سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

5 و نیم بود که راه افتادیم جهت زیارت ... کمتر از یک خیابون فاصله بود تا اولین ایستگاه بازرسی بدنی , جهت حراست. اینجا, از هتل که درمیایی به سمت حرم... اصلا زمین و زمون یه رنگ دیگه ای دارن برات.

نسیم کربلایی, دل رو کرده هوایی  

از ایستگاه که درمیومدی , در آستانه راهی  قرار میگرفتی که گنبد طلایی ابالفضل العباس , قمر بنی هاشم چشمانت رو شستشو می داد. نفهمیدم چطور رد شدم و چقدر طول کشید تا از این پیچ رد شدم, فقط یه زمانی نگاهم متوجه جلو و عقب خودم شد, که آشنایی اطرافم نبود. اولش خیلی عقب و جلو رفتم تا بروبچ کاروان رو پیدا کنم , تا دوباره مورد غضب حضرات بزرگون کاروان قرار نگیرم ولی نشد.... نشد دیگه.

دیدم اینطوری فقط داره زمانم تلف میشه. بیخیال کاروان شدم. راه برگشت به هتل رو که بلد بود, پس حالا خیلی هم دچار مسیبت نشده بودم. کتاب رو جلوی رووم باز کردم, راهنمای خوبی بود. از نهر علقمه گفته بود:

علقمه نام نهری است که از فرات جدا کردند و به کربلا و از آنجا به کوفه جریان یافت و همین , خود سبب آبادی کوفه شد.

گویند به ابن علقمی خبر رسید که امام صادق(ع) چون جدّ خویش را زیارت کرده, خطاب به نهر فرموده است: تو چنین جاری هستی اما در روز عاشورا آبت را از جدّ من حسین(ع) دریغ داشتی؟! ابن علقمی با شنیدن این خبر , نهر را پر کرد و آب آن از جریان افتاد. این نهر از همین روی به "نهر علقمی" مشهور شد.

نهر علقمی که سابقاً در شرق حرم حضرت ابوالفضل جاری بوده, اکنون هیچ اثری از آن وجود ندارد و تنها خیابانی که گویا قبلاً جای نهر بوده, به همین نام نامیده میشود. نهری هم که هم اکنون از کنار مقام صاحب الزمان(عج) در شمال کربلا روان است و بنام "نهر الحسینیه" نامگذاری شده, گرچه آنهم شعبه ای از شط فرات است, اماّ ارتباطی با نهر علقمی ندارد.

یه ظرف آب توو دستم بود. (اونجا آدم آب زهر مارش میشه. حتی اگه محتاج یه جرعه باشی. میخوری ولی زهرمارت میشه و میخوری...) همینجور که به آب نگاه میکردم , زمزمه میکردم:

چسان به کرب وبلا میکنی گذر ای آب         مگر نئی ز شه تشنه شرمسار ای آب
هنوز بهر تو گویا به خیمه گه دارد                سکینه در ره عباس انتظار ای آب.....

در آستانه ی باب امام جواد از حرم حضرت عباس قرار گرفته بودم, اذن دخولی گرفتم و وارد شدم... (حس و حال اولین ورود و اولین اذن دخول و زیارت و... بماند برای تجربه ی خودتون. شرمنده غیر قابل وصف بود)

http://www.momtaznews.com/wp-content/plugins/wprobot/images/aa4c6__o09w1bfwz5dllc2whyvh.jpg

زیر قبه ی آقا ابالفضل بودم, یه گوشه ای به زیارت... یه جورایی می خواستم یه اذن دخول از حضرت بگیرم تا یه جرات بهم بِدن , یه قوتی به پاهام , تا برم سمت حرم سرور و سالار شهیدان. امام حسین(ع)... نمی دونم چرا ولی یه کمکی دلشوره داشتم از قدم گذاشتن توی راه بین الحرمین و.... بهم یوخده را حق بدین, یه عمریه توو روضه ها یاحسین یاحسین میگم حالا...... حالا میخوام راس راستی برم در آستانه ی راهی قرار بگیرم که ...  راستش تصورش رو نمیکردم تا همینجاشم دَووم بیارم. خداییش رسیدن به بزرگترین عشق عالم سخته. اینکه بتونی. بتونی بزرگیِ اون عشق رو لمس کنی. اینجا واقعا محتاج اون ظرف بودم که از آقا امیرالمومنین طلب کرده بودم. محتاجش بودم. نمیدونی چقدر جون کندم , آخرش نفهمیدم چقدر از اون ظرف نصیبم شد....

http://cdn.tabnak.ir/files/fa/news/1390/4/15/100576_316.jpg

حالا حسابش رو بکن توو اوج معراج و معنویتی و چشم دوختی به ضریح آقا و داری کسب فیض مینمایی... یکهو یکی از بانوان همسفرتون جلوتون سبز مییشه و میگه اِ شما هم اینجایی؟!.... کلاً از اون اوج معنویت شیرجه میزنی روو زمین و فقط برای اینکه مجبور نشی وسط اون حس و حال توضیحِ بود یا نبودن بدی ,مدام بگی:(درسس درسس بیا بریم برسیم به الباقی دوستان). اونوقت باهم دیگه راه میوفتین سمت کفشداری تا نعلین خود را از کفشداری گرفته و به سمت حرم امام حسین(ع) رهسپار شوید. بالاخره روابط عمومیس باید حفظش کرد. خداییش ببین چقدر باید قدرت داشته باشی تا بتونی لابلای اونهمه حرف یه مثقال حس معنوی برا خودت نگه داری و قایمکی بزاری توو جیب بغلیت.

