سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

 قلم به دست گرفتم که خدا خدا بنویسم
به خاطر دل خود، نامه ای جدا بنویسم
اگر چه اشکِ توسل امان نمی دهد اما
خدا کند بتوانم، نامه را بنویسم

به کارنامه ی خود رنگی از بقا ندارم
مگو که چند خط از جرم و از خطا بنویسم
به نامه ی عمل خود نگاه کردم و گفتم
که از کجا بنگارم که از کجا بنویسم 

ولی به خاطرم آمد که عرض حاجت خود را
بر آستانه ولی نعمتم رضا بنویسم
طبیب  دل عاشقان، اجازه بفرما
که چند جمله ای از دردِ بی دوا بنویسم 

منی که شرم نکردم ز خون شهیدان
چگونه قصه ی جانسوز کربلا بنویسم

رسیده بودیم میانه های جاده ی بانه-سیرانبند . پیاده شدیم و به روش سخره نوردی از کوههای پر از پوششهای باغ مانند(انگور- خیار - گوچه - کدوو... )رفتیم بالا ... تا رسیدیم به یادمان شهیدان گمنام پیشمرگان کرد مسلمان. اونجا با حاجی(روحانی کاروان)و در محضر شهیدان گمنام زیارت عاشورایی خوندیم به یادماندنی.....
 همه بالا سر شهدایی نشسته بودیم که با روایت یکی از بزرگان کرد باهاشون آشنا شده بودیم. شهدایی که مثل آقاشون غریب و تنها میون بیایونها و جنگلها چند روزی افتاده بودن و بعد از چند روز که اجسادشون آفتاب خورده بوده ، همرزمانشون پیداشون می کنن و به خاکشون میسپارن....خوشا به سعادتشون که مثل آقاشون ،امام حسین(ع) شهید شدن.......

شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است
لب تشنه اگر آب نبیند سخت است
ما نوکر و ارباب تویی مهدی جان
نوکر رخ ارباب نبیند سخت است
سخت است

زینب چو دید پیکری اندر میانِ خون
چون آسمان و زخم تن از انجمش فزون
بی هر جراحتی نتوان گفتنش که چند
پامال پیکری نتوان دیدنش که چون

خنجر در او نشسته چو شهپر که در حباب
پیکان از او دمیده چو مژگان که از جفول
گفت این به خون تپیده نباشد حسینِ من
این نیست آنکه در بر من بود تا کنون

یکدم فزون نرفت که رفت از کنارِ من
این زخمها به پیکر او چون رسید چون؟
گر این حسین قامت او از چه بر زمین
ور این حسین رایت او از چه سرنگون؟

گر این حسینِ من. سر او از چه بر سنان 
ور این حسینِ من تن او از چه غرق خون؟
یا خواب بوده ام ، من و گم گشته است راه
یا خواب بوده آنکه مرا بوده رهنمون........

نه... نه....... این حسینِ من نیست . چند لحظه نیست که از پیش من رفته.........

می گفت و میگریست چه جانسوز ناله ای
آمد ز حنجر شه لبتشنگان برون:
که ای اندلیب گلشن جان ، آمدی... بیا
ره گم نگشته . خوش به نشان آمدی... بیا........

حسین جان........حسین جان........حسین جان........
بسم الله الرحمن الرحیم. (به نیابت شهدا و امام شهدا........)


صحبتهای حج آقا تموم شده آ نشده رسیدیم. پیاده شدیم ولی یوخده عجیب بود. بروبچا همراهی سردار اصفهانی داشتند از یه جاده خاکی از یه تپه باشیبی تند می رفتند بالا . تپه ای که سمت راستش همش نرده های بلندی کشیده شده بود که نشون می داد اینجا لبی مرزس...........
رفتیم بالا . دیدگاهمون از اون بالا باحال بود. بالای یه دره ای بودیم که اونطرفش مالی عراقیا بود آ بالای ضلع مقابلمون آمریکایها پایگاه زده بودن. (مرگ بر آمریکا.)

