غروب جمعه آخر سال بود. از ظهر یه غم ، یه داغ سوزنده ای به جونم... به دلم ..به دلمون نشسته بود. از دیدن یه غروب جمعه دیگه بدون آقامون........
غروب آخرین جمعه سال بود.
در حالی صحبتهای حاج آقا یکتا رو میشنیدم، در حالی از عنایات شهدا بهرمند میشدم که روی خاکهای معطر شلمچه نشسته بودم، دستهام رو روی خاکها که می گذاشتم می لرزید. شلمچه کوچه تنگ آشتی کنون دلها با خدا........ به کارت دعوت، به کارتهای دعوتی فکر میکردم که شهدا برای تک تکمون فرستاده بودن.
حاج آقا یکتا از شهدا میگفت. شهدایی که از اقشار مختلف این جامعه بودن و به دست امام پاشون به جبهه ها باز شد. جبهه ای که امام اون رو دانشگاه انسان سازی میدونست........تحولاتی توشون دیده میشد و به عرش می رسیدن .
از اینکه شهدا صداقت داشتن. پای بله ای که به امام زمانشون گفتن محکم ایستادن، و از اینکه نتیجش چی شد؟؟؟؟........
از شهیدی برامون گفت که ظاهری غیر مذهبی داشت ولی.......
حاجی از قول حاج رحیم پور ازغدی میگفت:
که شب عملیات کربلای 4 همینجا (شلمچه) ساعت 10 شب عملیات شروع شد. میگفت، رفتم یه سر به داداشم بزنم . لباس غواصی پوشیده بود آماده بود تا بزنن به نیزارهای ساحل جزیره گوارین و .... برن جلو (داداش حاج رحیم مفقودالاثر شد) . پیشش ایستاده بودم توجهم جلب شد به سنگری که خراب شده بود و استخون پایی که با پوتینش اونجا بود. گفتم داداش این چیه؟ گفت نمیدونی؟ گفتم نه من که تازه اومدم از چیزی خبر ندارم. گفت:
ایندفعه که از مشهد راهی شدیم صاحب این پا و استخون همراهمون اومده بود. حال و هواش با ما خیلی فرق می کرد . اوایل که اصلا نماز نمی خوند. ولی کاری بودها ...... بعد از مدتی هم که نماز خون شد . توی نیت نمازش به جای اینکه بگه دو رکعت نماز می خوانم برای نزدیکی به خدا .... می گفت : دو رکعت نماز می خوان برای روو کم کنی این جوونا الله اکبر .از اون لات و لوتیاش بودا.....(ببین امام عجب آدمهایی رو آورد اینجا انسانشون کرد و پروازشون داد)
خلاصه چند شبی گذشت و توی این شبها بچه ها مشغول بودن . شبی و دعایی و عبادتی و توی قبر نشستن و مناجات کردنی و ....این بنده خدا هم زیر و رو شد . دید ا اینجا عجب دانشگاهیه ها ........می گفت: داداش رفتیم برای آموزش قواصی . دیدم رفته پشت نخلها لباس عوض میکنه . رفتم پیشش گفتم چرا اینجا؟ گفت بهت می گم ولی صداش رو در نیاریها. من از بس که نقش و نگار روی بدنم خالکوبی کردم خجالت میکشم جلوی بقیه لباسم رو عوض کنم. تازه این که چیزی نیست . یه حرفی بهت می زنم برای هیچکس نگوو. گفتم چی؟ گفت از خدا خواستم خدایا اگه قراره منم ببری . اگه قراره تن منهم بره روی سنگ غسالخونه کنار بدن ترگل ورگل این بچه بسیجیا و اینا خجالت زده بشن به خاطر بدن من. یه کاری کن هیچی از تن و بدن من نمونه . که بخواد مایه خجالتم بشه .
داداش همون هم شد گلوله صاف خورد بالای سنگرش توی مغز سرش . چنان متلاشی شد که فقط ازش همین یه استخون پا و یه لنگه پوتین مونده.........