هر چی بود دیگه تموم شد . ظهر روز شهادت پدر امام زمان(عج). اولین روز یتیمی آقا بقیةالله (عج)،شده آخرین روز سفر ما .آدم میخواد بره... بر میگرده ...آخه اگه توی شهر خودم بودم نمیتونستم اینطور راحت با آقام خلوت کنم. با آقام همدردی کنم. آقاجان، یا اباصالح المهدی(عج)روز آخر سفر ماست آقاجون و شما خودت امروز عزاداری، اما چه کنیم، نه راهمون میدن و نه میتونیم بیاییم در خونه شما و اونجا ناله بزنیم و عزاداری کنیم.... فکه رو دیده و ندیده ترک کردیم. میدونی ... یه جورایی به حال و هوای پارسال قبطه میخوردم... پارسال فکه بیشتر وقت داشتیم... خلاصه با یه چند دقیقه گشت و بازدید بخشی از سرزمین فکه و یادآوری یوخده خاطرات، سواری مرکبی کاروان شدیم، آ استارتا زدیم به قصد سرزمینی که فتح المبین را به خودش دیدس.
با یه جرعه شربت گوارا راهیمون کردن تا کاممون شیرین باشد آ چشم از این سرزمین برداریم..... اما مگه میشد؟ دلها رو گذاشتیم و راهی شدیم... خب حالا دیگه یکراست دوکوهه. شب آخر و فراق و جدایی. توی اتوبوس بودم. سعیم این بود چشم از صحنه هایی که به سرعت از کنارم میگذرن برندارم. سعیم این بود با تمام توان تا عمق صحنه را توو ذهنم ثبت کنم. برای روزهای دلتنگیم.... شبی آخر الهه حالش بد بود آ دستی مادربزرگ به دکتر آ دوا آ درمون... شب آخر همه یه جورایی احساس خستگی داشتن آ درد فراق قاتیش شده بود اونم به شدت... شب آخر توی نماز خونه جمع شدیم برای شام ولی ظاهرا این بهونه ای بود برای بیان گزارش و عرض ببخشین همین بود در توانمون از زبان رئیس بزرگ حضرت استاد مهندس سید بزرگوار فخری حفظ کم الله برای دینکم و سایتکم و رفقائکم و اهلبیتکم. |
دست خط ...
وقتی آوردنش، یه گلوله خورده بود همونجا توی سینه ش.
حاج آقا پناهیان میگفت: بعد از چند وقت خوابش رو دیدم ، توی بهشت لباس خاکی پوشیده بود و جایی که گلوله خورده بود هم یه گل در اومده بود و از روی گل مدام مثل چشمه خون می جوشید. بهش گفتم: اینجا که میگن لباس سفید و زیبا تنتون میکنن. پس چرا ؟... گفت : نگو حاجی، تمام بهشتیا به این لباس افتخار میکنند و آرزوی داشتنش رو دارن. گفتم: این زخمت که هنوز خوب نشده؟... گفت: نه بابا این مدال افتخار منه. هرجا میرم تا اینجوری نگاهم میکنن، بیشتر تحویلم میگیرن.
حاجی میگفت اونجا یاد روضه حضرت زهرا (س) افتادم که دست به پهلو با به محشر میگذاره..
سید یک تکونی به همگیمون داد ...
رفقا خیلی سخت گذشت ببخشین. ممکنه بی غذایی کشیدین. دیر وقت شد. صبحگاه بود. ظهرگاه بود. خاک بود. خل بود. باد بود. بوران بود.... هرچی بود، ولی تموم شد. تمومِ تموم شد. از فردا دیگه کسی شما رو قبل از اذان صبح با هیچ نوایی بلند نمیکنه. راحت بخوابین. مهم نیست. دیگه صدای مناجات قبل از اذان نمیشنوی .مگر اینکه خودت اهلش باشی. دیگه برای بلند کردنت صدای اذان صبح رو برات بلند پخش نمیکنن. راحت بخواب.راحت ... دیگه صبح هروقت خواستی بیدار شو.. دیگه مجبور نیستی.
دیگه از فردا جایی نمیری که بخوایی کفشت رو دستت بگیری و بگی زشته. اینجا با کفش وارد بشم. راحت با کفش واکس زده هرجا خواستی میری.دیگه مثل روز اول غذاتون دیر نمیشه. غذا اگه مورد علاقت نیست کسی شرمندت نمیشه. خادمهای راهیان نور دیگه لازم نیست دنبال اتوبوس بدوی که آقا کی مریض شد کی مریض نشد. آقا این رو ببر اون رو نبر. غذا رسید. غذا نرسی؟یکی جاموند. ... شما هم خیالتون راحت.
سفره رو جمع کردن. این آخر کاریه که سفره جمع میشه یه اتفاقات خوبی میوفته...