سردار اصفهانی از موقعیتی دره شیلر که روش وایساده بودیم میگفت:

برای شادی روح شهدا بالاخص شهدای کردستان صلوات.
اینجا سرزمین رزمندگانیست که در عین گمنامی و مظلومیت در این کوههای سربه فلک کشیده و با این جاده های پرپیچ و خم بدون امکانات وسیع نظامی و با توکل بر خداوند تبارک و تعالی و ایمان راسخشون به پاسداری از اسلام معنی دادند.
اینجا سرزمین شهدای بومی هست مثل: عثمانِ فرشته. جلالِ بارنامه، یوسف افشار، سعید توفیقی .... و هزاران هزار شهیدی که در این سرزمینِ خفته سعی نمودند با تمام توانشون در مقابل کسانی که وابستگی شدید به استکبار جهانی داشتند، مقاومت نموده و شررشون رو از این سرزمین کم کنند.
شهیدانی مثل شهید کاظمی، کیا صادقی، هشت مردی، ..شهید افسونی، ... شهدایی که یک تنه به اندازه ی یک تیپ مقاومت می کردند.
سرزمینی که لاله های وحشی اون شاهد دلاورمردیهای جوانانش بود.اینجا مکانی ست که نیروهای مسلح جمهوری اسلامی، ارتش، سپاه و ژاندارمری با تمام امکاناتی که در اختیار داشتند، توانستند کل منطقه ی شیلر، که شما الآن در اون مستقر هستید رو از منافقین پاکسازی کنند، نیروهای کوموله و دموکراتی که مدتها بود با آرامش در اینجا ساکن بودند.
................


 


حاج آقا سلیمی اومدن داخل اتوبوس ما . میکرفن را روشن کردن آ چند جمله ای صحبت نمودن.
 -----یه چندا تا سوال بپرسم. ظاهرا اینجا خواهران از قشر تحصیل کرده و هنری هم هستند.خواهرانی که از هنرمندان قشر فیلمنامه نویس هستن دستها بالا.
یک نفر دستشا برد بالا.
----- از قشر کارگردان و فیلمساز؟
بازم همون یک نفر دستشا برد بالا.
----- فقط شما یک نفرهست؟خب  از قشر سینمایی؟
بازم همون یک نفر دستشا برد بالا.
دیگه بروبچا ضایع شده بودن برای همین خودشون خودشونا قاتی مثلاً هنرمندا قاتی کردن آ گفتن ما اینجا عکاس و وبلاگنویس و .. داریم.
حاج آقا براشون جالب بود که وبلاگیا اینجا هم هستن. پرسیدن چندنفر وبلاگ نویس هستن؟ خب باریکلا
خلاصه آمار از چندتا شاخه دیگه هنری مثل معلمی و خانه داری و ...هم گرفتن.
بعد از این آمارگیری ها . تازه بسم الله رو گفتن و صحبت رو شروع کردن:

...........اینکه من آمار اینجوری گرفتم فقط به خاطر این بود که بدونم چند نفر در زمینه تربیتی شاغل هستن. آ من اومدم باشدون دردودل کنم آ همینطور که دیروز به تعدادی از خواهران هم گفتم من فقط به همین خاطر قاتی شوما اومدم، که جو هنری و بخصوص سینمایی ما داره منحرف میشه........ من اومده بودم تا با دوستان فعال در این زمینه همراه و همصحبت بشم و بیشتر با مسائل این رشته ها آشنا بشم.
خلاصه حج آقا سعی کردن به ما بفهمونن که ما بایس سعی کنیم در روند نظام تربیتی جامعه تاثیر گذار باشیم. البته چون اکثریت با جمعیت بی هنر آ بی سوات بود بحثا بردن توو مسائلی اجتماعی آ تربیتی سطحی عمومی جامعه. اینکه آدم باید تقوا داشته باشد تا اگه کارمندیم اینقده وقتمونا تلف نکنیم با چای خوردنا آ سلام و احوال پرسی با همکارامون، آ پیرمردی که ارباب رجوعمونسا نفرستیم که برو فردا بیا. یا اگه راننده ماشینیم آ پلیس راهنمایی رانندگی جریممون کرد توقع نداشته باشیم با 4-5 تا هزاری دستی جناب سروانا راضی به ننوشتنش کنیم، یا.......
البته اینا را برا خواهران باسوادی هنرمندی اردوو می فرمودن. ( ما اینجا یوخده رفتیم توو لیستی بیسواتا کاروان)
از خاطراتشون در جریان رفتن شون به روستاهای دورافتاده جهت تبلیغ گفتن. از اینکه باور کنید که هنوز هست روستاهایی که سطح معلومات و فرهنگ آنچنان بالا هستن که وقتی ازش دینش رو می پرسی میگن مسلمون. ولی اسم امام و پیغمبر رو که می پرسی بلد نیست. از پسر جوون پرسیدیم وقتی برای امام حسین عزاداری میکنی چی از امام میخوایی؟ گفت مگه برای عزای بابای من اومد که برای عزای باباش برم؟ ....... ما رو میگی!!!ولی بعد از چند وقتی که ما اونجا بودیم همون جوون در مراسمی که برای امام حسین گرفته بودیم آنچنان سینه میزد که باورت نمیشد این همون کسیه که چنین جوابی بهت داده و خاطرات باحالی از این دست...... 
از برخورد با بچه ها می گفتن. آ اینکه بعضی فیلمها و کارتونها چه تاثیرهای ماندگاری در ذهن  بچه ها میگذاره. اگه مثبت باشه سازنده و ماندگار و اگه منفی باشه مخرب و ماندگار .......
و نکته صحبتهای حج آقا توی آماری بود که از فک و فامیلای هنرمند و سینمایی خودشون دادن......  