خیلی سعی کردم تا زیارت خوندنم یه مثقال عطر معنویت داشته باشه. دیدم نعلینم به پاهام سنگینی میکنه, منم دیگه حوصله نداشتم. همونجا از پا درآوردم و پابرهنه بسم الله رو گفتم سمت حرم آقا اباعبدالله الحسین(ع).

نیّت پابرهنه شدنم که چندان عارفانه و عاشقانه نبود ولی خب دیدم به این بهونه هم اِز شری دمپاییا خلاص میشم آ هم مثلی الباقی زائرای آقا پابرهنه میریم زیارت. همسفر مهربانم وااااایبا تعجب گفت بابا اگه میخوایی پابرهنه بری زیارت خب صندلهات رو بزار توو پلاستیک و بیار... چرا اینجا انداختی.... گفتم بیخیال بابا کهنه بود. (خداییش راحت شدم از دستشون,آخه سنگین بودن آ همش که نیمیتونستم دنبالی خودم بِکِشم که). جاتون خالی عشق و حالی بود وصف ناپذیر. انشالله به همین زودی مشرف بشین.

زیارت اباعبدالله الحسین رو اولین بار........


هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله

اتوبوس توو پارکینگِ ورودی شهر نگه داشت. قرار شد پیاده بشیم وماشین رو عوض کنیم... وقتی داشتم از اتوبوس پیاده میشدم, ناخداگاه از محیط پرت شده بودم یه عالم دیگه.

هر که  دارد  سر  همراهی ما  بسم الله    هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله

گرکه در سینه خود شوق زیارت داری     رود  این قافله تا کرب و بلا بسم الله

هر که را میل سوی قبله عشاق بود      می دهد عشق به آوای رسا بسم الله

کاروانی شده آماده ز عشاق حسین   گر کنون پای طلب هست ترا بسم الله

علقمه  منتظر ماست  چرا  بنشستی    سوی آن چشمه پر شرم وحیا بسم الله

گرکه داری گهری,مشتریش هست حسین     می خرد سوز دل و اشک تو  را  بسم الله

زیر آن قبه دعای  تو  اجابت دارد     تا که نگذشته تو را وقت دعا بسم الله

ای "وفایی" تو اگر خیر دو دنیا طلبی    چهره  بگذار به  خاک شهدا  بسم الله

بسم الله رو گفتم و رفتم پایین...

حواسم به فرامین رئیس کاروان و روحانی کاروان نبود. همراهشون راه افتاده بودم ولی.... ولی تووی یه عالم دیگه سیر میکردم... دست خودم نبود, از روو صندلی بلند شدم بقصد پیاده شدن, اولین گامی که داشتم روو خاک کربلا میگذاشتم , همه ی اون صحنه ها روبروم حاضر شده بودن , غیر از اون, با تمام وجود داشتم التماس میکردم آخه , یه صحنه هایی از... 

نمیدونم اولین شبی که بعد از 120 سال میزارنم توو یه قبر و میرن دنبال زندگیشون وقتی به التماس افتادم....فرجی میشه؟؟؟....فرجی میشه؟؟؟؟

توو حالی خودم بودم آ دچار یه عالمی دیگه که فریادهای حضرت حجت الاسلام , روحانی کاروان کلاً بنده رو از معراج و آسمونی معنویت به روی زمین کشاند . حضرت روحانی کاروان با عصبانیت فهموندن که بچه داری عوضی میری سمت یه ماشین دیگه. ماشین ما اینجاست. حالا لازم نکردس زیادی جوگیر بشیند.

از اذونی ظهر گذشته بود که رسیدیم هتل. یه خیابون با بین الحرمین فاصله بود. نماز ظهر و عصر روو به روحانی کاروانمون اقامه کردیم. بعداز نماز مَهلا جان مشغول بازی بودن و ما تسبیحات حضرت زهرا(س) , که حاج آقا قیام کردن جهت کمک رسانی به جوانان رشید کاروان ,آخه بندگان مظلوم خدا مشغول جابجایی ساکها بودن.

بعداز مشخص شدن شماره اتاقها. رئیس کاروان بروبچ رو تووی لابی هتل جمع کردن. دستور حرکت رو برای ساعت 5ونیم گذاشتن. ظاهراً اذان مغرب 5دقیقه به 7 هست ...


