سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

امروز دعوت شده بودم به باغ مهدیِ فاطمه(عج)...

امروز ، با رسمی ترین ظاهری که می توانستم ، از خانه بیرون زدم. آخه به میهمانی دعوت شده بودم.

 دوستانِ همکارم طرح و برنامه ای ریخته بودن ، برای نمایش دانش بنیادی شرکت.

من هم حرف داشتم برای زدن ولی ، دوستان هم زبانِ چربی داشتند برای ارائه ی زحماتِ پرسنلِ متخصص شرکت.

متخصصین و کارشناسان، کارشناسانِ فنی مهندسی که همیشه پای سیستمها و بالای جرثقیلها و گاهی هفته ها دور از خانه و خانواده هستند. آنها باید چرخ فنی شرکت و سازمان را بچرخانند و به همین خاطر خود را هیچگاه آلوده ی حاشیه ها نمی کنند. وقتی هوشمند عمل کرده اند که به بهانه ای کلیدی، حضوری کوتاه داشته باشند.

ضمن ارائه ی گزارشی کوتاه به فکر میهمانی بودم... من از صبح در حال و هوای میهمانی بودم، دلم امن بود که من در آن میهمانی دعوتم. این جلسه ی ارزیابی را کیلویی چند؟!..... پس خیلی هم لزومی ندارد آلوده ی استرس بازیهای بروبچ بشوم، دوستان انشالله موفق هستند و حتماً دنباله اش موید. من که شیرین کام خواهم بود وقتی دعوت باشم به یک میهمانیِ پرافتخار.

بیاین بریم مهمونی...

امروز جلسه ای داشتیم که حرف تووش زیاد زده شد...

وقتی کارشناس طرح و برنامه تشریف آوردن و با همان شور و هیجان فرمودن تا چند دقبقه ی دیگه تشریف بیارین داخل جلسه، گوشی همراهم رو سایلنت (بی صدا) کردم و رفتم داخل. سلام و عرض ادبی تقدیم نموده و همون طرف مقابلشون نشستم. خودشون فرمان کلام رو در دست داشتند، شروع کردن به پرسیدن، این وسط هرچه ، هرجا خواستم استارتی بزنم محض ارائه ی گزارش مدیری عاملی محترم شرکت (یکی از کروکدیلهای شرکت) شیرجه می زد توو کلام و اصلاً نمی گذاشت جمله ختم بشود و نقطه ای بگذارم بروم سر خط دو سانت اینوَرتر بایستم.

امان از آدمهای بزرگی که فکر میکنند از دماغ فیلی فرود آمده اند و دیگران هیچ. (غافلند از اینکه .. دیگران هم چنین می اندیشند).

خلاصه به روشهای مختلفه عمل کردم. من هرچه لازم بود آماده داشتم، ولی وقتی دیگران شیرجه میزدند من هم به بهانه ای از اتاق بیرون می زدم. می دونی دست خودم نیست حالت تهوع بهِم دست میده وقتی یه بچه بازاریاب میاد وسط کلام و جمله را لکه دار میکنه و عرض اندام میکنه.

وسطای جلسه ارزیابی زدم اون کانال و با دیگری کلام را ادامه میدادم. آنچه باید اثبات میکردم ، کردم. آنچه باید عرضه می نمودم ، نمودم. الباقی جلسه را دوست داشتم جهت شاگردی کردن، یاد گرفتن و استفاده.

ولی من با خود عهد کرده ام جای کسی را تنگ نکنم، ظاهراً اینجا هم اگر می ماندم عرصه بر دیگرانی تنگ میشد، نگاهم به گوشیِ سایلنت شده ام افتاد و ناخدآگاه لبخندی شکل گرفت، گوشی را برداشتم ساعت را دیدم و منویی را فعال نمودم تا به جای من شاگردی کند، با دلی آسوده زدم بیرون. 

 

(... در قسمتهای آینده عرض میکنم خدمتتون همینجا)