صبح زود بود وسایلمونا جمع کردیم آ راه افتادیم. توو راه یکی از بروبچایی که مثلی خودمون هنرمند نبودا اینقده سین جیمش کردیم تا فهمیدیم خودش از راویای راهیانی نورس. خلاصه کلی نازشونا کشیدیم آ تهدیدشون کردیم تا حاضر شدن برامون روایتگری کنند. منم که یوخده اوسسام در تشکیل چنین اجلاسهایی.
بروبچا را فراخوانی نموده و اجلاسی تحت عنوانی :
هرکسی دنبالی یوخده معلوماتی مفیدس بیاد عقب تشکیل دادیم.
پس از خوشامد گویی و اعلام مستقل بودن همایش از کلیه ی جنبه های هنری همایش را با آغاز سخنرانی سرکار خانم شادرخ استارت زدیم.

سرکار خانم شادرخ از سازمان ملل و اینکه دو نوع اطلاعیه داره می گفتن. بیانیه (که ضمانت اجرایی نداره) و قطعنامه(که کشورهای مربوطه ملزم به اجرای اون هستن)اگر اجرا نکنن سازمان ملل خودش با نیروهای بین المللی خودش گوشی این کشورهای متخاصم رو میگیره و می نشونتشون سرِ جاشون. مثالی هم آوردن از اتفاقاتی که گه گاه در نوار غزه می افته و اسراعیل هر بلایی دلش خواست بر سر فلسطینی ها میاره و پدر ِ پدر جد فلسطینی ها رو در میاره ...اون وقت سازمان ملل بعد از کلی وقت یه بیانیه صادر میکنه که : سازمان ملل طی بیانیه ای حمله نیروهای اسراعیل به نوار غزه را محکوم کرد. این یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی اینکه سایر دولتها و ملتها رو خر فرض می کنن.

در ماجرای جنگ بین ایران و عراق هم سازمان ملل همینکار رو کرد ........ البته بدون اینکه طرف متجاوز رو معلوم کنه. کل ماجرا رو در بیانیه ای محکوم می کرد.
دقیقاً یک هفته بعداز حمله عراق به ایران صدام پیشنهاد آتش بس میده. آخه اینا قرار داشتن سه روزه بیان و برسن به تهران و حکومت رو براندازی کنن. و کندن کردستان از ایران و دست رسی به آبهای آزاد........
ولی یک هفته بعدش پیشنهاد آتش بس داد. ولی امام زیر بار نرفتن.
ولی گه گاهی این پیشنهاد آتش بس داده میشد . و سازمان ملل هم بیانیه صادر می کرد ولی امام قبول نمی کردن . به خاطر اینکه توی هیچ کدام از این بیانیه ها یکبار هم متجاوز مشخص نمیشد. د آخه اگه متخاصم مشخص بشه ، طرف محکوم باید قرامت بده..........
طول کشید تا سال 67 که قطعنامه صادر شد. صدام قبول کرد ولی ما نپذیرفتیم. چون بندهاش همه یکطرفه بود. ما شکایت کردیم و س فرستادیم که این بندهاش رو اصلاح کنید و رسیدگی به شکایتنامه ی ما یکسالی طول کشید و بعد از یکسال قطعنامه اصلاح شد و ما هم پذیرفتیم .خب . قطعنامه را که پذیرفتیم . یعنی چه؟ یعنی اینکه جنگ تموم شد دیگه.
حالا اینجا سازمان منافقین پاشدن رفتن پیش صدام و یکسری مسایل رو براش مطرح کردن و پیشنهاد دادن که پاشو بریم و یکضرب تمام جبهه هایی رو که خالی شده رو بگیریم و بریم تا تهران.........
خانم شادرخ : از تشکیلاتی بودن منافقین میگفت که چطوری برنامه ریزی می کردن.........
و اینکه چنان برنامه ریزی کرده بودن که توی فیلم جلسه شب ماقبل حمله مرصادشون هست. یکی بلند میشه یه سوال می پرسه . رجبی یه فکری میکنه و میگه فردا شب انشالله تهران جواب سوال شما رو میدم. همینطور هم بود ها اینا حساب ساعتهاشونم داشتن . و با همین سازماندهی های دقیقشون و امکانات فوق العاده ای که صدام در اختیارشون قرار داده بود، خیلی راحت اومدن جلو. از عراق و مرز خسوی. کرند رو رد کردن سرپل ذهاب رو رد کرد ن.اومدن تا رسیدن تنگه چالدران..... حرکت کردن و میومدن جلو و کسی هم بهشون کاری نداشت . یعنی نمیتونست جلوشون رو بگیره . آخه اسلحه ای هم نداشتیم. نیروی نظامیمون هم خیلی هاشون رفته بودن دیگه . اومدن تا رسیدن به تنگه چالدران(و البته شاید اشتباهشون هم همین بود که توی جاده اومده بودن)
بیسم چی رحیم صفوی توی خاطراتش تعریف میکرد . رحیم صفوی 3 شبانه روز بود اصلاً نخوابیده بود. اومد توی سنگر و به محض ورودش رفت ...دیدم بیسیم میزنن که فلانی برادر رحیم برادر رحیم رو بده. من میگفتم بابا بنده خدا 2 دقیقه بخوابه . از این طرفم دیدم خیررررر اینا مدام بیسیم میزنن و فقط هم با خودش میخوان حرف بزنن. دیگه بیدارش کردیم . بهش گفتن اینا دارن میان . دارن همینطور میان جلو و کسی هم کاری بهشون نداره .........دارن میان. حالا رحیم صفوی هم تازه از خواب بیدار شده و ازش دستور رسمی نظامی میخوان .... میگفت رحیم صفوی پاشد نشست. یک کمی فکر کرد بیسیم رو گرفت دستش و گفت بگین توی پایگاه ها نیروها رو با هر تخصصی که دارن با هر وسیله ای که در دست دارین به سرعت بدوت هیچ تاخیری بیارین جلو.بیارین .......... بیارین و برسونینشون.
از طرف دیگه ضهید صیاد هم اینجا میدونست منطقه چقدر پر از منافق شده خودش شد فرمانده عملیات هوایی و شروع کرد به پروازها......و خیلی از منافقین رو کشتن ...............   

