بین الحرمین ، نزدیک آقا ابالفضل روبه قبله نشستم آ بعد از نماز جماعت روو به آقام ابالفضل العباس کردم، عرض کردم آقاجان از همین امروز شروع کنم گزارش عملکرد بدهم خدمتتون؟!
از همون روزهای اول شروع کنم؟
آقاجون ، از همون روزهای اولی کاریم توو این سازمان، بعضی اموری معمول آ عُرفشون برام یوخده زیادی سنگین بود. مثلاً لیستی تمامی پرسنل با تمامی شماره تلفنهاشون روو میزی منشی شرکت چسبیده بود، از مدیرعامل تا آبدارچی. لحظه اول این گولیا چشمم کفی دستم بود. شاخهای تعجبم هر کدام یک متر و نیم قد کشیده بودن... اِ خب یاابالفضل اینها اصلاً براشون مهم نیست؟؟؟ حریم خصوص براشون تعریف نداره؟ شماره تلفن آ آدرسی منزل آ شماره شناسنامه آ کدی ملی آ شماره حسابی بانکیت باید دست هرکس و ناکسی باشه؟؟؟ باید؟؟ باید؟؟؟؟
من نباید جوش بیارم؟ نباید؟؟
از این موارد زیاد بود، عجیباً غریبا... من چون به خودم حُکم کرده بودم که اینجا موندگار بشم فقط هروقت از بعضی کارهای پرسنل آ مجموعا مدیرانشون قاتی میکردم خودم خودم رو آرووم میکردم آ دعوت به صبر که عزیزم سعی کن عینی ماست بی بخار باشی و بیخیال... تو فقط صبور باش. بالاخره اینجام حتماً یه امتیازی جهت یافتن امید به آینده ای روشن پیدا میشه، حالا تو که فرشته ی رووی زمین نبودی ، شومام اشکال توو کارت زیاد داشته و داری، پس سعی کن در سکوت محض مشغول یادگرفتن باشی، هرجا هرچیزی هم ازت پرسیدن راحت تر اینه که بگی تو بلد نیستی.
این که بگی بلد نیستم چندتا نکته داره:
_ بنظرشون یه احمقِ نفهمی هستی که مجبور هستن همه چی یادت بدهند.
++ خب پس انتظار چندانی ازت ندارن و با آرامش بهت یاد میدهند.
__ بخاطر این نفهمیت پست و مقامی نداری.
++ حقوق مناسبی که ندارم پس پست و مقام دهن پر کُنی هم درکار نیست. همش مال خودشون.
__ همه به چشم یه احمق بهت نگاه میکنن و به حماقت های جنابعالی میخندن.
++ این بهتره که توو چشمات نگاه کنن و بخندن تا اینکه فکر کنن خیلی حالیته و باید زیرآبت رو بزنن.
خب ترجیح میدهم همون احمقِ نفهم باشم، این پرسنلی فهیم و باشعور هم سعی میکردن بِهِم یاد بدهند. ولی خب یه اشکال دیگه هم توو کارهاشون بود، همه دخترخاله-پسرخاله ی همدیگه هستن اینجا، یا حداقل توو دوتا واحدهای کاری اینجوریه.
خونه ی خالشونِس، خیلی طول کشید تا آرووم آرووم براشون جا بیُفته که نه آباجی حداقل اتاقی محلی کاری بنده اینگونه نمیباشد.
.
..
...
بغلدستم یه خانواده ی شیرازی اومدن نشستن بچه 5 یا 6 سالشون از اینکه نشستم و روو به سمت حرم آقا قمربنی هاشم دارم حرف میزنم یوخده هاج و واج مونده بود... سرم رو انداختم زیر و کتاب دعایی که دستم داشتم رو ورق زدم. حدیث کسا رو باز کردم و شروع کردم به خوندن :