اومدیم توی طلائیه.12 فرودین بود. روز ولادت آقا امام رضا(ع) بود و ایام عید نوروز .
روز قبلش یک کاروان اومده بودن منطقه، که همه خانواده ی شهدا بودن.
منو صدا زدن که بیا یک پدر پیری بیرون سراغ شما رو میگیره.
من توی سنگر بودم. رفتم . دیدم یه پیرمرد با عصا روی دژ داره آروم ، آروم راه می ره . منو که دید، گفت: آقا شما از بچه های تفحص هستین؟
گفتم : بله ، بفرمائید. در خدمتیم.
گفت: فلانی ، مادرش مرد. از بس انتظار کشید. منم دیگه چشمام بینائیش رو داره از دست میده ، بابا یه استخون به من نشون بدین. بو کنم و جون بدم . همین.
سرم پایین بود. چی بهش بگم.
بچه کوچیک بود. بچه شهید محمد نصر، میگفت: وقتی بابام رفت ، من چهارده روزم بوده ، الآن چهارده سالمه. آقا دلم برای بابام تنگ شده.
باید سرم زیر باشه. جوابی ندارم بدم. به خدا شرمنده ام . به خدا شرمندگی رو دلم مونده ....
حاجی بغض کرده بود . بچه ها خیلی هاشون تازه حال حاجی رو درک میکردن... آخه خودشونم از خانواده همون مفقودالاثر هایی بودن که از حاجی و امثال حاج محمد احمدیان انتظارها داشتن و دارن ......
حاجی با سوز خاصی از دختری میگفت که براش نامه نوشته بود که آقای فلانی : پسرعموم نامزد من بوده. عملیات 4 رفته بر نگشته...... تکلیف ما رو معلوم کنین . من چیکار کنم؟
حاجی از شب میلاد آقا امام رضا(ع) میگفت که شب بچه ها جشن گرفتن. شب ولادت توی سنگر بچه های عاشورا.
سه ساعت طول کشید ، به من گفتن : فلانی تو بخون. نمی دونم چرا به دلم افتاد ، اینطوری بخونم.
گفتم: آقاجون. یاابالفضل تمام زندگیم مال حسینه. دلم همواره دنبال حسینه ......
گفتم : آقاجون اون لحظه که تیر خورد به مشک آبتون ، شما مزه ی شرمندگی رو چشیدین . آقا امروز منم شرمنده ی اینها شدم. شرمنده این پدر شدم. شرمنده این بچه شدم ...
من چیکار کنم؟ جواب باید بدم به اون خواهری که هنوز منتظر نامزدش نشسته .
گفتم آقا ابالفضل ، شما نپسند ما شرمنده ی اینها باشیم.
شب جشن تمام شد. خوابیدیم. صبح پا شدیم . میخواستیم حرکت کنیم ، گفتم بچه ها امروز با چه رمزی کار رو شروع کنیم ؟
گفتن : بگو یاابالفضل.
گفتم: امروز روز تولد آقا امام رضاست.
گفتن: بگو یا ابالفضل.
شما رو به خدا هرکسی به هر نیتی این سفر رو آغاز کرده الآن توی دلش بگه یاابالفضل...
حرکت کردیم.رفتیم اون پشت سرتون . اونجایی که مقتل بچه های گردان امام محمد باقر(ع) .....
(حاحی انگار یه لحظه کوهی روی شونه هاش فشار آورده بود... )گفت : بزار بگم :.......
حالا که تا اینجا رو گفتم بزار اینم بگم . ( خدایی داشته باشین میون بروبچه های ما بچه شهید . خواهر شهید . برادر شهید ......زیاد بود......)
