اما بعد اتفاقاتتی توی این حین افتاد ، که ما تازه فهمیدیم که ..بابا قصه چیه !!!!!!!!!!!!!!
اجازه بدین من اول یکی از شلمچه بگم بعد از طلائیه ......
ما میخواستیم بیرون مرز . بریم جنازه شهدا رو پیدا کنیم. ما از ایران 7 نفر بودیم ، من و شهید پازوکی رحمت الله علیه و 5 تا از بچه های دیگه که هستند ، توی همین طلائیه هم هستند. آقای ناجی. آقای طهماسبی...
می رفتیم . از المک نرزی رد میشدیم ، می رفتیم توی خاک عراق کار میکردیم. وقتی میخواستیم بریم خب، مسیر طولانی بود، حدود 4-5 کیلومتر راه بود، توی این مسیر ما بیکار نمی نشستیم، در میاوردیم ، زیارت عاشورا می خوندیم.
عراقیا حدود 34-35 نفر بودن، یه مسئول داشتن به نام عبدالامیر. اهل تسنن، استخباراتی، بعثی بود و خیلی آدم سخت گیری بود. این میگفت آقا شوما وارد خاک عراق میشین حقی اینکه عاشورا بخونین ندارین. باید گوش میکردیم. ما حرکت میکردیم و می رفتیم .. خب توی مسیر به جنازه شهدامون میرسیدیم.
بچه ها وقتی اینها رو پیدا میکردن، اینها رو بغل می کردن، می بوسیدن، بوشون می کردن، باهاشون حرف می زدن....
این میگفت: کار شما حرام حرام. شما حق ندارین جنازه ها رو ببوسین.
اما کاری که این میکرد و خیلی آتیش به جونی ما می انداخت ، توهینی بود که ابن نامرد به جنازه شهدای ما میکرد.
جمجمه شهدا که پیدا میشد این سرنیزه رو میکرد توی این جمجمه ها ........ می آورد بالا آ به عربی میگفت ..... میگفت: این سر گربه ست. این سر گربه ست.
عزیزترین کسان ما که اصلاً دلیل زنده مونده ما فدا شدن اونها بودس.
میگفت اینها سر گربه ست. ما آتیش میگرفتیم. ولی چیزی نمی گفتیم . چیزی نمی تونستیم بهش بگیم .
تا اینکه یه روز کاری کرد که ما قسم خوردیم. هیچ کجایی نگیم. فقط به تعبیر آقا مجید پازوکی. میگفت: دارد عرش خدا می لرزد. شلمچه گرد و خاکی به پا شده بودها ......... یه وضعی بود. اما ما هیچی نگفتیم و بغض کرده بودیم.
از مرز که وارد خاک خودمون شدیم. من سرم رو گذاشتم روی فرمون ماشین، شروع کردم به گریه کردن. مجید پازوکی هم با مشت زد روی داشبرد و سرش رو گذاشت رو داشبرد و شروع کرد به گریه کردن.......
(پینوشت)
گفتم مجید چیکار کنیم، یادی یه چیزی افتادم. گفتم مجید یاددس توی عملیات کربلای 4 . یادته توی سرمون خورده بود.شکست خورده بودیم. شکست بدی هم خورده بودیم.
رمز عملیات کربلای 5 قرار بود (لا حول ولا قوت الا بالله العلی العظیم) باشد. گفتند: رمز عملیات رو بزارین یا زهرا.
گفتم مجید امشب باید بریم در خونه بی بی فاطمه زهرا(س).
داداشهای من . خواهرهای من این رو از من یادگار داشته باشین. از کسی که به حمدالله لطفی خدا یه مدتی شامل حالش شده بود .
ما توی جنگ یه چیزی رو باور داشتیم. باور داشتیم. و با جونمون قبول کرده بودیم :
اینکه اسم بی بی کلید هر قفل بسته ایست. هر کجا کارمون گیر می کرد. یه یا زهرا مشکل رو حل میکرد.
اینو که دارم میگم باور داشتیم. باور داشتیم.
گفتم مجید امشب باید بریم در خونه بی بی .
هفت نفر بودیم. توی شلمچه یه دعا توسل گرفتیم. من توی دعا توسل گفتم بی بی جان ...........
::
جستجوگر نور شهید مجید پازوکی که پس از شهادت یار دیرینش شهید علی محمودوند ، او را به عنوان فرمانده تفحص لشکر 27 محمد رسول الله برگزیده بودند، پس از مرارت فراوان و تفحص در رمل های سوزان خوزستان ، در 17مهر 80 بر اثر انفجار در میدان مین به جمع یاران شهیدش پیوست و اکنون پس از گذشت 7سال از شهادتش همه به دنبال آنند که او که بود.
وبلاگ اختصاصی شهید مجید پازوکی