اینجا امام یک سخنرانی میکنن: می فرمایند : من از همه جوانان ایران پوزش میخوام . من از جوانان میخواهم که جبهه ها رو دوباره پر کنید.
این حرف رو که امام میزنن جبهه ها پر میشه و عملیات مرصاد رو پیروز شدیم.


وقتی برگشتیم . هنوز به مدرسه(محل اسکان) نرسیده ماشین نگه داشت. جناب کیانی فرمودن پیاده بشین . می خوایم بریم بازار، برای خرید.
یه سری از هنرمندان با کشیدن هورا  احساساتی خودشونا ابراز فرمودن . من و دو سه تا بروبچا با دهنایی باز احساسی نداشتیم که ابراز کنیم. گفتیم میشه ما توی اتوبوس بمونیم تا بچه ها خریدشون رو بکنن؟ فرمودن : نوچ. بازارش بزرگس آ طول می کشد .
پیاده شدیم. بنده با خانواده ی بزرگوار جناب ژیانپور و جناب حاج آقا سلیمی همراه شدم. ظاهراً حاج آقا هم هیچ خوشش نیومده بود. ولی .اوخی چند قدمی از بروبچ فاصله نگرفته بودیم که جناب کیانی با موبایلی حج آقا تماس گرفتن که شوما کوجا رفتین؟ من می خوام یک سری از خانم ها رو همراه شوما بفرستم برای خرید و شوما همراهشون باشین .......
خلاصه من آ مداح بزرگ(محمد ژیانپور) آ خانم و آقای ژیانپور رفتیم پی کاری خودمون. بیشتر بحثهای اجتماعی و فرهنگی می کردیم . واردی بازارهام نمی شدیم . فقط یه جا دنبالی بستنی فروشی می گشتیم که من چشمم افتاد به یه فروشگاه لوازم آرایشی که یک کارتون بیرونی مغازه ش گذاشته بود که پری اسپری های خوشبو کننده بود . دونه ای 100 تومن . به خانم ژیانپور گفتم بزار یکی میگیریم باهم . این چند روز اینقده می زنیم تا تموم شد. 50 تومن شوما 50 تومن هم بنده. یک اسپری 1000 تومنیم  برای آشپزخونه ی خونه خودمون خریدم- خوشبو بود. الباقی وقتمونم بیخودی چرخیدیم تا به زمانی مقرر برسیم آ بشد راهمونا بکشیم بریم محل اسکان. دیگه دمی غروب بود. نماز جماعت توی حیاطی مدرسه برپا شد. خانمها طبقه ی بالا بودن. بروبچا داشتن می رفتن بالا که من وایسادم آ جنایب سردار نصیری رو که داشت جیم میشد رو صدا کردم( مونده بودم که چرا این سردار همراه ما هست ولی در طول این چند روز یک کلمه برامون از خاطراتش نگفته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ همیشه ساکت یه گوشه ناظر ماجراوا بودس- یوخدم کفری شده بودم از دستش که آخه جناب سردار کمتون میاد یوخده ماوارم آدم حساب کنین؟؟؟؟؟)
عرض کردم: جناب سردار شما مگه دوران دفاع مقدس تووی جبهه ها نبودین؟
با یه مکثی فرمودن : چطور؟
دوباره عرض کردم: مگه نبودین؟
فرمودن: بودم. چطور مگه؟