یک میزبان 2 جا مهمونش رو خوب تحویل میگیره.(رفقا اگه کسی فکر میکنه اشتباه میکنم بگه)
یکی= وقتی مهمون تازه میاد و دق الباب میکنه.میاد به استقبالش :شرهانی رو یادتونه؟ چطور اومدن به استقبالمون....
دوم= وقتی مهمون میخواد بره. میان دنبالش .مدام ازش عذرخواهی میکنن اگه سخت گذشت، اگه غذا باب طبعتون نبود.اگه محل استراحتتون مناسب نبود. اگه جا نداشتی توی اتوبوس روی صندلی بشینیو مجبور شدی روی زمین بشینی.... ببخش ما دست و بالمون بیش از این باز نیست، انشالله قیامت بیایین جبران میکنیم.
همش گریه .همش ناله. همش روزضه .. تموم شد.
امروز روز یتیمی آقا صاحب الزمان(عج) .یه کودک 4-5 ساله . یه کودک 4-5 ساله بی بابا شده... حالا شما باید توی فکه کمک امام زمان کنید برای تشییع پیکر پدرش. امروز اون بزرگوارانی که بچه شهید هستن.خوب میتونن با آقا امام زمان ارتباط برقرار کنن . چون اون هم معنی بابا رو نفهمید.تا اومد بفهمه چه خبر هست. باباش رو ازش گرفتن. ای کاش فقط باباش رو میگرفتن. هنوز که هنوزِ نمیتونه یک جا قدم بزاره و بگه من مهدی . حجه بن الحسنم. بیابون گرد شده.. چرا؟ چون چهارتا آدم با معرفت پیدا نکرده باهاشون قیام کنه ... اینقدر که اون هوای ما رو داره .. ما ...؟!!!!!!!!!!
رفقا قدر اشکتون رو بدونین . به چشمهاتون التماس کنین اشک بریزن. میدونین چرا؟...مداحان قبل از محرم رسیدن خدمت آیت الله بهجت . آقای بهجت فرمودند خوش به سعادت شما . شما کاری میکنین که لبیکِ خدا به ندای بندش زو بفهمند. پرسیدن آقا یعنی چی؟ فرمودن: هر قطره اشکی که بنده میریزه ندای لبیک خداست به بنده.
بارت رو اگه بستی!!! یا علی برو...
نمیدونم یادتون هست؟ شب اولیه کنار پیگر شهدا ، بهتون گفتم بچه ها امشب شبِ آخرین جمعه ساله . فردا غروب قراره بریم شلمچه. یادتونه؟ نمیدونم چی شد راهمون ندادن. ولی عوضش شبش جبران کردن.
شاید به خاطر این بود که دل کسی شکست، ما که نفهمیدیم.
جمعه شب توی شلمچه تک و تنها یادتونه؟ گفتم رفقا چی بگیرین از آقاتون یه عده قرار شد زیارت امام زمان رو بگیرن. کی گرفت؟ کی توی جمع شما زیارت امام زمانش رو گرفت؟؟؟؟... تو رو خدا اگه کسی امام زمان (عج) رو دید سلام ما رو هم رسوند؟ تونست با آقاش حرف بزنه یا نه؟...
واقعیت داره من آدمهای زیادی رو دیدم که توی طلائیه حضرت قمربنی هاشم رو دیدن..........توی خود شلمچه....
من خودم با حاج آقا احمد پناهیان کاروان آورده بودیم توی میشداغ. خدا شاهده فرزند شهید توی همون خوابگاهی که شما خوابیدین به زیارت آقاش نائل شد...
ولی بچه ها . به شهدا گفتین؟ گفتین شمه که میرین دیدن آقا صاحب الزمان(عج) سلام ما رو هم برسونین. شلمچه ازشون سوال کردین که سلام رسوندن یا نه؟.؟......جواب سلام رو گرفتن یا نه؟........
این چند روزی اردو، یه چیزایی ملکه ذهنم شدس، حرفا فاطمه (رفیق خبرنگارم): خاکی این مناطق با خونی شهدا آغشته شدس، با خون و گوشت و پوستشون.... با ذره ذره وجودشون.... آ معطر.
آره راس میگفت ، این خاک صداقت خاصی دارد... یه مشت از این خاک معطر رو گرفتم تو دستم آ بالا آوردمش. روبرو صورتم آ با خدا حرفها زدو......حرفها...
سعی میکردم از صحبتهای سید هم جا نمونم....
سید از قول حاج آقا علیرضا پناهیان میگفت:
حاج آقا پناهیان میگفت:
اوایل انقلاب من مسئول پایگاه بودم.یه نوجون 14-15 ساله گیر داده بود که آقای فلانی، یک شب یک فشنگ به من غرض بده، فردا صبحش میارم تحویلتون میدم. با خودم گفتم اینم عشق ترقه بازی برش داشته. ارتیست بازی...