صبحِ چهارشنبه, صبح روز میلادِ حضرت فاطمه ی زهرا(س) بعد از صبحانه راهی شدیم از نجف سمت کرببلا ,سرزمین سالار شهیدان.

داخل اتوبوس همردیف تنها طفل معصوم کاروان بودم. مَهلا خانم. بانویی سه ساله که ظاهرا ایشون هم مثل من اولین بارشون بود میومدن سفرِ خارج کشور.

جادون خالی در مسیر کربلا , رفتیم زیارت طفلان مسلم بن عقیل . که بیشتر احساس میکردی یه بازار و فروشگاه توریستی اومدی جهت تفریح که بطور اتفاقی دوتا امامزاده هم کنارش ساختن. یه بازار توریستی که مهندسی تبلیغاتشون به این سبک عمل کرده (دوتا امامزاده بنا کرده  تا در جریان جذب توریست بتونن به بهانه ی محیط مذهبی شوما رو هم بکشونن پاش تا نهایت فروش و استفاده ی اقتصادی رو کرده باشن.). خلاصه اینکه توو ذهنی زائری که راهی کرببلاست دنیای معنوی غالب هست تا اینکه یکدفعه تووی این محیطی که به نام مزار فرزندان مسلم ساختن , قرار میگیری , وسطی بازار . خیلی حوصله میخواد که بتونی بعد زا زیارت و نماز , بیخیالیِ بازارشون بشی ا راهِت رو بکشی , بیایی توو اتوبوس.

و اما دقایقی بعد داخل اتوبوس. جوانان همسفر , آبی به صورت زده بودن و بانشاط بیشتری ,مداح کاروان رو برای اشعاری که باعنوان میلاد حضرت فاطمه(س) میخوند همراهی میکردن.

هنوز اشعارشون ختم به صلوات نشده بود که روحانی کاروان خطاب به همه ی عزیزان فرمودن: توجه داشته باشین که ما داریم یکراست به حرم آقا اباعبدالله الحسین(ع) مشرف میشیم. بهترست که با وضو باشید تا با همون گرد و غبار راه و با همون احساس حزنی که برشما غالب هست وارد حرم بشین. درسته که امروز روز میلاد مادر سادات, خانم فاطمه زهرا(س) هست ولی کربلا همیشه سرشار از حزن اندوه بود و هست.

من که شخصا هرچی تلاش کردم نتونستم چشمام رو باز نگه دارم, عاقبت سرم سنگین شد آ چشمها کمتر از دقایقی خاموشی رو احساس کردند. اولش عینی ماتم زده ها آه کشیدم , ولی وقتی از بی وضو بودن خودم مطمعن شدم , بقیه ی راه عین بچه ی آدم خوابیدم. البته بازم دلم نمیومد از نظاره ی نخلستانهای طول مسیر نجف-کربلا قافل بشم , برای همین طول مسیر رو خواب و بیدار بودم. تا اولین توقف ماشین در کربلا.

یه پارکینگ بود تووی ورودی شهر کربلا.ظاهراً برنامشون عوض شدس. به فرمان رئیس کاروان باید از اتوبوس پیاده میشدیم آ ماشین رو عوض میکردیم , جهت طی طریق بسمت هتل . ظاهراً قرارس نماز آ نهار بصورت جماعت برگزار بشه , داخل اتاقها ساکن بشیم آ بعداز استراحت راس ساعت 5 و نیم , همه با هم بسمت حرم جهت زیارت مشرف بشیم.

بنده که تمامی فرامین را تک تک اجرا میکردم , چون توو این سفر از بی تجربه ترینها بودم.


ما سحر یک ساعت مونده به اذانی صبح از هتل میزدیم بیرون.

امروز میخواستم روبنده ای که این آخریا اِز قم خریده بودم رو امتحان کنم. ولی خب اخوی مهربونی بنده تابحال آبجی خانومشا این ریختی ندیده بود. باید مقدمةً یه اجرایی میرفتم.

از هتل که زدیم بیرون هوا تاریک بود ,ولی خیابونها روشن. فروشگاههای خوراکی هم پررونق. عقب تر از اخوی راه میرفتم. روبنده را زدم و همونطور که یک گام از ایشون عقبتر بودم, به یه بهونه ای صداش زدم. تابرگرده آ من رو ببینه. بنده خدا لحظه ی اول جاخورد .

بعد خیلی محکم گفت: این چیه؟! چرا این ریختی؟! وا یعنی چی؟ من که اصلا نمی تونم تشخیص بدم یعنی چی؟ برش دار...

بنده خدا بعنوان اولین برخورد, چندان هم عکس العملش عجیب نبود . آبجی خانومِ خودش رو یکدفعه ای این ریختی ببینه!!...ولی برای خودم استارت خوبی بود. من استفاده ی خودم رو کردم. میخواستم فقط یه ذهنیتی ایجاد شده باشه. منکه قرار نداشتم همیشه استفاده کنم. گه گاهی , یه جاهایی , لازم میشد .

روبنده رو برداشتم و رفتیم سمت حرم.

