روز سوم نوروز است که پاشُدیم رفتیم خونه عمه ی نازنینم، جهت عید دیدنی. یا به قولِ پدرم جهتِ صله ارحام.
وارد که شدیم، طبق رسم دیرین، مورد استقبال گرم قرار گرفتیم و دیده بوسی و تبریک سال نو و... تعارف کردن، نشستیم. کم کم تشریف آوردن همگی دورِ هم نشستیم. هنوز طبق رسم دیرین بود...
تا اینکه دوبه دو مشغول صحبت شدیم...
دختر عمهِ جان تشریف آوردن کنار من. سرِ صحبت رو با کنایه باز کردن"قابل ندونستین و تشریف نیاوردین؟ آخه چرا؟؟ نه این دفعه مشاوره ی رایگانِ طبِ سنتی رو اومدین و نه دفعه ی قبل، تئاتر شهر رو. آخه چرااااااااا؟"
با چنان اعتراضی شروع کردن. من که تعجب کرده بودم از تعجبِ ایشون. یکی نیست بگه بابام جان ، مگه من تاحالا با شما تئاتر و سینما اومده بودم که حالا نیومدنم جای تعجب داشت برای شما؟! اونهم اینقدر... بابام جان اینبار هم مثل تمامِ طولِ عمرم... مگه من تاحالا باشما جایی خرید رفته بودم که حالا شما از نیومدنِ من اینقدر تعجب کردین و ناراحت شدین؟؟؟؟ اصلاً بابام جان من و شما تاحالا مگه باهم بیرون می رفتیم که حالا از نیومدنِ من تعجب کردین؟؟؟؟
نه اصلاً یه سوال. حالا مگه چی تغییر کرده؟ من و شما فک و فامیلیم. ولی عزیزِ دل هم سن و سال که نیستیم. واااااا
صحبت داشت عوض میشد که دختر عمه ی مهربان یکدفعه با یه سینی چایی وارد شدن و شروع کردن به تبلیغ. البته تاکید فرمودن که اشتباه نکنید اینها چایی نیستااااا. اینها دمنوش هستش. دمنوشهایی که من خودم میکسش کردم.
پرسش و پاسخها شروع شده. این دمنوشِ چیه؟ اون یکی چیه؟ این برای چی خوب هست ؟ اون یکی برای چی؟.....
خلاصه تبلیغِ محصولاتِ فلان تولید کننده ....
لابلای صحبتها خواهرم اشاره کرد به سایتِ دی جی کالا و پرسید: شما هم دارین مثل سایتِ دی جی کالا تبلیغ همه نوع کالایی میکنید و خریدار کالا رو مستقیم از تولید کننده خریداری میکنه؟ ؟؟؟
اولش گفت نه و بعد تایید کرد که شبیه هستیم. پرسیدم یعنی دارین بازار یابی میکنید دیگه؟
گفت نه من کلاسهای بازاریابی رو رفتم. بازاریابی رو بلدم. نه این کاری که ما میکنیم بازار یابی نیست. بازار سازیه.
یه آهِ سنگینی کشیدم. دلم برای خودم سوخت.
با خودم گفتم. خدا وکیلی ، امشب نه کسی احوالِ مادر من و پرسید و نه وقت شد که من احوالِ عمه و شوهر عمه رو بپرسم، وقت نشد بپرسم قلبتون بهتر شده انشالله؟ پیاده روی می روید؟... پس ما امسال عید نوروز دید و بازدیدهامون، صله ی ارحام نیست که ثوابی داشته باشه. ما اومدیم اینجا تا دختر عمه جانمون بازار سازیشون رو بکنن. فردا هم حتما میریم خونه ی عموجان تا ایشونهم بازاریابیشون رو ....
و امروز وقتی وارد خونه عموجان شدیم، با دیدنِ میزِی مملو از انواعِ عسلهای طبیعی کنار سفره ی هفت سین با مارک و بِرَند فلان شرکت شاخهام در نیومدن.