نمی دونم چه توفیقی حاصل شده . نمیدونم قرار سر چه سفره ی رحمتی بشینیم که .....
ایامی که به اردوی بلاگ تا پلاک رفته بودیم دقیقا مصادف بود با ایم سیلی خوردن و شکسته شدن پهلوی مادرمون حضرا فاطمه زهرا(س) و حالا که مشغول نوشتن اون خاطرات، حالا که نوبت به طلائیه رسیده، حالا که نوبت به ....... رسیده، ایام شهادت خانم صدیقه طاهره(س).
بیاین متوسل بشیم به خود خانم . از خودش بخواهیم هر آنچه داغ فراقش سینه هامون رو سوزناک کرده .............
بیاین از خود خانم بخواهیم سفارش ما رو در درگاهی الهی بکنه، تا ما هم بتونیم توان و لیاقت درک حقایق اسلام ناب محمدی(ص) رو ...... قوت و قدرت و لیاقت یاور آقا اباصالح المهدی، گل نرگس، یوسف زهرا، آرزوی فاطمه،قائم آل محمد،حضرت بقیه الله الاعظم (عج) رو بهمون عنایت کنن..........
بیاین بشینیم پایین پای خانم. سرمون رو بزاریم روی زانوان خسته خانم و آنچه دردودل ناگفتنی داریم براشون بگیم و ازشون یاری بخواهیم.
میده .........حتما میده.........
حاجی راست میگفت ............حاج کاظم آفاقی اون وفت که از طلای ناب طلائیه میگفت....
وقتی از شهید حمید و مهدی باکری میگفت، اشک از چشماش می جوشید.
اونوقتی که از لحظه شهادت حمید باکری میگفتو عکس العمل حاج مهدی باکری در لحظه ای که این خبر رو شنید...............
حاج کاظم اینطور تعریف میکرد که:
حاج احمد کاظمی و آقا حمید رفتن کنار کانال نشستن به صحبت ..... که یه خمپاره لامذهب اومد نشست وسطشون. طوفانی به پا شد. چند لحظه که گذشت و خاکها کنار رفت . دیدیم آقا حمید اون وسط دراز کشیده، فهمیدیم به قول بیسیم چی حمید آسمانی شده. حاج احمد هم 3-4 تا ترکش به دست چپش خورده. بروبچه هاش برش داشتن ببرنش عقب . مدام بر میگشت میگفت. بچه ها حمید رو بیارین. حمید رو بیارین ، نزارین اینجا بمونه ها ... ما دیدیم آخه چطوری. ما همگی زمینگیر بودیم. ولی به هر جوری بود سعی کردیم یه مقداری هم پاهاش رو گرفتیم و کشیدیم ....ولی نمیشد.
فرمانده گردان ما شهید اکبر جوادی بود. توی بیسیم به حاج مهدی گفت: حاجی سرت سلامت، حمید آسمانی شد. ولی من دادم بچه ها حمید رو بیارن عقب .
حالا درس اینجاست عزیزان اهل قلم.
آقا مهدی تا شنید........-الله اکبر- آقا مهدی تا شنید، گفت: اکبر مگه بقیه بچه ها رو آوردین عقب؟
خب ایشونم فرمانده بود دیگه. دروغ که نمیتونست بگه. از باب اطیعوا الله و اطیعو ا رسول .... ، در اطاعت محض بود. با گریه گفت: نه شرمنده . به خدا زمینگیر هستیم. نمیتونیم بیاریمشون. آقا مهدی گفت: من اکبر بهت سفارش میکنم، اول بچه های دیگه رو بیارین عقب بعد اگه فرصت شد، آخر سر حمید رو بیار. نه من راضی هستم ، نه حمید که به خاطر ما 2 تا از بچه ها بمونن.
عزیزان شوما اومدین، اول صبح هم هست ، هوا هم گرم این چفیه ها رو انداختین روی سرتون که آفتاب نخورین.
اینجا هنوز بعد از 26 سال، فرمانده ما به همراه نیروهاش هستن ، توی جزیره. ما نتونستیم بیاریمشون. موندن کنار پل، پل حمید. هنوز اینجا هستن. آقا حمید هم الآن اینجاست. و بخاطر این طلائیه طلای ناب شده ، باور کنید.
یه شهید داشتیم به اسم شهید بهمن کدخدایی. قبل از عملیات توی موقعیت بودیم دیدیم شیرینی آورده دارن پخش میکنن. گفتیم مال کیه . گفتن مال بهمن. پرسیدیم بهمن این شیرینی چیه؟ گفت هیچی بفرمایید . اینو از تبریز برام آوردن ، بفرمایید بخورین. پرسیدیم خب بگو دیگه مال چیه . فهمیدیم خدا بهش یه دختر داده ..
اومد و رفت توی عملیات ، شهید شد . بچه ش رو هم ندید. حالا هم همینجاست . مفقود الجسد شده. معاون گردان بود. دخترش تازگی یه نامه نوشته بود برای باباش. توی روزنامه دیدم .
نوشته بود : بابا ، ای کاش من هم یک نامه از تو داشتم.............
بزرگ شده ، اسمش سمیه س . ما باهاشون رفت و آمد خانوادگی داریم. فرستادم ، اومد. گفتم سمیه اینو برای چی نوشتی؟(دانشجوی دانشگاه .....) سمیه گفت: حاج کاظم، شما که نتونستین بابای منو بیارین. موند توی جزایر مجنون. من اون وقتی که توی مدرسه شاهد درس میخوندم . این بچه های شهید بهم پز میدادن . عکس باباشونو نشونم میدادن که بغلشون کرده و عکس گرفته . یا بعضیاشون نامه های باباشون رو نشونم میدادن که اسم اونهارو هم توی نامش آورده .......
من میگم بابا آخه تو چطور بابایی هستی که من حتی یه نامه از تو ندارم.
..............................