این چند روز خیلی خسته بودم. واقعاً یه وقتهایی آدم کم میاره برای روو پا ایستادن و مقاومت کردن. به جانی خودم خرما اینجاها خیلی کاربرد داره. خرمای خشک و چند قُلُپ آب.
امان اِز دستی استادی سخت گیر آ با انرژی. تازه استادی رئیسمونم که ...
به جانی خودم دیگه فسفر توو مخم آ گُلبولی خون توو این رگ و ریشه های بدنم نموندِس. دِ آخه اینا(این رئیس های بزرگ) فکر میکنن ما از صبحی کله سحر تا غروبی آفتاب ممکنِس چِقَده انرژی ذخیره شده داشته باشیم؟ به خدا آقای دکتر توو این مخی من کیکی زرد نیست، ما به این چیزا که توو مخِمونس میگیم فسفر.
ف س ف ر.
ولی ظاهراً توو مخی این دکتر-مهندسایی اینجا کیکی زرد کار گذاشتن، اینها اصلاً خستگی توو سیستمشون تعریف نشدس، اینها اصلاً نمی توانم توو فرهنگشون معنا نداره! وای اینها اصلاً نمی دانم ، نمی فهمم، نمی شود، .... براشون معنا نداره.
به خدا دیگه کفی پاهام تاول زِدِس(اِز بسکی راه رفتم، از این پله های بلند رفتم بالا آ اومدم پایین).به خدا هلاک شدم توو این گرما(اِز بسکی توو این سالنها چرخیدم).خدایی فقط یکبار از ابتدا تا انتهای سالنها رو راه بری جهت بررسی نفسی برات نمی مونه.
به خدا جون ندارم دیگه....... بَسَمِس. این ظریف آ مریف که دیگه قرار شدس پا آمریکایی و کُلللی اروپایی رو واز کنن توو کلیه ی مراکزی باحال و نازنینمون ، تا هرجور عشقشون میکشه بررسی کنن. اینهمه این سالها جون کندیم و به هزار و یک روش نگذاشتیم چیزی رو از چنگمون دربیارن حالا این خدا خب کرده ها نیشستن پا میزی مثلاً گفتگو و به هزارو چند دلیلِ نسبتاً فنی-مهندسی یه جاهایی کوتاه اومدن آ هِی شربت سکنجبین خوردن.
خدا را شُکر ، وقتی اداری تموم شدس آ ماهم نگاه آخر رو انداختیم به اینهمه سانتریفیوژ آ آبشار و زنجیره ی زیبا و تابلو برق آ .... شاید دیگه نبینمتون. چشمم که دوباره افتاد به دوربین فقط سرم رو بردم بالاوا یه نفسی کشیدم آ از عمقِ جان فقط یه دعا کردم:
دینمان شیعه و از ترس جدائیم همه...
خونمان نذر حسین است فدائیم همه...
عجمی هستم و "لج باز" بداند داعش...
اربعین از لجشان کرببلائیم همه...