داره چهل روز میشه که غمباد گرفتم
داره چهل روز میشه که دو تا از عزیزانم رو ندیدم. یکیشون گفته دیدار به قیامت و اون یکی هنوز معلوم نیست کِی میادش.
داره چهل روز میشه که ظاهرم با باطنم خیلی اختلاف پیدا کرده. یکیش همیشه خندانِ و شاد . و اون یکی همیشه بغض کرده و داره دِق میکنه.
دارم دِق میکنم، داریم دِق میکنیم. کُل خانواده. روزهای اول فقط برای دیگران نقش بازی میکردیم و با هم که بودیم از سختی روزگار و سنگینیِ مصیبتها می گفتیم، ولی کم کم دیدیم نمیشه، اینجوری خیلی سخته، کم کم شروع کردیم به شاد کردنِ همدیگه. حالا سعی می کنیم جلوی همدیگه بخندیم و شاد باشیم. برای همدیگه پیامکهای خنده دار بخونیم و از اتفاقات خنده دار بگیم ولی بعد بریم یه گوشه ای به یک بهانه ای تنهایی بشینیم و بیصدا زااار بزنیم.
خدایا دق کردم.
داره چهل روز میشه. خدایا صبر هم نمیخوام. اصلاً نمی خوام باور کنم چه مصیبتی سرم اومده. اصلاً نمی خوام درک کنم بعضی اتفاقها چقدر میتونند سنگین باشند. نمیخوام.......
داره چهل روز میشه. خدایا ظرفییتم رو زیادی-زیادش کن. خدایا شعورِ درکش رو ندارم. تحمل ندارم........
داره چهل روز میشه. خدایا برگه ی مراسم چهلمش رو از رووی دیوار کَنده بودن و مادر چقدر ناراحت بود. آخه همسایه های فوضولِ ما مگه آزار دارن؟؟...
خدایا چرا بعضی آدمها اینقده فووضولن؟
وقتی داشت احوال خانواده م رو می پرسید، دلم می خاست زار بزنم و از درد و دلهای تلخِ جیگرم بگم، ولی چیکار کنم که باید در همون لحظه با یه لبخند و با نشاط عرض ادب کنم و بگم قربان محبت شما الحمدالله سلام دارن خدمت حضرتعالی و....
خدایا یه وقتهایی دلم میخواد............
دیگه این پایانامه و این مقاله و این پروژه و این... همش برام یادگارهای ماندگاری خواهندشد.
چند ساعت از شنیدن خبر مرگ عزیزم میگذشت که اولین جلسه ی قرارم با استاد راهنما رو حاضر شدم. خیلی از مقاله هایی که برای مقدمه خونده بودم و خیلی ایده هام رو آماده کرده بودم. اولش خیلی بانشاط و با انرژی شروع کردم با استاد، ولی دست خودم نبود تمرکز نداشتم. استاد از طرح جدید و ایده ی دانش بنیانی که تووی عنوان خیلللی هم بِهش اشاره نشده میگفت و من داشتم فکرش رو میکردم که مامان تا چند ساعت دیگه می رسه فرودگاه اصفهان و هنوز بهش خبر ندادیم که....
چهل روز گذشت.