پشت کفش رو خوابوندم و بسم الله گفتم و رفتم جهتِ امور ثبت نام دانشگاه.
مرحله به مرحله، قدم به قدم ، ... همگی یادِ ایام بود...
ساختمانهای جدید و جدول و آبنماها و فضاهای سبز و زیبا... دانشگاه خیلی بافرهنگتر شده بود، دانشکده برق رو از صنایع و عمران جدا کردن تا برقیها کلاسشون بیشتر به چشم بیاد. دلم برای مدیرگروههای برقی تنگیده بود، یاد ایام بخیر... یاد اون حلقه ی بزرگ دانشجویی که بر بستر دانشکده ی پزشکی تشکیل دادیم و آن شب را به یادها سپردیم بخیر. یاد آن همنوایی آن آوای یارِدبستانیِ من
................... بخیر.
این روزها وقتی پا روی پله های دانشکده ی فنی مهندسی که امروز رشته ی صنایع تسخیر کرده ، یا وقتی از کنار دانشکده پزشکی که ساختمانِ آموزش دانشگاه را در خودش حَل کرده ، یا دانشکده ی مهندسی برق که تازه به دوران رسیده ای شده برای خودش.............. میگذارم و چشمم به پرسنلِ شکسته و جا افتاده ی آن ....... مثل مادربزرگها لبخندی میزنم و در سکوت شماره کلاس را هماهنگ میکنم و می روم همان ردیف جلو می نشینم. دفتر در می آورم تا جزوه بنویسم از گفته های استاد.
آخه می دونی ؟!!!... این کروکدیلهای شرکت به این آسونیها به من مرخصی نمی دهند. باید از همین روزها به فکر شب امتحان باشم و همیشه آماده... این کروکدیلها قدرتمند عمل میکنند و با یک طرفند و رفتار سازمانیِ سیاستمدار ... قورت می دهند من و تو و همه ی یار دبستانیهای ما را...