عرض کردم: پس چرا در طول این چند روز یک کلمه هم برامون از اتفاقاتی که شاهدش بودین..... خاطراتی که با رزمندگان و شهدا و ... داشتین برامون نگفتین ؟ ما اومدیم که حرفای شما و امثالی شوما را بشنویم. اون وخت حقس که شوما بینی ما باشیند آ هیچی نگین؟؟؟؟؟؟؟ این حقس؟؟؟؟
فرمودن: من قرار نبودس اینجا حرفی بزنم. سردار اصفهانی که برادون راوی آوردن . هر جا هم کسی نبوده خودشون تعریف کردن.
( آقا منا می گوی....... کفری شده بودم دلم می خواس یک دادی جانانه بکشم سرش که آخه آقای مثلاً سردار د همینکارا را می کنین که ما از همه چیز و همه جا عقبیم آ خبر نداریم......... د آخه همین سکوتهای بی معنی شوما وا باعثی خیلی چیزا میشد...... ولی بعد با خودم گفتم بی خیال . اولاً ایشون سردار هستن و احترامشون واجب. دوماً این سردار آدم بشو نیست . این اخلاقش عوض بشو نیست . به جهنم . به درک . ) 
خلاصه با یه آتیش شعله کشیده در لحن کلامم عرض کردم: بله ممنون یادم نبود که تا بقیه هستن از شوما خواهش نکنم. ببخشین که وقتتون رو تلف کردم. 
اینجا از اون جاوایی بود که مصداقی جمله ی ( فریاد من در سکوت است ) میشد.
رفتیم بالا . هنوز نشسته و ننشسته خبر رسید که آماده بشین می خواهیم برای شام بریم کنار دریاچه ی زریوار. بروبچ هنرمندمونم که .
آ منی امُل مونده بودم که آخه ... شام کنار دریاچه زریوار؟؟؟؟؟؟ مطمعنن خوش می گذره . ولی مگه من اومده بودم برای گردش و تفریح. د مگه من .......د آخه من اصلاً دلم نمی خواست محیط آ حال و هوای سفرم عوضی عوض بشد. د چرا این آقای کیانی اینطوریسسسسسسسس. د آخه خدایا به کی بگم؟؟؟؟؟؟
دراز به دراز کنار دیوار خسبیدم. بروبچا رفتن. خانم دهقان که مشکل کمر داشت( آخه یه نی نی چند ماهه در راه داشت) هم بود. خانم کیانی اومد تذکر داد که پس پاشو تا بریم. محکم عرضه داشتم . من . نِ می یام.
بنده خدا پرسید : پس شام چی؟
با همون عصبانیت و البته با لبخند عرض کردم: هیچ تمایلی به صرفه غذا در چنین جای زیبایی رو ندارم. شما ناراحت نباشین . من سیرم.
آقا اینا رفتن. من بعد که مطمعن شدم اینا رفتن . بلند شدم آ یوخده راه رفتم آ دوری خودم چرخیدم آ شروع کردم به بلند بلند نقد و بررسی اردوی هنرمندان به غرب کشور ...... آ تا تونستم ایرادی بنی اسرائیلی بشش گرفتم آ لیچار باری خودم کردم که آخه آدمی بی عقل چیزید بود؟ چیزید بود که با اینا همسفر شدی؟ 
خیری سرشون اومدن راهیان نور. یا راهیان تور؟ اومدن راهی بازار آ دریاچه زریوار آ .......اینا شدن. خلاصه بگم . اینقده گفتم که این بنده خدا خانم دهقان حوصله ش از دستم سر رفت آ یوخده یوخده نصیحتم کرد بلکی آروم بشم.
........هیییییییییییی روزگار