ولی حاجی آخرش گفت:
به نقل از شهید محسن همتی. که از آزادگان دفاع مقدس بود. شهید همتی برای حاجی گفته بوده که :
آره فلانی کنار این جاده . ما رو که داشتن می بردن عقب میدیدیم . این بچه هایی که زخمی شده بودن رو .....یکیشون رو هم تیر خلاص نزدن. پرسیدم : یعنی چی؟ گفت: نیازی به تیر خلاصی نبود. عراقیا با قنداقه ی تفنگشون مزدن توی سر بچه ها و جمجمه شون رو می ترکوندن. و حرکت میکردن .........
دیگه فریاد حاجی به آسمون بلند شده بود .:....بابا با بچه های ما اینجوری تا کردن ........
و بعد ادامه داد:.......
ما شروع کردیم به کار کردن.
زمین رو میکندیم و می رفتیم جلو. نزدیک هفت متر خاکبرداری می کردیم تا برسیم به پیکر شهدا.
رسیدیم به اولین شهید .
این که میخوام بگم . کارت شناسایش و وصیت نامش که نوشته پیش منه . موجود هست
شهید ابالفضل خدایار ، گردان امام محمدباقر ، گروهان حبیب، بچه کاشون. من تا دیدم وصیت نامش رو ، گریه م افتاده بود. توی وصیت نامش نوشته بود این را شب عملیات می نویسم و داخل جیبم میگذارم، یعنی آخرین لحظاتی که داره میاد طلائیه برای عملیات . عملیاتی که میدونه برگشتی توش نیست، فقط و فقط به خواهر و برادرهاش سفارش پدر و مادرش رو کرده.
خیلی عجیبه شهید ابالفضل خدایار .بچه ها میگفتن : ببین دیشب متوسل شدیم به حضرت ابالفضل، امروز با نام ابالفضل شروع کردیم، اسم اولین شهیدی هم که پیدا کردیم ابالفضل بودس.
گفتم : صبر کنین، ببینیم اگه شهید بعدی هم اسمش ابالفضل بود ، هم اینکه اتفاقی نبودس، هم اینکه اینجا گوشه ای از حرم آقا ابالفضل .
شروع کردیم به خاکبرداری و کندن.
یکدفعه دیدم ، آقای گنجی و بقیه بروبچه پریدن توی گودال ، منم پاکت بیل رو گذاشتم کنار و اومدم پایین ، دیدم یه دست بود از مچ بریده شده . توی مشتش هنوز جیره های شب عملیات (پسته و بادوم ...) هنوز تو دستش بود. این دست رو آوردن بالا گفتن فلانی اینم دستش ، هنوز میگی قبول نداری امروز ، روز عباس ؟
گفتم : بزارین ببینم اسمش چیه.
خاک رو تراشیدیم تا برسیم به پیکر شهید. که دیدم یه آب زلالی بیرون زد . نفهمیدم از کجا بود. اول فکر کردیم آب قمقمه ست . بعد دیدیم نه ، قمقمه که خشک و سوراخه، ولی آخرشم نفهمیدیم آب از کجا بود. من که فقط دنبال اسم شهید بودم. وقتی رسیدم به پلاک . شماره پلاک رو استعلام کردیم...........
من دستم رو بردم بالا . شهید ابالفضل ابالفضلی- گردان امام محمدباقر-گروهان حبیبب- گفتم بچه ها من میگفتم اگه ابالفضل بود ، اینجا گوشه ای از حرم آقاست. اما این ابالفضل ابالفضلی بود. یعنی آقا جون شک نکنین . شک نکنین . اینجا خود حرم آقای ماست. حرم آقامون.
خدا کنه هیچ کس به این درد دچار نشه . ببینه بچه هایی رو که روی خاک افتادن و دارن دست و پا میزنن . میگم خدایا مگه میشه ؟ مگه میشه یه زائر روی خاک بیوفته ، دست و پا بزنه و آقا نیاد بالای سرش؟؟؟
نوار شهید اسدی هست. توی همین عملیات خیبر وقتی تیر می خوره می گه : وای مادر. مادرش رو صدا می زنه . بابا این طبیعت روزگاره. خب وقتی مادرش نیست بیاد بالای سرشون و زخم اینها رو ببند، کی میاد بالای سرشون؟ مگه میشه بی بی نیاد؟ نمیگم دیدم اومدنها............!!