اون زمان هم هر فشنگی به منزله ترور یک شخصیت بود، هر فشنگی خیلی ارزش داشت، نمیگذاشتن هرز بره. خلاصه اون نوجون اینقدر گیر سه پیچ داد که آخرش ما یه فشنگ مشکل دار و فاسد بهش دادیم، که بلایی سر خودش نیاره، برد و فردا صبحشم آورد تحویل داد. چند وقت بعدش اعزام شد منطقه. یک نوجوان نزدیک 15 سال رفت. با اولین اعزام رفت و توی اولین مرحله عملیات هم شهید شد و پیکرش رو آوردن. مادرش اومد یک چیزی بهم زد. گفت پسرم پدر نداشت، تک فرزند خانواده هم بود. شب اومد توی خونه، یک شب، توی حیات که خوابیده بودیم. یک فشنگ گذاشت روی سینش گفت مامان دعا کن یدونه از اینا بخوره اینجام، شهید بشم. گفتم خدا نکنه مامانم.انشالله بزرگ میشی. برات زن میگیرم . بچه دار میشی....(قربون صدقه های مادرانه...)گفت نه مامان دعا کن شهید بشم. گفتم چرا؟ گفت چند وقت دیگه 15 سالم تموم میشه به تکلیف میرسم. اون موقع اگه گناه کنم خدا مینویسه توی نامه اعمالم. گفتم خب مادرجون گناه نکن. جواب داد مامان اونهام که گناه میکنن مگه دوست دارنگناه کنن؟! دیگه شیطونه و هزار راه فریب..گفتم خب مادر جون توبه کن. گفت مامان جون یک پیراهن سفید و نو وقتی لکه میکنه . میشورن و اتوش میکنن مگه مثل اولش نو نو میشه؟؟؟؟؟؟؟
مادر میگفت . کم آوردم . گفتم خب مادر الهی شهید بشی. همین رو گفتم و دعای مادر در حقش گرفت . رفت و شهید شد .........
امام حسین فدای ما شد،که یک روزی لِیُظهِرَهُ علی دینهِ کلهِ بشه.
دین خدایی که ازش راضی شده عالم گیر بشه . اونهم به اراده آدمها
رفقا همه ترس من از اینه که :.... یه وقتی که بنا باشه فریاد بلند بشه و یه هل من ناصرینصرنی گفته بشه .....ما ها نباشیم. اینش بده. و نکته قابل تاملش همینه...
اروپا یک دست رفته زیر علم امام حسین و ما هنوز داریم چرتکه میندازیم......
کل اروپا و آفریقا اومده و رفته زیر پرچم یالثارات الحسینِ حضرت بقیه الله العظم (عج) و ما هنوز داریم چرتکه میندازیم.
ایناش خطرناکِ میدونیچه اتفاقی میوفتاد، که آدمها فَرشی میومدن و عَرشی میشدن. عَرشی هم برمیگشتن، فرش رو تحمل نمیکردن، دوباره برمیگشتن.....به خدا اونهام ، شهوت داشتن، عشق داشتن، علاقه داشتن، مهر داشتن، محبت داشتن.....
هیچ فرقی نمیکنه، رسول خدا هم میگه: انا بشرٌ مثلکم(آیه آخر سوره کهف). خودش رو یه آدم مثل من و شما معرفی میکنه.
اینجا دو ، سه تا واقعیت وجود داره:
یک: مرگ ملموس بود. باور داشتند میدونِ مینِ چون میدیدند.
ما توی شهر، اعلامیه های مرده ها رو به درودیوار میبینیم، میگیم آآآ خدا رحمتش کنه ، این که دیپلم بود این که مهندس بود ...دکتر بود، چی شد مُرد؟! حالا به هر دلیلی مُرد.عمرش تموم شد.
خنده داره، میریم مجلس ختم، میگن : فلانی عمرش رو داد به شما.اگه داشت که خودش برمیداشت.میگن:انشالله غم آخرتون باشه. یعنی بعدی شما باشینمگه میشه همچین داستانی؟؟!!!!
مرگ اینجا ملموس بود. همه میدونستن باید برن.گیرشون سر چه جوری رفتن بودکه برای خدا کلاس میگذاشتنو میگفتن. خدایا ما که قرار هست بریم. حالا تاریخش رو ما میخواییم تایین کنیم. خدا هم میگفت مگه دست شماست؟؟؟ بعد میومدن در خونه خدا، آنچنان دلربایی میکردن از حضرت حق .آنچنان که .....
همین نماز من و شما رو میخونندها. حالا فکر نکن توی سجدش دعای کمیل میخونده. اما.. اما وقتی میگفت :(میشینم، پامیشم به حول و قوه الهی ) راست میگفت.
