا نکته شدم آ عینی برق گرفدا... دیگه میخواسم خودم خودما نابود کنم.