میگم مگه میشه نیان.
من امروز جایی نشستم، روی خاکی نشستم که دلم میگه بی بی اومده اینجا. سر این بچه ها رو بغل گرفته. امروز روی خاکی نشستم که وقتی می دونم بچه هایی که تیر خوردن.
داداش خدا نخواد برای کسی ، وقتی تیر و ترکش بخوره، این لبهاش خشک میشه. آب میخواد.
مگه میشه کسی که زائر آقا اباعبدالله باشد . آب بخواد. لب تشنه باشد. آ ساقی کربلا نیاد بالای سرش.
خدایا شکرت . منو روی خاکی نشوندی که یقین دارم ..
و امیدوارم همتون یقین داشته باشین که قدمگاه ساقی کربلاست.
یقین داریم این کسی که این حرم به نامش بنا شده . اینجا به نامش ثبت شده ....ما رو دست خالی از موقعیت بیرون نمیبره.
این دعا ذکر همیشگی منه.:
تو ای صفای ضمیرم ، چرا نمی آیی.
چرا بهانه نگیرم ، چرا نمی آیی.
آقا..کربلا می رم . مشهد می رم . مدینه میرم .. آقا بهانه ی من شمایی. من دارم دنبال شما میگردم . خدا نکنه آقا ولی ........ ولی...
ولی اگر حجاب ظهورت وجود تار من است
خدا کند که بمیرم . ........خدا کند که بمیرم ، چرا نمی آیی.....
انشالله همگیمون آقامون رو توی این سرزمین ببینیم و پاک از این سرزمین خارج بشیم.
******************************44
اقامه نماز ظهر و عصر افتخاری بود که شهدای سرزمین طلائیه به ما داده بودند. رخمتی الهی.....
ظهر بود . آفتاب عمود توی فرق مبارک می تابید
خلاصه آدم هم مادی و هم معنوی پخته میشد.
ماشینها آماده یرفتن و دلها و چشمها رمقی برای کنده شدن نداشتند ...
خیلی ها دلهاشون موند ........... جا موند.........
سوار ماشینها شدیم و به سوی هویزه رهسپار.
و اما در اتوبوس. چشمها باز شد . بوی خوش غذا.....
غذایی که سرو شد. لوبیا پلو با زیتون. ماست و نوشابه ای جنوبی.
که خب بازار خرید و فروش نوشابه های خنک داغ شده بود.. بنده خودم از زور گرما مجبور شدم یکی دوتا نوشابه به قیمت نیم کیلو پسته و بادام بخرم....
میدونم همش ضرر بودس ، ولی خب چیکار کنم. گرما امون نمی داد....
بعد از نهار این جسمهای خسته و برشته ی ما داشت جان میگرفت . بروبچ جهت آسودگی و راحتی خواهران بزرگوار یک پرده کشیدند وسط اتوبوس و قسمت متاهلین را از قسمت خواهران و بانوان گرامی جدا نمودند. ( نه که فکر کنی منم این وسط کاری کردما......نه. من اصولا آرووم یه گوشه نیشسته بودم) یک موکت پهن کردیم وسط و راحت...
فقط نمی دونم این اتوبوس ما چه هیزم تری به این حضرات بزرگان. جناب مجاهد و الباقی مسئولین.....فروخته بود که همه اتوبوسها، هم اتوبوس آقایون و هم اتوبوس خانمها آب سردکن داشتن به جز ما.........
ای خدا .عدالتت رو شکر .....
هر چه بود لطف و مرحمت الهی بود. شکر . عوضش ما فیض بیشتری بردیم . بیشتر تشنگی رو احساس کردیم ....
رسیدیم به هویزه ........