حرم مولا که رسیدیم ، فقط ساعت برگشتمون رو باهم تنظیم کردیم ، الباقی هرکسی دنبال دل خودش بود.
کفش و کفشداری و حراست رو نمیدونم چطوری رد کردم که یه وخت خودم رو مقابل مولا دست به سینه دیدم. برای اینکه بتونم کامل سلام و عرض ادب کنم زیارت جامعه کبیره رو گرفتم دستم و عرض سلام...
چشمهام تشنه ی دیدار بودن... تجربه به من یادداده که وقت کم میارم، پس باید قدر بدونم دم و بازدم رو، یه جورایی برنامه ریزی شده اومدم کربلا. عرض ادب داشتم و کمی ناله از نقطه های ضعفم. اینکه در وجودم اراده و انگیزه هست اما انگار توان نیست، اینکه اراده و انگیزه بوده و عرصه هست اما انگار انرژی تموم شده... همون شب ایستادم مقابل ضریح مولا و یکضرب همه ی اتفاقات رو گزارش کردم.
از روز عرفه گفتم و نیمه ی روزی که برمن گذشت...
از روز اربعین گفتم و آنچه تجربه کردم...
و در مقابلش شعری که از استاد گرمارودی شنیده بودم:
چون پُشت به خورشید کنی، سایه پرستی
بی نورِ محبت ، نبَری راه به هستی
چون تاک مده تکیه به دیوار که مستم
تا باده ننوشی نتوان گفت که مستی
چرخی بزن از خویش بُرون خیز چو گرداب
یا همچو چناری بتکان پنجه ی دستی
شبنم زِدَم صبح، سفر کرد به خورشید
ای دل تو چرا بَهر سفر بار نبستی
زین جنگلَ وارونه ام ، ای عشق برون بَر
رُستی اگر از شاخه ی پر نور ، برَستی
ای آنکه به بوی حرَمش سوی وی آیی
رهتوشه چه آوردی و رَهبار چه بَستی