این اذن دخول . این ایستادن در آستانه درب ورودی.... این لحظه های شیرین غیرقابل وصف. این نفسهای معطر. این صحنه های زیبای حرم ... باید نهایت استفاده رو میکردم. باید با تمام توان برای روزهای آینده ذخیره میکردم ... بعد از صبحانه راهی میشدیم سمت کربلا.... از نجف که نمیشد دل کند , ولی کربلا هم عاشقانه میرفتیم.

به نیابت همه ی عزیزانم زیارت کردم. همه ی سلامها رو ابلاغ کردم و عرض تبریک میلاد خانم فاطمه زهرا(س)دادم و داخل شدم.روبنده رو برای اینجا میخواستم. این عربا وقتی روبنده میزنن راحتن دیگه. راهشون رو میکش میرن ا هیچکسی هم اینا را دید نمیزنه.

دلم میخواست وجب به وجب این بارگاه رو قدم زده باشم. همینطور که زیارتنامه رو میخوندم و با آقام حرف میزدم میرفتم جلو... در کنار ضریح آقام که رسیدم سعی کردم با کمال ادب و احترام , به عنوان یه بچه شیعه عرض ادب کنم و خاصه جوری حرف زده باشم که عیدیِ حسابی بتونم بگیرمتبسم... 

دستها رو نهایتاَ بردم بالا: الهم الرزقنا حج بیتک الحرام و زیارت قبر نبیک و زیارت ائمه المعصومین (ع) فی عامی هذا و فی کل عام.

شنیدین که میگن : یا علی گفتیم و عشق آغاز شد...!!!

خداییش یه چیزی سرفصل همه ی مناجات نامه هام میشد. اینکه آقاجان. مولای من خودتون راه رو جلوی چشمام روشن کنین. برای اینکه هروقت بعد از 120 سال به محضر الهی فراخوان شدم شرمند و سرافکنده نباشم محضر شما...


بعد از مسجد سهله برنامه خاصی نداشت کاروان تا نماز مغرب و عشا تو حرم حضرت امیر(ع).
یکی دوبار اول تووی حرم برای جمع شدن, قرارمون ایون طلا بود. ولی کم کم دیدن همزمان میشه با مراسم دارالقرآنِ صحن, برای همین چندبار هم رفتیم سمت  مسجد عمران. بالاسر  آیةالله سید محمد کاظم یزدی صاحب عروة الوثقی و شیخ محمدباقر قمی و ...

اونشب توو حرم امیرالمومنین , بعد از نماز و زیارت آقام, داشتم یه دوری میزدم توی صحن حرم, دیدم شب آخرِیه که در محضر مولا هستم. شب عیدِ , شبِ میلاد خانم فاطمه زهرا(س) هم هست...

رفتم تووی همون مسجد عمران, کنار مزار آیت الله سید محمدکاظم یزدی , نشستم  قرآن رو باز کردم و مشغول خوندن قرآن و هدیه نثار ارواح طیبه همه علمایی که اونجا خاک بودن... داشتم قرآن میخوندم که متوجه شدم صحن مسجد داره عوض میشه, ظاهراً داشتن اونجا رو برای ضبط یه برنامه تلوزیونی آماده میکردن. دوربین, نور, میز, صندلی, میکروفن... یه برنامه ی تکمیل... دیدم خیر باید بلند شد و رفت... 

رفتم بیرونِ مسجد , پشت درب, روبه ضریح مولا.... دیگه وقت نداشتم. شب آخری بود که نجف بودیم. باید قدر میدونستم. امشب دیگه باید تمام حرفام رو کامل با آقام , مولام, امیرالمومنین, علی بن ابیطالب(ع) میزدم. بهم گفته بودن با آقا امیرالمومنین همونطور حرف بزن که یه دختر با بابای خودش...

یه جایی همونطرفا نشستم. من بودم و آقام...
دردودلهام رو باهاشون کردم. وقت کم بود و من دلِ پر دردی داشتم... اهم و فی الاهم کردم..... سرافکنده بودم ولی خواستم حرفای تلمبارشده در قلبم رو گفته باشم با آقام.... گفتم و گفتم و گفتم... یه وقتی انگار سبکتر شده بودم, سرم رو آوردم بالا و با یه قوت قلبی عرض کردم محضرشون, آقاجان من بعد از اینهمه پرگویی فقط یه حاجت دارم. یه حاجت.

آقاجون:  ظرفم.

ظرف وجودم.

آقاجون ظرف وجودیم بزرگ و وسیع و متعالی بشه. البته نه اینکه یه ظرف خالیااا یه ظرف وسیع که پر باشه. اینقدر توی هرکاری, توی هر مرحله ای از زندگیم احساس نکنم تا رسیدن به نقطه ی اوج فاصله هاست... فاصله هایی که گاهی بنظرم دستنیافتنی باشن. دلم میخواد اولاً ظرفیت کسب اون امتیازها رو داشته باشم , ثانیاً توان پیمودن راه رو ...آقاجون ظرفم...