راست میگفت. مثل اون خواهری که خدا حفظش کنه . خدا انشالله به حق بقیه الله الاعظم از سربازان و کنیزان فاطمه زهرا(س) قرارش بده . دیشب چقدر با صداقت گفت من اینکاره نبودم.
من خیلی آدم دلسنگی هستم و به این سادگی حرفی توی دلم نمیمونه.
ولی ایشون خیلی راحت گفت . آقا من اینکاره نبودم ...
این صداقت آدم رو به عرش میرسونه...
توبه یعنی همین. و ترجمه خودمونیش:( خدایا من گند زدم . تو هم جوهر پاکن دستت.....)
ولی ..یه موقع هست یک دونه گناه رو با مداد مینویسن، با یه پاکن خوشگل یه خورده میکشن روش پاک میشه. ولی سن آدم که بالا میره با خودکار مینویسن. که با جوهر پاکن پاک میشه . شایدم لازم بشه یه زبونی هم بهش بزنی که کاغذ هم خراب میشه...... بعد با خودنویس که مینویسن ، شاید که پاک بشه ولی کاغذ هم جر میخوره.......سن آدم که رسید به چهل سال ، شیطون میگه : بوسیدم پیشونیش رو ، پدر و مادرم به فداش . دیگه رستگاه نمیشه.
من سراغ دارم استاد اخلاقی رو که آرزوشون این بود قبل از چهل سالگی برن.....شهادت مهادت نه ها .....فقط قبل از چهل سالگی بره .......
سید میگفت .....
یه جورایی درد جدا شدن از این آب و هوای سالم داشت میومد سراغم ....بلند شدم رفتم کمی اونطرفتر ... نشستم روی خاک. جوری که چشمم به دشت باشه و گوشم با کلام سید. مشتی خاک برداشتم آوردم بالا و ....
سید انگار یه جورایی داشت ما رو برای خداحافظی با این سرزمین آماده میکرد. داشت یادآوری میکرد که تک تکمون حواسمون باشه کجا قدم میگذاریم . یه جورایی حواسمون جمع بشه و لحظه ها رو از دست ندیم .........
خدا خیرش بده. اجرش با چهارده معصوم. این یادآوری ها برای من و امثال من ضروری بود.
از رسول خدا پرسیدن آدمها وقتی از دنیا میرن، بعضی چشمهاشون باز میمونه، بعضی بسته. کدوم بهترن؟؟؟
رسول خدا می فرمایند: تفاوتی نداره. کسی که با چشم باز از دنیا رفته، اجل مهلت بستن چشم نداده، و کسی که با چشم بسته از دنیا رفته، مهلت باز کردن.
دنیا میدون مینِ ، پات رو که برمیداری معلوم نیستبه زمین برسه یانه... این نفسی که میکشی معلوم نیست فرصت بیرون دادنش رو داشته باشی یانه...
علت اینکه دفاعی، حماسه ای، مقدس میشه اینه که .......؟علتش رو پیدا کن و با خودت ببرش. علتش رو پیدا کن، که خاکریز رو ببری توی شهر .... وگرنه این خاکریز اگر اینجا بمونهو تبدیل به موزه بشه، میشه عین مراسم محرم و عاشورایی که وقتی دهه اول محرم میگزره سفرش رو جمع میکنن. اصلا امام حسین رو تا دهه سال بعد فراموش میکنن. تا بخوایی هر هفته هیئت بگیری، بخوایی بری مجلس هفتگی، میگن: آقا چه خبره، همش گریه، همش زاری؟!!!!......... ما هم جواب میدیم .ببخشین. خب آخه هر حرفی رو نمیشه به هر کسی زد، وقتی نفهمیده معنی و مفهوم کل یوم عاشورا و کل عرض کربلا یعنی چی. خب فقط میشه بهش گفت ببخشین. سعی میکنیم مزاحم شما نشیم. بعضیا محرم که تموم میشه با امام حسین(ع) خداحافظی میکنن تا سال دیگه. آقا یه خورده هم بگین بخندیم....
اینجا -مناطقی رو که بازدید کردیم-بنا نیست، کسی باهاش خداحافظی کنه. بناس هر کسی اون قصه ای رو که باعث شد اینجا بماند را با خودش ببره توی شهرش.
بزرگواران، رفقا توی شرهانی، بهتون عرض کردم ... ما همگی، چیزی از این شهدا کم نداریم. خیلی از ماها یه چیزایی هم بیشتر داریم، چون خون شهدا رو هم بعنوان سرمایه داریم. سرمایه ای که برامون به جا گذاشتن . خرجمون کردن... مثل بچه هایی که مدرسه غیرانتفایی میرن. توی کلاس 20 نفره یا کمتر درسشون میدن و بیشتر بهشون رسیدگی میکنن. و البته فرق داره با اونهایی که توی کلاس 40 نفره درس میخونن......
