شمایی که کربلایی شدین...
.
.
. یه اذن دخول هم برای ما بگیرین.
این روزها نمی دونم چرا تحملی هیش کسی رو ندارم. این روزها فقط کافیه یکی یه حرفی زور آ غیری قابلی قبول بِهِم بِزِنه. داد و بیدادی راه می اندازم که نگوو و نپُرس. دیگه کوچیک آ بزرگتری و رئیس و مرئوسی هم که ....... کشک.
البته بگما. آ خه اینجا کلاً نظامشون همین مدِلی هست.
توو لحظه ی اول آ تیتراژی ابتدایی ، های کلاس بازی برات در میارَن که باورت بشه عجب آدمهای دانشمند آ عارفانِ عاقلی.
.
.
. بعد خیلی زود چشمات با شنیده هایی که باهاشون غریبه ای گِرد میشه: خانومه بدونه هیچ ادب کلام و حیایی با همکار و مدیر خودش طرف میشه .... آقاهه با چنان صفا و گرمایی اظهار نظر در مورد مدل ابروهای بغل دستیش میکنه...
حالم از رئسی که زورکی قرارِس زیر دستش قرار بیگیرم تا یوخده امتیازی حقوقیش آ جایگاهی چارتی اداریش بالاتر بره به هم میخوره. از بوی تعفنی توهینهایی که میشنوم آ قورتشون میدم روو دل میکنم آ گاهی حقشون رو تمیز میگذارم کفی دستشون. اومده بودم سربازی ولی ظاهراً توو پادگان موندگار نمیشم. پس کاشکی یه کرببلا برام جور بشه و راهی بشم...........
یا حسین.