آخه میدونی یه چیزی گوشه

 

ی دفترچه یادداشتای همراهم نوشته بودم از قول استاد میرباقری, در مورد تربیت نفس.
اینکه نفستون رو به درجات عالی برسونین.
اینکه باید نفستون رو ترک گناه بدین و رامش کنید در انجام خیرات.
بیشترین تذکرها رو درمورد هدر ندادن زمان از ایشون داشتم. اینکه به رشدی خوددون برسین....

 شاید اتلاف وقت دیگه قابل جبران نبود آ از اونطرفم خودما توو یه اقیانوس خیر و برکت و رحمت میدیدم آحس میکردم من خیلی برا جمع کردنی ثواب آ برکاتی این اقیانوسی خیرات و برکاتی که تووش افتادم خیلی دست آ پاچولفتیم... 

هم مکان , مکان خاص و باارزشی بود , و هم زمان, زمان خاص و باارزشی... حرم آقام امیرالمومنین (ع), شب میلاد خانم فاطمه زهرا(س)

نشسته بودم روبروی ضریح آقا.دم درب مسجد عمران(مسجد عمران بن شاهین) با آقا امیرالمومنین یه گپی کامل آ دلچسب رفتم.... ازشون عیدی میخواستم. شب میلاد بود. شب میلاد خانم فاطمه زهرا. آقام حتما به بچه شیعه هایی که اومده بودن محضرشون جهت عرض تبریک عیدی میدادن مگه نه؟!!!!!!!!!!!

 هر قلب برای قبله جایی دارد    هر قبله برای خود خدایی دارد
  این جمله شنیدم ز درون کعبه    ایوان طلا عجب صفایی دارد.

بروبچه های کاروان جلسه خودشون رو با روحانی کاروان توی ضلع دیگه ی حرم تشکیل داده بودن. توو جلسه شرکت نکرده بودم. فقط گه گاهی حواسم بهشون بود که همزمانشون بلند بشم, برای برگشتن سمت هتل...

درِ آسمون وا شد , یه ستاره پیدا شد   برای فاطمیون , شب, شبِ یلدا شد

فاطمه, دوایِ دردامه. قسمِ آقامه

همه ی رویامه. مادرِ آقامه

دنیا میدونه که دلبری بغیرِ تو عشقه حیدر نمیشه

تولدِ مادری بغیرِ تو , روزِ مادر نمیشه

بخدا تمومِ بچه هات رو عشقه

مخصوصاً فاطمه ای که توو دمشقِ

خداوکیلی از در خونت همیشه حاجتهامون رو میگیریم

کاشکی روو دامنت تووی ایونِ نجف قسمتم شه بمیریم.....

مادر غلامتم , مادر....


بروبچ کاروان کم کم داشتن یه گوشه جمع میشدن. بعضی رفته بودن تجدید وضو و عده ای هم که هنوز در معراج بسر میبردند ,...

خلاصه مابین مقام ابراهیم و منزل ادریس نشستیم , یه جوری که تا چند دقیقه ی دیگه که جمعیت بیشتر میشه برای اقامه نماز جماعت مشکل پیدا نکنیم. اونجا ظاهراً نماز ظهر و عصر رو هر گروهی خودش گوشه ای میخوندن.

 

من و رفیق و رفقا که توو اون گرما کم کم خواب داشت مهمونی چشامون میشد به روش های مختلفه بیدار ماندیم , روشهایی منجمله, تناول انواع داشته های توو جیبی(آجیل, شکلات, نون خشکه , ...) آبِ یخ و گوارا... و البته اقامه انواع و اقسام نمازهای توصیه شده و ....

یه وخت دیگه نشستم , گوش دادم حاج آقا از تشرّفهای مختلفی که در این مسجد اتفاق افتاده میگفتن. اینکه قبلا مسجد سهله نسبت به مسجد کوفه در محیطی بیابانی تر بوده و اطرافش خالی بوده. از نظر امنیتی هم چندان تعریفی نداشته.

حاج آقا ماجرای تشرف سیدعبدالله قزوینی رو تعریف کردن. قابل تامل بود.

باید ای دل اندکی بهتر شویم
یا نه ، اصلاً آدمی دیگر شویم
از همین امروز ، هنگام نماز
با خدا قدری صمیمی تر شویم
مثل رویای درخت و روح گل
زیر احساسات باران ، تر شویم

داشتم توو راه برگشت از مسجد سهله , توو اتوبوس به بعضی حرفای آقای رحمانی فکر میکردم.

توو کلاسای حاج آقا رحمانی درس گرفته بودم : وقتی از کرامت برامون میگفتن, و اینکه واقعا کرامت چی چیس آ معنای اون؟؟

اینکه, علامه طباطبایی معتقد هستن کرامت کلمه س که معادل فارسی ندارد. آ اونچه گفته میشه مثلی بخشندگی، بزرگواری و ... اینها در حقیقت نتیجه های کرامتند نه معنای اون! کرامت یعنی ارزشمندی و باارزش بودن. برای همین به سنگهای قیمتی هم احجار کریمه گفته میشه.

