سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

روزی بعداِز عید بود. بروبچای راوی باید باروبَندیلشونا جمع می کردند آ از گردانی انصار میرفتند خوابگاهی خواهران. همون صبح خبردار شدم بروبچای وبلاگی هم شب میرسن دوکوهه تا از همونجا برگردند قم.
تند تند پاشدیم آ صبحونه خورده آ نخورده جمع کردیم بریم خوابگاه خواهران. قاتی بنادینم را خیرات کردم برای هرکی میاد اونجا. آ همونجا گذاشتم( آخه نه جا براش داشتم نه حالشا داشتم وسایلم بتادینی بشِد)
خلاصه جابه جا شدیم آ رفتیم توو سالن طبقه همکف جایی که بیشتر شبیه انبار پتو بود.شروع کردیم به ضفت آ رفت. جادون خالی . داشتم به بروبچ کمک میکردم که با عقب پریدن یکی از دوستان جیغ من هم دراومد. هیولایی به نام مارمولک لابلای پتوا  بود. من همینطور که جیغ میزدم دویدم بیرون یکی از شیرزنان عزیز با یک جارو به جنگ هیولا رفت آ با یکی دوتا ضربه جونشا گرفت. حالا من به دنبال شیرزن عزیز می دویدم تا بتونم از اون هیولای وحشی عکسی به یادگار بیگیرم. گرفتم آ توو آلبومی شخصی خودم گذاشتمش. 

روزی آخر بود داشتم کم کم برنامه ریزی می کردم برای برگشتن. با گوشه گوشه دوکوهه ثبت خاطره می کردم . نفهمیسدم چیطوری بعد از ظهر شد. آ کِی غروب شد.
شب بچه ها زنگ زدن که رسیدن آ همونجا توو پارکینگ شام می خورند آ یه برنامه قرعه کشی برای کربلا آ بعدهم برمی گردن به سمت قم آ تهران.

شاما خورده بودم. با بروبچا خداحافظی کردم آ راه افتادم به سمت پارکینگ هنوز وقت بود با چندتاشون اومدیم نزدیکای ایستگاه صلواتی نشستیم به گپ و گفتگو ..... داشتیم از خاطرای شیرینی این چند روز میگفتیم که وانتی که بسته هایی که صبح بسته بندی کرده بودیما میبرد موقع دور زدن چندتاش رو دمی پا ما انداخت زمین آ رفت. راننده بنده خدا هم نفهمید.
باحال شده بود یکیشو یادگاری برداشتم. همون پوسترهای شهدای دوکوهه بود. خب راه افتادم . راه افتادم سمت پارکینگ . رسیدم به بچه های وبلاگی و سوار اتوبوس شدم آ به همون سبک اومدنه  پله های اتوبوس شد صندلیم.
اولش یوخده لجم گرفت. ولی بعد دیم نه گناه دارن اینام سفری جالبی داشتن. بزار خوش باشن. من که خوشحالم به اندازه آنچه می تونستم جمع کردم تووی کوله پشتیم.

خلاصه که خوش گذشت. صبح رسیدیم قم. بارو بندیلما برداشتم تا برم حرم  آ بعد از اونجا برم راهی خونه بشم.

آباجی وبلاگیم هم اومد تا با هم باشیم. رفتم نزدیکای حرم یه زنگ زدم به این جنابی محمودی که ظاهرا مسئولی مالی اردوو بودن. یک آدمی بداونوقی که .............. دیدم اگه همین حالا پولشونا ندم ........با منی که مثلا قرار بود همکارشون باشم عینی یه دزدی مالی مردم خور برخورد میکنن. همونجا از عابربانک پول برداشتم آ یک راست رفتم دفتر توسعه وبلاگهای دینی. خوشبختانه عوامل اردوو هنوز بودند آ ظاهرا داشتند حساب کتاب می کردند. رفتم 35 تومن پولی بیزبونا دادم تا بلکی اینا لحجه شون موقع حرف زدن مثلی یه آدمی نسبتا مودب بشد. البته هزینه را تقدیمی جنابی فضل الله نژاد کردم آ بششون عرض کردم :

بفرمایید این هم کرایه ی پله های اتوبوس جهت رفت و برگشت به دوکوهه.

و البته حاج آقا کمی کرایه گرون بود ها . 