سید روش به تمام بچه هایی بود که دست به قلم داشتن، شاید می خواست اصل حرفهاش رو توی این چند روز خلاصه کنه:
خیلی دوست داشتم قبل از اینکه بیایین اینجا ، بهتون بگم از صبح آب نخورین.البته این از یزدی بودن ما ناشی میشه... بعد با خودم گفتم زشته، شما میهمان شهدا هستین. درست نیست. اونها ناراحت میشن.
سرزمین فکه ، سرزمین عطش هست و ....
امروز هم، که آب و هوا با شماست. اینقدر گرد و غبار هست که آفتابی نداره .باید آفتاب بخوره توی صورت آدم تا کرم ضد آفتاب بره، بعد درک کنه توی این کانالهای مختلف چی به این بچه های گذشته...
شهید نوشته که سه روز توی این کانال محاصره ایم، آب نداریم. غذا نداریم، بچه ها دونه دونه شهید میشن. یا اینکه پشت بیسیم با حاج همت یا فرماندهان دیگه چه نجواهای قشنگی دارن. اینها همه مکتوب هست. خیلیهاش رو نوشتن، هست. مطالعه کردنش خالی از لطف نیست. وصیت نامه این بچه ها رو بخونین... خوندن وصیت نامه این بچه ها صفایی داره...
حضرت امام به علما می فرمایند، 50 سال عبادت کردین، خدا قبول کنه، یکبار بشینین وصیت نامه شهدا رو بخونین، علت و فلسفه قصه تبرک رو باید پیدا کنید...
مین، خمپاره ، ترکش میخوره یکنفر گردنش بریده میشه، روحش از بدنش جدا میشه ....
اینقدر جنگ توی این عالم اتفاق میوفته، ولی هیچ کدام دفاع مقدس نشده. رفقا علت اینکه یک موضوع مقدس میشه چیه؟
مگه میشه هر چیزی رو مقدس جلوه داد؟
باید یه نوری باشه، یه برکتی، یه عنایت خاص خدایی باشه، حضور ملائکه الهی باشه تا بشه بهش گفت مقدس وگرنه مقدس نمیشه. مقدس هم نبود مگر اینکه ..........
رفقایی که شما فرهیخته هستین، مسائل رو از زاویه جدید و نو نگاه می کنید. توی این مسئله دو سه تا نکته جدید هست.
دفاع
ما نجنگیدیم، ما دفاع کردیم.
بعضی ها دوست دارن جنگ را خیلی اکشن نشون بدن، اینجوری نیست، ما دفاع کردیم، و داریم در ثمره دفاع خودمون زندگی میکنیم و نفس میکشیم.
دور و ور شهر شما بیابون زیاده ، اما هیچ کدوم فکه نمیشه.علتش چی بود؟
اینجا شهدای ما پر پر شدن......
میگن میدون مین! یعنی چی؟ یعنی اینکه تو نمیتونی مطمعن باشی قدم برداری؟ ممکنه وقتی پات رو بزاری روی زمین دیگه آخرین قدمتون باشه. قدم بعدی که بر میداری معلوم نیست به زمین بخوره یا نه!!!!!!...
دیشب حال ما خیلی گرفته شد. بزار یه اتفاقی رو همین الآن برای شما هم بگم. دیشب یک گروه از دانشجوها رفتن.... وسط راه بر اثر تصدف همشون به لقاءالله پیوستن....
صبح بود. کم کم با چشمهای تر ساک به دست راهی شدیم. نگاهها گه گاه به تپه ای که پر از پرچمهای رنگی شده بود و به پای شهدای گمنام نشسته بود، دوخته می شد. دلها رو به سختی از پادگان میشداغ کندیم.
به سمت فکه، یکی از نقاط پر نکته برای تامل...یکی از سرزمینهایی که هنوز جای پای شهید آوینی رو روی چهرش نگه داشته.
فکه سرزمین عطش. به قول سید جواد(راوی کاروان) کاش از صبح روزه ی آب می گرفتیم . کاش یوخده سعی میکردیم عطش شهدای فکه رو بچشیم. کاش...
توی راه بروبچ مشغول بودن. فرزندان رشید متاهلین رو جمع کرده بودیم و محفلی خبری به راه انداخته بودیم و البته مهد کودکی بود برای خودش. بانو زینب که آغوش خاله جانشان را، ترک نمی کردن. سایر بزرگان هم یکی دو تا خاله جان داشتن ... بالاخره دیگه
حاجیه خانم فضل الله نژاد-مادربزرگ بروبچ- ساعت رو ازم پرسیدن. یه نیگاه کردم به ساعت عقربا ساعت انگار با هم مسابقه گذاشته بودن. . عرض کردم خدمتشون ظهرس. دیگه کم کم اذانی ظهرم میگند. نیمی دونم به نمازی جماعت میرسیم یا نه؟!..........
