سالهاست از آن روزها گذشته...
ایام فاطمیه بود. برای اولین بار راهی سرزمین وحی شده بودم. روح وجانم سرشار از عشق به خانم و سرورم خانم فاطمه ی زهرا سلام الله بود. همه جا از ایشان یاری می طلبیدم. تنها بودم...
یادش گرامی آن روز...
ظهر یک روز گرم تابستانی...
صحنِ با صفای مسجد الحرام خلوت بود. دقایقی بعد از نماز ظهر، من بودم و کعبه و خدا...
یارب ز گناه خویش، شرمنده منم... اما خدا غفار تویی. شاه تویی. بنده منم.
چقدر هوایی که قلبم در آن می تپید باصفا بود. چقدر صحنه ای که چشمهایم در آن شناور بود وسیع و شفاف بود. چقدر سرعت داشت موجی که برای رسیدن به دیوار کعبه برآن سوار میشدم.
و آن اقیانوسی که فاصله ی من بود تا خداوندِ رحمن و رحیم چه آب شیرینی داشت...
من آن روز ظهر بعداز نماز ظهر وعصر در آن گرما تنها نشسته بودم در میان صحن مسجد الحرام و با تمام قدرت خیره شده بودم به کعبه و با تمام توان آن صحنه تا بیشترین ها را برای تمام عمرم از آن لحظات برای خودم ذخیره کنم...
من بودم و کعبه ای که رو به سوی او نشسته بودم تا تمام حرفهایم را با خدا بزنم...
من بودم و کعبه...
ای دوای درد شکسته دلان..،.. مرحم سینه ی شکسته دلان
مرحمی لطف کن که خسته دلم، مرحمت کن که بسی شکسته دلم. خدای من گرچه من سر به سر گنه کردم... نامه ی خویش را سیه کردم.
تو به این نامه ی سیاه نبین، کرم خویش بین گناه مبین
باوجود گناهکاری ها... از تو دارم امیدواریها.
و امروز.... همه رفتند و گدا، گدا مانده هنوز
...... الهی العفو