میهمونی ویژه برنامه ی شبِ میلاد با سعادت حضرت رسول(ص) سردار احمدی بود که یوخده دیر کرده بود. سردار عسگریَم وقتی قرار شد این زمان خالی را  پر کنه، حرفاشا با این جمله شروع کرد آ یه شبی باحال برامون درست کرد.
قرعه ی فال به نام منِ بیچهره فتاد.شبِ عید هست . انشالله که سلامت باشید. حالا اگه میخواین توی این فاصله یه خاطره شیرین براتون تعریف کنم، مهمونم کنید با یک صلوات بر محمد و آل محمد.
شهر مریوان یکی از شهرهای کردستان هست که ما در دوران جنگ توی دو جبهه میجنگیدیم. یه جبهه ضدانقلاب و یه جبهه عراقیا. هر پاسدار اونجا دو تا شغل داشت . یک شغل رزمی و یک شغل بزمی. شغل بزمی داخل شهر بود دیگه ، مثلاً من رئیس بیمارستان مریوان بودم. شغل رزمیم هم : تخریبچی بود و امدادگر و تیربارچی. آره دیگه چند شغله بودم.
یک روز، داشتم توی خطوط نبرد با عراقیا گشت میزدم که فرمانده سپاه مریوان، آقای جواد اکبری رو دیدم. همینطور که داشتم میرفتم، تا چشمش به من افتاد یاد مریضیهاش افتاد.
گفت عسگری چندوقته پام اذیتم میکنه. اگه میشه یه نگاهی به پام بنداز. پاش رو از توی پوتین درآورد. این ناخن شصتش رفته بود توی گوشت و انگشتش به شدت عفونت کرده بود و متورم شده بود ، به جوری که دیگه نمیشد بهش گفت شصت تغریباً 75 .  90 .  100  شده بود.  گفتم باید بیایی بیمارستان. گفت نه، همینجا یه کاریش بکن. گفتم اِ این که آرپیجی نیست که . باید بیایی بیمارستان. خلاصه ما رفتیم دنبال کارمون و جواد اکبری هم رفت .
یک هفته بعدش دیدیم داره لنگون لنگون از اون دور میاد. وارد بیمارستان شد. دکتر دیدش. بردنش اتاق عمل. ناخن شصتش رو کشیدن.  دکتر گفت ایشون پاش خیلی متورم هست و درد زیادی داره . چون فرمانده هم هست و میخواد زود بره سر پستش. بهتره یه 48 ساعتی بیمارستان بخوابِ تا ما آنتی بیوتیک تزریقی بهش بزنیم تا سریعتر بهبودی حاصل بشه.
گفتیم بخوابِ. خوابید.
آقا جواد اکبری پیرترین سرباز مریوان بود . 27 سال داشت و زن نداشت. ما دیدیم عجب صحنه ای شده ها. حالا ما اینجا توی بیمارستانمون یکسری خواهرایی که از تهران برای پرستاری اورده بودیم شوهر نداشتن. به عیال گفتیم ک عیال این جواد اکبری زن نداره. گفت : میدونم. گفتیم : خب میخواییم بگردی یه زن خوب براش پیدا کنی. گفت اوووو این فرماندس . بداخلاق . کی زنِ این میشه. گفتم خب کاری نداره بگرد یکی از این آبجی های بداخلاق رو پیدا کن، منفی در منفی انشالله که بچشون خوش اخلاق میشه.....
خلاصه گشتیمو گشتیم یکی از آبجی های پرستار رو معرفی کرد. ما هم زنگ زدیم به باباش و گفتیم آره ما میخواییم دخترت رو شوهر بدیم. گفت داماد چیکارس؟ گفتیم پاسدار. اون زمان هم -مثل الآن نبود که- برای پاسدار کلی کلاس میگذاشتن. گفت اگه شما معرفی میکنی من هم اعتماد دارم. خلاصه اجازه رو گرفتیم و رفتیم سراغ جواد اکبری. گفتیم. صبح یکی از آبجی های پرستارمون میاد پانسمانت رو عوض کنه. یک نگاه حیدری بهش میکنی. اگه مورد پسندت بود یه زنگ میزنی به من میگی قَبِلتُ .
این جواد آقای اکبری هم از اون حذب الهی های دو آتیشه بود که ... صداش رفت بالا که آقا اینها خواهران ما هستن. اینها نوامیس ما هستن... گفتم  مردِ حسابی ترمز. این حرفا چیه. یعنی چی. اولا اینها خواهران ما هستن. من خودم مسئولیت شون رو قبول کردم. در ضمن با خانواده این آبجیمونم هماهنگی شده. بعدشم توی شهر اهل تسنن. تو خجالت نمیکشی . به این سن رسیدی و مجرد؟؟؟... باید زن بگیری.
خلاصه شدیم وسوسه ی خناس و ........ گفت: البته باید فکر کنم. گفتیم حل شد. باشه فکراتم بکن. گفت شرایط هم دارم. گفتیم باشه شرایطت رو هم بگو.
ما صبح رفتیم به این خواهرمون گفتیم برو پانسمان این بنده خدا رو عوض کن . - خواهرمون از ماجرا خبر نداشت- ساعت 9 رفت .......ساعت 9:15 بود که جواد عسگری زنگ زد اتاق من . عسگرییییییییییییی قَبِلتُ. گفتیم به ببین این خواهرا اگه بخوان کوه رو هم جابجا میکنن.
گذشت. اینها ازدواج کردن و رفتن سر خونه و زندگیشون و گذشت.
40-45 روز بعدش ، یه سیف الله مرتضوی داشتیم اصفهانی بود. مسئول تعمیرگاه سپاه مریوان بود. اومد بیمارستان . دیدیم دستش رو گرفته و داره ازش چه جور خون میاد . گفتیم چی شده سیف الله. گفت هیچی، داشتم یه قطعه را صاف میکردم ، یه هو یکی از پشت صدام کرد آ گفت : سیف الله . مام اومدیم برگردیم بوگویم چی چیس.......چکشا کوفتیم رو انگشتمون.  دکتر دیدش . نوک انگشتش شکسته بود. پین گذاشتن توی انگشتش . دکتر گفت درد زیادی داره این انگشت. بهتره یک شب بخوابه بیمارستان. گفتیم . بخوابِ . سیف الله هم زن نداشت.
یکی از جوانان رشید از وسط جمعیت پرید وسط حرفای سردار و گفت : حاجی مام زن نداریم. سردار در جوابش گفت: زن نداری . بیا بریم بیرون دم درب حسینیه من یه تیرآهن دارم اول بزنم توو ملاجت بعد ببینم تا به این سن چرا هنوز زن نداری؟........
و اینطور ادامه داد...