الحمدالله رسیدیم.
پاهام که از پله های اتوبوس به خاکهای فکه رسید. چشمم که به محیط آشنای فکه نورانی شد... جاش خالی......... جاشون خالی دوستانی که سال قبل باهامون همراهی کردن( زنده یاد- سه نقطه ....) فکه یکی ازون جاهایی بود که همش جلوی چشمم بودن.
دل تنگ شدم. دلم هوایی شدس. پابرهنه شدم آ با آقام صاحب الزمان خلوت کردم ...
راه افتادم...
خود به خود به زبونم جاری میشد:
آقا خودم میدونم، دل تو رو شکستم
نون و نمک رو خوردم، نمکدون رو شکستم
نون و نمک خوردت منم
آقا زمین خوردت منم....
توی حال و هوای خودم بودم ، رسیدم تقریبا آخرا مسیر( جایی که سال قبل بروبچا جمع شده بودن تا راوی از فکه بگه آ از عملیات ... از بچه هایی که زیری این شن و ماسه ها دفن شدن... ) آره همونجا بود نمازا به جماعت برگزار میکردند.
بعدی نماز زمین گیر شده بودم.... آ پاهام توانی برگشتن نداشتن. دلم، دل نمیکند...
نشسته بودم و توی احوالاتی خودم بودم، دیدم بروبچا تک تک دارن میرن سمتی مسیری خروجی ... دیدم به این آسونی نمیتونم ....آخرش یکی دو مشت از شن و خاکش رو برداشتم تا همراهم باشه همیشه .......
با یک سری از بچه ها اومدیم سمتی مسیری خروجی دمی دری خروجی حاج آقا حسینی منتظری بچا بود. کم کم جمع میشدیم.
نمی دونم چرا ولی حرف سید جواد حسینی (راوی کاروان) حرف از اختتامیه بود. نمیدونم شاید میخواست از کاروان ما خداحافظی کنه.....!؟... ما که تا فردا صبح توی همین مناطق بودیم!!.... هنوز مونده بود تا منطقه ی فتح المبین رو ببینیم . مگه قرار نبود امشب رو دوکوهه بخوابیم و فردا راهی بشیم .!؟......
نمی دونم ولی حرف سید. حرف اختتامیه بود. حسابش رو بکن آدم از فکه آماده بشه برای اختتامیه...(خداییش فکه یه جور دیگه چسبید)... اجرش با ابالفضل العباس .
جواب امیر این بود:
باید جلب اعتماد کنید. باید مطمئن بشن که شما خیر و صلاحشون رو در نظر دارین.
و مثالی زدن از دو تا دندون پزشک که روز جهانی بهداشت میبرندشون توی یه دبستانی آ یکیشونا به اسمی دندون پزشک معرفی میکنند آ میگن بچا ایشون آقای دندونپزشکی هستن که میخوان برادون از بهداشت دهان و دندان بگند. آ اونیکی پزشکا میبرند توی یه کلاسی دیگه آ به بچا میگن : ایشون آقای آهنگری هستن که میخوان برا شوما از بهداشتی دهان و دندان بگند.
هر دوتاشون یه حرف میزنند به بچا ولی دسیی آخر میبینند تاثیری اونی که بعنوانی پزشک معرفی شده بود 4 برابری اون یکی بودس.
خلاصه اینکه شومام کاری کنین که دوستانتون به شما اعتماد کنند.....
خب درسس که امیر جوابشون حرفی حقی بود. اما چه کنم که معلوم بود اصلا منظوری منا نگرفته بودن. ولی خب حرفشونم ارزشمند بود.
سوالاجوابا طولانی شده بود آ بروبچا دیگه کم کم می خواستن وخیزن برن . این نشست دوستانه رو با دعا و سلام و صلوات تمومش کردیم آ حضراتی آقایونم همگی یه عکسی عشقولانه با امیر گرفتن که بعدی 120 سال برا زن و بچاشون پز بدن که ما کوجاوا با چه کسانی بودیم.
آره سردار خیلی حرفها برامون زد . نعمت بود........ رحمت بود ..... نمی دونم چی اسمش رو بزارم ولی شرکت کردن توی این رزم شبانه و شنیدن سخنان گهربار و ..... جگر آدم رو با یه ماده ی خاصی شستشو می ده .....
پیشنهاد میکنم ، حتما تجربش کنین .
راستی تا یادم نرفدس بگم که ما توی پادگانی میشداغ یه مراسمی قرعه کشی هم داشتیم برا کربلایی شدن.
مراسمی باحالی بود ......
برای من عجیب نیست که نقل این برنامه افتاد به شب میلاد با سعادت
امیر عاشقان.سفینة النجاة. ثارالله . امام حسین(ع).
امیدم این بود که کربلایی بشم.
