سرم رو بالا گرفتم .
ولوم صدا رو کشیدم پایین و همونطور که نفس عمیقی رو فرو میخوردم با خودم آرام و آهسته فریاد میکردم . فرو میخورم . فرو میخورم . تحمل میکنم . تحمل میکنم . نگذاشتم اشکها بیش از این جاری بشه . چهره رو معمولی و بی تفاوت نگهش داشتم . ولی نمی شد . دهنم رو باز کردم . و فریادی خفه شده کشیدم . جوری که هیچ صدایی جایی شنیده نشه . و فرو خوردم . داشتم تمام توانم رو بکار میبردم تا بتونم خودم رو نگهدارم . که تلفن زنگ زد . تلفن سالن پذیرایی بود . دویدم طرفش . خاله بود . صدا رو درست کردم . بعد از کلی سلام و احوال پرسی و قربون صدقه ی هم رفتن در جوابش گفتم مامان خوابیده . وقتی خواست قرار یه مهمونی رو بزاره گفتم که فکر نکنم بتونه بیاد . دیگه این جمله های آخری ناخدآگاه بقضم داشت می ترکید . گوشی رو که قطش کردم . اشکها خود به خود جاری شد . ولی تنها کاری که تونستم بکنم این بود که صدایی جایی شنیده نشه . چهرم عادی باشه ...
بلند شدم شروع کردم به شستن لباسهام . اونهایش که میشد رو میگذاشتم روی بخاری تا بخشکه . نمیدونستم برای چی . فقط میخواستم مشغول باشم . در حین شستن فقط نفس عمیق میکشیدم و با فروخوردنش به خودم میفهموندم که من میتونم . میتونم فرو بخورم . میتونم .
فقط اومدم اینجا بنویسم . تا برای همیشه یادم بمونه این وسط توی اون لحظه های تلخ و خارج از تحمل من . فقط آقام امام رضا به کمتر از چند دقیقه پاسخم رو داد . داشتم از دست می رفتم . حیرون مونده بودم . اومدم توی اتاق خودم . آروم قدم میزدم . چشمم افتاد به صندوقی که تازگی برای قرآنم در نظر گرفته بودم . همونطور که اشکهای بی صدا صورتم رو پوشونده بود فقط سرم رو گرفتم بالا و بهش گفتم آخدا پس کجایی . کجایی ؟ بگو . بهم بگو چه کنم . آخدا . تو خدای ما هستی . مگه نه؟!!!!! هستی . مگه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟ هستی؟
پس کجایی؟
یه نگاهم به قرآن بود . سرم به آسمان . نمیدونستم چی میگم . دیگه داشت از کنترلم خارج میشد . فقط بهش میگفتم آخدا . تو هستی . مگه نه ؟!!!!!!!!!
و این وسط انگار چیزی من رو متوجه تمام زیارتهام کرد . رفتم توی آشپز خونه همونطور که شیر آب رو باز میکردم تا یه لنگه جورابم رو بشورم . فقط با خود آقا امام رضا متوسل شده بودم و حرفهای نگوی خودم رو براش تند تند میگفتم . چند دقیقه بعد بود که کم کم کمی آرامش رو احساس کردم . اولش شک کردم که نکنه راست راستی ناله هام رو آقا و مولام شنیده ؟!!!!!!!!!! ولی بعد هر چه بیشتر گذشت دلم بیشتر به لطف آقام اطمینان کرد ...
زمستانِ سال 85 بود.
قربان فاطمه ی زهرا (س) و تمام فرزاندان رشید و بزرگوار خانم .