سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

 همسر شهید میگفت: شوهرم که شهید شد، نمی تونستم به دخترم بگم.
یه دختر کوچیک داشتم.4-5 سالش بود. میگفت همیشه از من بهانه ی بابا رو میگرفت. خب باباش هم مفقودالاجسد بود. نیاورده بودنش همیشه بهش میگفتم: رفته مسافرت، میادش ، اگه هم نیادش میارنش.


یک شب زمستون، هوا خیلی سرد بود، برف اومده بود. نیمه های شب بلند شدم این طرف ، اون طرف رو نیگاه کردم دیدم نیست، اومدم از این اتاق به اون اتاق ، توی حیات... اومدم دیدم توی این هوای سرد در خونه رو باز کرده ، این صورت کوچیکش رو گذاشته رو آهن سرد درب خونه، چشمهاش رو بسته و از لابلای این پلکهاش داره اشک می ریزه. اومدم دخترم رو بغل کنم ببرم داخل خونه. چشمش رو باز کرد نصفه شبی میگه: مادر من رو نبر توی خونه، می ترسم بازم بابا بیاد و من خواب بمونم. آخه دلم برای بابا خیلی تنگ شده ........

امیر دربندی -معاون عقیدتی کل ارتش- اینها رو برامون گفت تا به قول معروف یوخده دلامون هوایی بشه . هوایی اهالی دوران جبهه و جنگ. بازمانده هاشون.....
سردار میگفت :
امشب شما اومدین رزم شبانه . امشب تمام این سربازها و افسرها حواسشون همگی جمع بود، مواظب بودن ، مراقب از دماغ کسی خون نیاد، مراقب بودن به کسی خراشی وارد نشه...
ولی یادمه شب عملیات این گلوله ها مستقیم........
یادمه یک شب رفته بودم سرخاکریز دهلاویه. دشمن یه تانک گذاشته بود ، باهاش نفر رو میزد. (تانک رو باهاش معمولا اهداف گروهی مثل خاکریزهای بتونی میزنن) خلاصه ، کسی سرش رو از خاکریز بالا می آورد چنان گلوله تانک سرش رو بالا میبرد که 4-5 کیلومتر اونطرفتر می انداخت که بدن علی اکبرش رو خودم دیدم که هنوز داره با رگهای بریده شده راه میره ...

 سردار می گفت و می گفت و .......میگفت .
از شهید چمران می گفت و وصیت نامه و نوشته های آخر شهید چمران که از پاها و دستهاش خداحافظی کرده ...
از کنار رفتن پرده ها از جلوی چشم بعضی شهدای انقلاب میگفت ...
از رفتنش به اردکان یزد برای بررسی نامهای که خانواده ی یک شهید از لشکر 15 زرهی برای مقام معظم رهبر نوشته بودن. و اینکه از همسر شهید میشنوه که دختراش دلتنگ بابا هستن . اونقدر که راضی هستن به گرفتن و خاکسپاری پاره ای بازمانده از پدرشون تا اون رو خاکش کنن. تا بتونن دلتنگش که میشن برن سر خاک بابا و باهاش دردودل کنن. آخه پدرشون توی تانک سوخته و جزغاله شده . سردار برامون گفت که : تانکی که پر از موشک و راکت هست رو با اسلحه های ضد زرهی می زدن، سردار برامون گفت که وقتی تانکی که پر از موشک و راکت باشه آتیش بگیره دیگه چیزی از اونهایی که توش هستن نمی مونه ........
سردار از یادگاری هایی که دوتا دختر شهید توی همین دفترهای یادگاری دم در ورودی خوابگاه نوشتن برامون گفت. از اینکه این دوتا دختر براش نوشته بودن شما ما رو با پدرهامون آشتی دادین. دوتا دختری که توی دانشگاه شهید بهشتی تهران دانشجوی پزشکی بودن و ..........
سردار برامون گفت که این دوتا دختر بعد از برگشتن از رزم شبانه توی همین پادگان توی دفتر یادگاری نوشته بودن که ماها با پدرهامون قهر بودیم که چرا برای دل خودشون رفتن جبهه و ما رو از نعمت پدر داشتن محروم کردن ، که چرا پدرهامون ...... ولی حالا ........ به محض رسیدن به تهران اولین کاری که می کنیم، اینه که بریم سر خاک باباهامون و سرمون رو بزاریم روی خاکشون و .........
آره سردار خیلی حرفها برامون زد . نعمت بود........ رحمت بود ..... نمی دونم چی اسمش رو بزارم ولی شرکت کردن توی این رزم شبانه و شنیدن سخنان گهربار و ..... جگر آدم رو با یه ماده ی خاصی شستشو می ده .....
پیشنهاد میکنم ، حتما تجربش کنین . 
رزم شبانه که تمام شد، همه یه جورایی شکه و مات و مبهوت و  .....
منم که ترجیح می دادم بشینم یه گوشه ببینم اینایی که دیدم و شنیدم توی این دقایق و لحظه ها قابل حضم برای مخچه ی نازنین من هست یا نه ...........
خلاصه نشسته بودیم ......
حالا این وسطم یکی از این بروبچ هم احوالاتش بدشده بود و نمی دونم خونوادش اصفهان چجوری فهمیده بودن و سراغش رو از من میگرفتن ....... نه .خدایی تو خودت رو بزار جای من. زورکی می خوایی یه چیزایی رو حضم کنی حالا باید وسط جماعت سر در گریبان و غرق در عوالم روحانی میگشتم این آبجی خانوممونا پیداش می کردم .... پیداش کردم . گوشیا دادم دسش تا خانواده معظمشون خاطر جمع بشن که دخترشون حالش خبس . تا بلکی بزارن ما که از اقیانوس معنویت افتادیم برون دوباره شیرجه بزنیم بلکی یه چیزیم گیر ما بیاد .....
بروبچا داشتن پروپخش میشدن که خدا خیرش بدد، جناب کیانی رو . از سردار دعوت کردن بصورت خصوصی برای ما مثلا دست به قلمها صحبتی داشته باشن.