وقتی برگشتیم . هنوز به مدرسه(محل اسکان) نرسیده ماشین نگه داشت. جناب کیانی فرمودن پیاده بشین . می خوایم بریم بازار، برای خرید.
یه سری از هنرمندان با کشیدن هورا احساساتی خودشونا ابراز فرمودن . من و دو سه تا بروبچا با دهنایی باز احساسی نداشتیم که ابراز کنیم. گفتیم میشه ما توی اتوبوس بمونیم تا بچه ها خریدشون رو بکنن؟ فرمودن : نوچ. بازارش بزرگس آ طول می کشد .
پیاده شدیم. بنده با خانواده ی بزرگوار جناب ژیانپور و جناب حاج آقا سلیمی همراه شدم. ظاهراً حاج آقا هم هیچ خوشش نیومده بود. ولی .اوخی چند قدمی از بروبچ فاصله نگرفته بودیم که جناب کیانی با موبایلی حج آقا تماس گرفتن که شوما کوجا رفتین؟ من می خوام یک سری از خانم ها رو همراه شوما بفرستم برای خرید و شوما همراهشون باشین .......
خلاصه من آ مداح بزرگ(محمد ژیانپور) آ خانم و آقای ژیانپور رفتیم پی کاری خودمون. بیشتر بحثهای اجتماعی و فرهنگی می کردیم . واردی بازارهام نمی شدیم . فقط یه جا دنبالی بستنی فروشی می گشتیم که من چشمم افتاد به یه فروشگاه لوازم آرایشی که یک کارتون بیرونی مغازه ش گذاشته بود که پری اسپری های خوشبو کننده بود . دونه ای 100 تومن . به خانم ژیانپور گفتم بزار یکی میگیریم باهم . این چند روز اینقده می زنیم تا تموم شد. 50 تومن شوما 50 تومن هم بنده. یک اسپری 1000 تومنیم برای آشپزخونه ی خونه خودمون خریدم- خوشبو بود. الباقی وقتمونم بیخودی چرخیدیم تا به زمانی مقرر برسیم آ بشد راهمونا بکشیم بریم محل اسکان. دیگه دمی غروب بود. نماز جماعت توی حیاطی مدرسه برپا شد. خانمها طبقه ی بالا بودن. بروبچا داشتن می رفتن بالا که من وایسادم آ جنایب سردار نصیری رو که داشت جیم میشد رو صدا کردم( مونده بودم که چرا این سردار همراه ما هست ولی در طول این چند روز یک کلمه برامون از خاطراتش نگفته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ همیشه ساکت یه گوشه ناظر ماجراوا بودس- یوخدم کفری شده بودم از دستش که آخه جناب سردار کمتون میاد یوخده ماوارم آدم حساب کنین؟؟؟؟؟)
عرض کردم: جناب سردار شما مگه دوران دفاع مقدس تووی جبهه ها نبودین؟
با یه مکثی فرمودن : چطور؟
دوباره عرض کردم: مگه نبودین؟
فرمودن: بودم. چطور مگه؟
عرض کردم: پس چرا در طول این چند روز یک کلمه هم برامون از اتفاقاتی که شاهدش بودین..... خاطراتی که با رزمندگان و شهدا و ... داشتین برامون نگفتین ؟ ما اومدیم که حرفای شما و امثالی شوما را بشنویم. اون وخت حقس که شوما بینی ما باشیند آ هیچی نگین؟؟؟؟؟؟؟ این حقس؟؟؟؟
فرمودن: من قرار نبودس اینجا حرفی بزنم. سردار اصفهانی که برادون راوی آوردن . هر جا هم کسی نبوده خودشون تعریف کردن.
( آقا منا می گوی....... کفری شده بودم دلم می خواس یک دادی جانانه بکشم سرش که آخه آقای مثلاً سردار د همینکارا را می کنین که ما از همه چیز و همه جا عقبیم آ خبر نداریم......... د آخه همین سکوتهای بی معنی شوما وا باعثی خیلی چیزا میشد...... ولی بعد با خودم گفتم بی خیال . اولاً ایشون سردار هستن و احترامشون واجب. دوماً این سردار آدم بشو نیست . این اخلاقش عوض بشو نیست . به جهنم . به درک . )
خلاصه با یه آتیش شعله کشیده در لحن کلامم عرض کردم: بله ممنون یادم نبود که تا بقیه هستن از شوما خواهش نکنم. ببخشین که وقتتون رو تلف کردم.
اینجا از اون جاوایی بود که مصداقی جمله ی ( فریاد من در سکوت است ) میشد.
رفتیم بالا . هنوز نشسته و ننشسته خبر رسید که آماده بشین می خواهیم برای شام بریم کنار دریاچه ی زریوار. بروبچ هنرمندمونم که .
آ منی امُل مونده بودم که آخه ... شام کنار دریاچه زریوار؟؟؟؟؟؟ مطمعنن خوش می گذره . ولی مگه من اومده بودم برای گردش و تفریح. د مگه من .......د آخه من اصلاً دلم نمی خواست محیط آ حال و هوای سفرم عوضی عوض بشد. د چرا این آقای کیانی اینطوریسسسسسسسس. د آخه خدایا به کی بگم؟؟؟؟؟؟
دراز به دراز کنار دیوار خسبیدم. بروبچا رفتن. خانم دهقان که مشکل کمر داشت( آخه یه نی نی چند ماهه در راه داشت) هم بود. خانم کیانی اومد تذکر داد که پس پاشو تا بریم. محکم عرضه داشتم . من . نِ می یام.
بنده خدا پرسید : پس شام چی؟
با همون عصبانیت و البته با لبخند عرض کردم: هیچ تمایلی به صرفه غذا در چنین جای زیبایی رو ندارم. شما ناراحت نباشین . من سیرم.
آقا اینا رفتن. من بعد که مطمعن شدم اینا رفتن . بلند شدم آ یوخده راه رفتم آ دوری خودم چرخیدم آ شروع کردم به بلند بلند نقد و بررسی اردوی هنرمندان به غرب کشور ...... آ تا تونستم ایرادی بنی اسرائیلی بشش گرفتم آ لیچار باری خودم کردم که آخه آدمی بی عقل چیزید بود؟ چیزید بود که با اینا همسفر شدی؟
خیری سرشون اومدن راهیان نور. یا راهیان تور؟ اومدن راهی بازار آ دریاچه زریوار آ .......اینا شدن. خلاصه بگم . اینقده گفتم که این بنده خدا خانم دهقان حوصله ش از دستم سر رفت آ یوخده یوخده نصیحتم کرد بلکی آروم بشم.
........هیییییییییییی روزگار