کریم بودن یعنی ارزشمند بودن و کریم شدن یعنی ارزش واقعی خودت رو درک کردن و از هر کاری که اون ارزش رو زیر سوال می بره دوری کردن. تابحال شده یک لباس نو آ  گرون پوشیده باشی؟ آیا با اون لباس روی زمین و محل گرد و خاکی میشینیند؟ چقدر مواظبیند که کثیف یا پاره یا لکه دار نشه؟ هیچوقت با یک ماشین گرون قیمت(مثلا یه پرادوو صفر)توو رانندگی کوتاهی می کنیم آ توو یه کوچه تنگ و باریک که هر لحظه احتمال خش افتادن به اون هست رانندگی می کنیم؟؟

چرا؟؟؟

چون واقعا حیف می دونیم که اون لباس یا ماشین یا .... کثیف بشه  آ اِز قیمت بیفتد!

اما جوونمون چقدر می ارزد؟ آیا تا بحال فکر کرده ایم که با یک گناهی که به تعبیر قرآن «تحسبونه هینا وهو عندالله عظیم» ما کوچک می شماریم اما در واقع بسیار بزرگه. چقدر از قیمت می افتیم؟ انسانی که میتونه به جائی برسه که خدا خریدار اون باشد «ان الله اشتری من المومنین ....» چیطور میشه که به جایی میرسد که فریاد می زنه «یا لیتنی کنت ترابا»؟؟

راه پیدا کردن کرامت همراه بودن با کریمان است. خدا: «ما غرک بربک الکریم»، جبرئیل وحضرت محمد صلی الله علیه وآله: «انه لقول رسول کریم»، قرآن: انه لقرآن کریم،

اگر بفهمیم با یک گناه نکردن یا یک عبادت ساده انجام دادن چقدر به قدر و قیمت ما افزوده میشه , اگر همه دنیا را هم به ما بدهند حاضر به انجام یک گناه یا ترک یک وظیفه به ظاهر کوچک نمیشیم.

ایکاش ما هم به این حریم ملکوتی راه می یافتیم و خود را ارزان و مفت به شیطان و شیطان صفتان نمیدادیم و رضوان الهی را با یک لبخند فریبکارانه ودروغین شیطان معاوضه نمی کردیم.

ایکاش ایکاش...!

 

 


سمت مسجد سهله میرفتیم. از مسجد سهله زیاد شنیده بودم...

امام صادق(ع) برای ابوبصیر اینطور میگن:
 :  ابنجا خانه حضرت ادریس و ابراهیم بوده و محل ورود و مسکن خضر است.
 اینجا منزل حضرت صاحب الامر است و با اهل و عیالش در اینجا فرود خواهد آمد.
 :  هیچ پیامبری نیست که اینجا نماز نخوانده باشد. هر که در اینجا اقامت کند مثل اینست که در خیمه رسول خدا(ص) اقامت کرده.
  در این مسجد سنگی وجود دارد که صورت همه پیامبران بر آن نقش بسته.
  هر کس در این مسجد صادقانه نماز بخواند و دعا کند , حاجت روا از آنجا برمیگردد.
 :  .......

مقام امام صادق   مقام حضرت ابراهیم     مقام و خانه حضرت ادریس نبی ع      مقام حضرت خضر     مقام صالحین و انبیا      مقام امام سجاد    مقام امام مهدی(عج)         

اعمال رو یکی یکی انجام دادیم. توصیه های زیادی بهم شده بود. اساتید زیادی آموزه ها بهم داشتن برای استفاده کردن لحظه به لحظه. معطر کردن نفس به نفسم. ارج گذاشتن به قدم به قدمی که اونجا برمیدارم. باز کردن دریچه های تنگ چشم و گوشم.

سعیم این بود که چشمهام باز باشن و گوشه به گوشه ی این مسجد رو در تاریخ خودش متصور بشم... با تمام توانم , وجود تشنه ی خودم رو سیراب کنم . میدونستم زمان کم دارم . به همین دلیل وسواس زیادی توی صرفه جویی هام داشتم....

عزیزی بهم گفته بود قبل از رفتن اینقدر تاریخ اسلام بخون که بتونی گرد و غبار وجب به وجب مقامهایی رو که میری پاش نماز بخونی رو با اشکهات پاک کنی و شفاف نگاه کنی....

اون زمانی که روحانی کاروان طبق برنامه ی رووتین تاریخ اسلام برامون میگفتن, طاقت نیاوردم , بلند شدم نمازی که عهد کرده بودم برای مادر خوندم. نمازی رو که عهد کرده بودم برای مرحوم حسن نظری بخونم و به نیابت بسیاری از دوستانی که ازشون خداحافظی کرده بودم یا نه ....


 قبل از برنامه مسجد سهله بود...

سحر وقتی در آستانه درب ورودی حرم ایستادم و دست بر سینه چشمهام رو به آقا امیرالمومنین(ع) دوختم و سلام دادم:

السلام علیک یا امیرالمومنین...
Pilgrim.. خیلی دلتنگ شده بودم.