ولی خب چیکار کنم. خلایق هرچه لایق. اگه اینجوری میشد باید به همه از دم میدادن تا بلکی من که ته صف بودمم بیگیرم. مراسم خوبی بود . که ختم شد به برنامه قرعه کشی که به نام دختر خانمی از یه کاروان دیگه در اومد. البته یه بزرگواری یه شاهکاری کرد......
جناب خانگل زاده شاهکاری کرد و یه سهمیه کربلا داشتن که جهت قدردانی از زحمات بسیار جناب مجاهد به ایشون هدیه کردن.
(البته طبق اخبار رسیده ایشون هنوز موفق به استفاده از این سهمیه نشدن!!!!!!!!!)
نه که فکر کنی ، ما راحت نشسته بودیم روی مبلمان اداری آ امیر برامون از خاطراتش می گفت ها. ...نخیر .
روی خاکها دور-و-وری امیر نشسته بودیم روی زمین . گه گاهیم عبور جانوری را از کنار دست و پای خودمون یا رفیقمون نیگا می کردیم
اولین سوالی که بعد از فرستادن صلوات از امیر پرسیدن :
شیرین ترین و خوشمزه ترین خاطره ای که با شهید صیاد شیرازی داشتین چی چی بود؟
خوشمزه ترینش این بود که شهید صیاد بر خوابش کاملاً غلبه کرده بود. به میزانی که اراده می کرد می خوابید. اگر لازم می دید اصلاً نمی خوابی. یکشب اومد همینطرفها...منطقه عملیاتی فتح المبین (البته سه ماه قبل از شهادتش بود) اواسط اسفندماه، شهید صیاد به دانشجوها خیلی علاقه داشت ...... اردوویی از دانشجویان آورده بودیم. شهید که قبلا هم عرض کرده بودم بر خوابش قلبه داشت، میگفت اذان رو می زنیم. نه اینکه تازه بلند بشن. اذان که زدیم بچه ها باید توی سجاده توی صف نشسته باشن...
و یه نکته خصوصی تر اینکه: ایشون توی وصیت نامش سه نفر رو وصی خودش قرار داده . یکی شون آقای آذربن هستن. یکیشون حاج آقای نیکدل هستن که همسایشون بوده. فردای شهادت شهید صیاد ، بعد از ظهرش بیتِ آقا خانواده شهید رو دعوت کردن. خانم شهید صیاد که دو روزی خودش رو نگه داشته بوده اونجا تازه اشکش سرازیر شده بود و امانش نمی داد. دامادشون می گفت اومدم برم بهشون تذکری بدم آقا فرمودن بگذارید بعد از این دو روز کمی سبک بشن و بعدش هم صحبتهای خوبی با خانواده شهید داشتن.... آقای نیکدل میگفتن خیلی دلم میخواست سوال کنم از آقا که، شما چی شد خم شدین و تابوت شهید صیاد رو بوسیدین. ولی نتونستم... ولی وقتی داشتیم برمیگشتیم و میومدیم بیرون از آقای محمدی گلپایگانی، پرسیدم. ایشون فرمودن برای من هم سوال بود پرسیدم از آقا، فرمودن ، ایستاده بودم یک زمان احساس کردم امام زمان حضور دارن و همونجا خم شدن و تابوت شهید رو بوسیدن، دیگه من نفهمیدم چطوری خم شدم و جای بوسه ایشون رو بوسه زدم ........ ایشون عاشق ولایت بود.
بارها دیده بودم توی قنوت نماز واجبش، رهبری رو دعا می کرد، اونهم خالصانه و از عمق جان. دعا برای امام زمان از لبهاش نمی افتاد....
سوال بعدی بروبچ فنی بود. در مورد فوگاز و سوختش و عمق تخریبشا .....
اساتید فن یوخده از سوختی که استفاده میشدا . اینکه امشب برا شوما سبک گرفته بودند که دلدون هورییی نریزد پایین آ از این حرفا زدند...
یکی از بروبچا باصفای اردو (و البته که اصفهانی بود) سوال نکرد. چند جمله ای گفت که اگه بتونم روش فکر کنم شاید آدم بشم. یه اشاره ای کرد به شب قبل توی شلمچه که حسین یکتا فرموده بودن بعضیا وقتی میان اینجا وقت برگشت میگن کاش نیومده بودم. من هم همین رو دارم میگم با خودم. خاک اینجا عجیب جاذبه داره . نمی دونم وقتی برمیگردم چه روندی رو پیش میگیرم ولی صداقت این خاک بدجوری من رو گرفت . من فقط میخوام بگم بسمه تعالی . فهمیدم.
