وسطی گزارش کار دادنهام بودم که دیدم یه حچ خانومی میزنه روو شونه هام آ میگه وَخی. وَخی می خواهیم بریم پس چرا هنوز شوما اینجا نیشستی؟!
اِز اوجی اون حس آ حالی معنوی اومدم پایین آ پشتی سرم رو نیگاه میکنم میبینم پدر و خواهر و. .... همه منتظر آ طلبکار که چرا رعایت گشنه بودنشون رو نمی کنم.
با عجله و شتاب دویدم سمت درب خروجی صحن حرم حضرت عباس. بابا منتظر ایستادن و اشاره به ساعت میکنن که خانوم خانوما چرا رعایت ساعتی که قرار گذاشتیم را نمی کنید؟ عرض کرم به خدا حواسم بود فقط چند دقیقه ی کوتاه تاخیر داشتم. خواهر نُخاله ی وُروجکم میگه نخیر نشسته از سیر تا پیاز کار و بارش رو تعریف کنه و همه ی حاجاتش رو همین امروز طلب کنه از قمر بنی هاشم. غیر از این بود خانووم؟؟؟؟؟
راه افتادیم سمت هتل. گشنه و تشنه. بستنی فروشهام داد میزنن. بستنی 5 هَزار . بستنی 5 هَزار. یه نگاه ملتمسانه به پدرِ مهربان خودمان میکنیم. دسته جمعی... بابا با لبخندی می فرمایند نوچ.
دوباره با نگاهی ملتمسانه... دوباره با لبخند می فرمایند نوچ.
با اعتراض میگم وا بابا شوما که اینقدر خسیس نبودین. می فرمایند بستنی توو اصفهانی خودمون 500 تومن برا چی چی 10 برابرش پول بدهم؟! مشتاقی خودت پولش رو بده. با تعجب می پرسم من؟؟؟ مگه من حقوق میگیرم؟؟؟؟ به اون آبجی پولدارمون بگین. همگی روو به سمت اون آبجی موزمارمون میکنیم و منتظر .... مثلی این آدمهای شُکه شده میگه من؟! من پول دارم؟ مگه من حقوق گرفتم؟! میگم مدیری ما که ورشکسته و بیچاره و... اونقدر بدبخت شده که نداره با من تسویه حساب کنه و بعد منو بندازه بیرون. همینجوری راحت فرمودن بروبیرون آ دیگه اینطرفا پیداد نشه.... خلاصه باهم قرار گذاشتیم دعاکنیم مدیری بیچاره ی سازمانمونا. دعا کنیم و از خداوند بخواهیم :" خداوند به چنین مدیرانِ بدبختی اندازه ی عنایت فرماید که بتوانند به هرپرسنل خود 365 عدد بستنی اضافه حقوق بدهند." آخه بعضی مدیران زیادی که پول گیرشون میاد فقط خودشون بالا میکِشَن و یه آبم رووش. مدیر آ هیئت مدیره ی سازمانی ما هم اِز اوناشن. خدا دچار نکنه...
باهم به تفاهم رسیدیم اندازه ی 365 تا بستنی حاجت مادی بخواهیم برای مدیرِ نامردمان. وقتمان را بیش از این تلف نکنیم بیایید برای همکارانِ زحمتکشی طلب حاجت کنیم که زیردست چنین موجوداتِ نامردی گیر افتادن.
به آبجیِ زرنگم عرض میکنم از کنار بستنی فروشیها گذشتیم، بستنی من بماند برای فردا...
.