دومین شبی بود که نجف بودم و میامدم حرم آقام ولی هنوز جلو نرفته بودم. داخل نرفته بودم. انگار...
ولی اینبار دیگه رفتم جلو. روبرو ضریح... سلام دادم محضر خانم فاطمه زهرا(س)... دستم رو گذاشتم توو دست حضرت زهرا و همه چی رو سپردم دستِ خودشون تا ببرن منو محضر آقا .آخه خودم سرافکنده بودم. از سبُک بودن رزومه ی کاری تموم عمرم, از اونهمه حاجتی که داشتم و به کسی جز آقام نمیتونستم عرض کنم. خداییش مایه سرافکندگی بود. هیچ سابقه کاری قابلی توش نبود. خالی و سبک... ولی شرمنده من یکی از اون بچه شیعه های پر رووتون هستم آقاجون. راستش اومدم که استخدامم کنین. چهل روزی هست منتظر این مصاحبه هستم آقا. میشه دستور استخدام بنده ی حقیر رو بعنوان بچه شیعه ی مبتدی هم شده بفرمایید. بخدا آقاجون بچه ی زرنگی هستما, یعنی سعی داشتم از لحظات عمرم مفید استفاده کنم. هروقتم که درجا زدم مشکلم نداشتنِ مدیرپروژه بوده(از نوعی که شما تعریفش کرده باشین). شما دستورش رو بفرمایید تا مدیرپروژه هاتون بنده رو هم توو لیست کارشناسای مبتدیشون قرار بِدن, قول میدم زود همسطح بشم. توکلم به خدا و توسلم توو این سفر به شما. قول میدم دستم رو از توو دست یاریگرم,(خانم فاطمه زهرا(س) )بیرون نیارم. قول. ولی خداییش خیلی محتاج یاری شما هستما...خیلی..

ALI

یوخده انگار آروومتر بودم. دِ آخه...

توو صف نماز داشتم بعد از مشلول, دعای مجیر رو زمزمه میکردم, بغل دستیم یه تاملی کرد و بعد... کم کم همکلام شدیم. از خادمهای امام رضا بود...  تا اذان صبح کنار هم بودیم, گاهی ایشون از دانسته هاش برام میگفت و گاهی من از چیزایی که تازگی اندوخته کرده بودم, میگفتم.

بعد از نماز صبح به هم التماس دعا گفتیم و از هم جدا شدیم. چقدر همه جا عطر حرم امام رضا(ع)...


بعد از نماز مغرب و عشا دیگه زدیم بیرون. راستش دیگه خسته شده بودم. اما بازهم اگه بهم تعارف میکردن , میموندما. خداییش همچین جاهایی که دیگه معلوم نیست آدم بتونه برگرده یا نه , آدم تا جون داره سعی میکنه بهره رو ببره.... ولی به جان خودم دیگه خسته بودم. خلاصه زدیم بیرون آ همونطرفا یه جایی ایستادیم تا حاج آقا یوخده از تاریخ اسلام برامون بگن: اینکه بعضی از این عماراتی که سیستم عمرانی اینجا تند تند این چندساله بعنوانهای مختلفه برپا کردس سندیت چندان روشنی هم نداره توو تاریخی اسلام. خانه امیرالمومنین. مقام فلان و فلام بهمانو مقام ...

بعدِشم دوستان افتخار دادن آ با یک عکسی دست جمعی حضورشون روو در این مکان و در جوار اهالی دارالقرآن به ثبت رساندند. کم کم راه افتادیم سمت مرقد میثم تمّار. اونهم پیاده. با پای پیاده.

میثم فرزند یحیی و از سرزمین نهروان(بین ایران و عراق). چون در کوفه خرما فروش بود به تمّار مشهور شد. میثم تمّار , غلامی از بنی اسد بود که امیرالمومنین او را خرید و آزاد کرد. میثم از خواص اصحاب و یاران سّر علی (ع) به شمار می آمد و به مقدار قابلیت و ظرفیت خویش از محضر امام علی (ع) علم آموخت و آن حضرت او را در برخی اخبار غیبی و اسرار نهان آگاه ساخت تا جایی که ابن عباس از محضر میثم استفاده میکرد.
« شیخ مفید می نویسد: میثم در زندان به مختار گفت: تو به خون خواهی حسین(ع) قیام خواهی کرد و این کسی را که الآن میخواهد تو را بکشد, خواهی کشت. وقتی عبیدالله میخواست مختار را بکشد نامه ای از یزید رسید و مختار آزاد شد. »

نوشته اند که امیرالمونان(ع) چگونگی کشته شدن میثم را خبر داد و به وی فرمود:
تو را بعد از من دستگیر میکنند و به دار خواهند زد. در روز سوم از بینی و دهان تو خون روان خواهد شد و محاسنت را رنگین خواهد ساخت. تو جزء آن ده نفری خواهی بود که بر در خانه عمروبن حریث به دار آویخته میشوند. چوبه دار تو از همه کوتاه تر است. سپس حضرت آن نخل را به وی نشن داد و فرمود: تو را بر آن به دار خواهند آویخت.