که با صلوات استقبال شد از صحبتهاش
یکی از سوالا این بود که توی جامعه تغریبا ، دو دسته وجود دارند که، یک سری بچه های بسیجی . یکسری هم بچه های هستن که ظاهر چندان مذهبی ندارند ولی اعمال و کردارشون از امثالی من صحیح تر و خداپسندانه تر هست ولی اینها نسبت به هم دید خوبی ندارن . بچه بسیجی ها اون جماعت رو آدم حساب نمیکنن. اونهام اینها رو داخل آدم نمیدونن. البته ببخشید با این لحن حرف میزنم ولی واقعیت داره. حالا شما چه راهکاری جلوی پای امثال من میگذارین که دوستانشون از هر دو دسته هستن.
امیر فرمودن:
شهید سید حسن سجادی نیاکی جزء اولین خلبانهایی بود که با هلیکوپتر اومدن جنوب مستقر شدن. اونطرف سوسنگرد نزدیک حمیدیه، یکجایی کمپی درست کرده بودن.
یکشب دیدیم رفت و اومد، خیلی تر و تمیز و شیک شده بود. هر چی ازش پرسیدیم چه خبر شده؟ جواب نداد. خندید و نگفت.
خیلی واضح اسرار کردیم. این بزرگوار خندید و گفت: رفتم غسل شهادت کردم و اومدم. ما باز سربه سرش گذاشتیم که بابا مگه عملیاته؟!.. همه جبهه ها که راکد هستن...
حدود دی ماه ، یا بهمن ماه سال 59 بود. خیلی اذیتش کردیم و سر به سرش گذاشتیم . گفت : حالا شما بهم بخندین و باور نکنین، ولی من فردا شهید میشم ، و سرم هم از تنم جدا میشه.بعدشم جعبه شیرینی که خریده بود رو بین بچه ها پخش کرد....
سید حسن سجادی نیاکی رو,با اسمش به یاد بسپارین.
وقتی گفت سرم هم از تنم جدا میشه . گفتیم : حالا دیگه خوابنما هم شدی؟ غیب می گی؟ دیگه دست آخر گفت : خب باور نکنین. ما بهش گفتیم آخه تو که خلبان هلیکوپتر رسکیوم-امداد- هستی.اصلاً بلند نمیشی. (هلیکوپترش 214 - هلیکوپتر رسکیوم- بود. مثل هیکوپتر امداد عمل میکرد.
صبح دیدیم اعلام کردن ، دشمن حمله کرده به سوسنگرد.
اول هلیکوپترهای کبری بلند شدن ، برای آتش پشتیبانی. که یکیشون رو دشمن زد. هلیکوپتر کبری همینطور که میسوخت به سختی اومد طرف نیروهای خودی و نشست. بلافاصله اعلام کردن هلیکوپتر 214 بلند بشه بیاد. سید استارت رو زد و بلند شد.
سید اولاد پیغمبر ، استارت رو زد و بلند شد (توی پرانتز براتون بگم که ایشون همشهری همون شهید نیاکی بزرگ هستن. و اینکه روستای نیاک نزدیک آمل هستش. روستایی که همه سید هستن. و آیت الله جوادی آملی هم مال روستای مجاور نیاک هستن. روستای نیاک 34 تا شهید داده که همه سید هستن)
... هلیکوپتر رسکیوم بلند شد. سید ،پسر فاطمه بلند شد. رفت نجات بده...
یک موشک عراقی اومد این دماغه هلیکوپتر رو برد.
خلبان کمک سید ، سرهنگ اشراقی -حالا توی اداره چهارم ستاد مشترک هستن- می گفت : هلیکوپتری که جلوش کاملا رفته بود رو به زحمت نشوندم میون نیرو های خودی روی زمین. تنها چیزی که ما رو نگه داشته بود کمربندهای صندلیهامون بود. بچه ها ریختن هم آتیش رو خاموش کنن و هم ما رو نجات بدن. من نگاه می کردم ببینم سید حالش چطور . دیدم تا کمربندش رو باز کردن افتاد. دیدم وقتی موشک دماغه هلیکوپتر رو برده، سر سید هم رفته........... بدنش هم داشت آتیش می گرفت و می سوخت که بچه ها داشتن آتش رو خاموش می کردن ........
شهید سید حسن سجادی نیاکی روز قبل خودش گفته بود که من فردا شهید میشم. سرم هم از تنم جدا میشه.
پرده ها گاهی برای بعضی می رفت کنار یه چیزایی رو می دیدن. اونهایی که با خدا ارتباطشون بیشتر و صمیمیتر هستش. سعی می کنن کمتر به دنیا فکر کنن. گناه نکنن.
اینکه ما فکر میکنیم شهدا جزء فرشته ها بودن ، نه . اونها میومدن اینجا و ارتباطشون با خدا آنچنان صمیمی میشد که گاهی اینچنین دعوت میشدن ....
امیر دربندی اینها رو برای آغاز سخن فرمودن تا ما استارت رو بزنیم برای پرسیدن....