روبروی حرم ایشون که رسیدیم همه از پا افتاده بودن. دیگه همون بیرون ایستادیم آ جهت عرض ادب و ارادت محضر جناب میثم  تمار , حاج آقا روضه ای خوندن و مداح کاروان هم ادامه دادن....

بعداز یه روضه و نوحه کوتاه آروم اروم راه افتادیم سمت پارکینگ. داشتم ضمن پیشروی سمت پارکینگ تا فردا صبحم رو برنامه ریزی میکردم. باید حواسم جمع باشه فردا صبحم اگه برنامه مسجد سهله سنگین باشه اونم توو برق آفتاب امشب باید آمار ساعتهای استراحتم رو داشته باشم.


بوی خاصی داشت گوشه گوشه ی مسجد کوفه, راستش نتونستم نزدیکای محراب زیاد تاب بیارم. توو محراب که نمیگزاشتن , اطرافشم بغض خفه میکرد آدم رو...


امام اول و افطار آخرینش بود
که دخترش به دعا دست بر فلک برداشت

اگرچه سفره اش از نان و شیر رنگین بود
«علی به خاطر زخم دلش نمک برداشت»

دو چشمه وقف غم مردم از دو چشمش کرد
چه آبها که از این چشمهم ردمک برداشت

علی که از جگر خود کباب داشت به عمر
برای دل نمک از سفره ی فدک برداشت

نبود چاه، زمین گرچه سنگ بود دلش
ز یک تلنگرِ آه علی، تَرک برداشت

گذاشت مِهر علی بر نماز، مُهر قبول
خدا عیار عبادت به این محک برداشت

ایام قدر . شب نوزدهمِ ماه مبارک رمضان . امسال کاش بتونم قدر بدونم.........

اومدم بیرون. حالم حالِ زیاد قابل تعریفی نبود, همش حرفای دل دلی خانوم نغوی توو گوشم بود. همسفریا داشتن یه گوشه توو مسجد جمع میشدن...

نشسته بودیم توو مسجد کوفه که حاج آقا(روحانی کاروان) لابلای اعمالی که داشتیم انجام میدادیم از قول آیت الله ناصری فرمودند:

در نوجوانی خدمت شیخ محمد کوفی رسیدم, ایشان تعریف کردند که یکسالی شب 21 رمضان میخواستم برم مسجد کوفه برای عزاداری و اقامه ی نماز و دعا و احیای شب قدر و ... افطار را بردم. رفتم مسجد کوفه-سمت مقام امیر المومنین ع-محراب.

سمت محراب نماز را خواندم. افطار من نون و خیار بود(بیبینین چقدر ساده) بردم سمت شرق مسجد. آنجا که رسیدم دیدم یک آقایی عبا روی سر کشیدن و استراحت میکنند و آقایی هم در کسرت اهل علم(ظاهرا حضرت خضر بودن)خیلی مودب کنارشون نشستن. وقتی داشتم عبور میکردم از کنارشون اون آقای اهل علم اشاره کردن که بیا بشین اینجا. رفتم. نشستم.

به من سلام کردن و من جواب دادم, بعد از حال و احوالپرسی از من شروع کردن یکی یکی احوال اهل علم اون روزگار رو از من پرسیدن, جمعی رو که سوال کرد. تا به یکی از آقایون رسید... آقایی که کنارشون خوابیده بودن چیزی بهشون گفتن و او ساکت شد. من متوجه کلامشون نشدم.

آقایی که خوابیده بود, گفت آب . خیلی سریع شخصی رسید با ظرف آبی توو دستش. اومد و آب رو جلوی ایشون گذاشت. ایشون همونطور آب رو زیر عبا میل کردن. و بعد ظرف آب رو تعارف من کردن, که من گفتن نه نمیخوام. که بعدها پشیمان شدم از این کلامم.

من پرسیدم ایشون کی هستن.
بهم جواب دادن: ایشون سید عالَمهستن.
من توو نظرم گذشت که سید عالَم حضرت بقیةالله هستن و گفتم: سید عالِم.
                 بهم جواب دادن نه خیر ایشون سید عالَمهستن.

شب بود ولی همه جا روشن بود و من متوجه نشده بودم از چیه این همه روشنایی. رفتم که نماز مستحبی بخونم, دیدم نه کِسل هستم , رفتم استراحت کنم. وقتی بیدار شدم , از روی روشنایی آسمون گفتم ای وای بر من که نماز صبحم ازدست رفت. دیدم اونطرف صف نماز جماعت تشکیل شده. داشتم از کنار صفشون رد میشدم, تووی اون صف یکی گفت خوبِ سید محمد رو هم با خودمون ببریم. جواب دادن نه باید دوتا امتحان دیگه پس بده... که بعدها یکی در سال 40 و یکی در حدود سالهای 1370 اتفاق افتاد(و خود این ماجرا در سال 1335رخ دادس).