سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

عجب...

زود از محل کارم زدم بیرون. سوارِ اتوبوس که شدم فقط خودِ بنفشه خمینی شهری زده بود بیرون. کنار هم نشستیم. اِزِش پرسیدم: خیلی عصبانی شده بود؟ گفت: آره. خیلی بَد گفتی. یه آهی کشیدم آ گفتم: خب چیکار کنم. شد دیگه. فوقِش این چند روز تعطیلیه فقط فوش کِشَم میکنه.

با خودم ساکِت شده بودم. ولی جدی جِدی خیلی خراب کرده بودم.

اِفتَضَحُ . یَفتَضِحُ . اِفتِضاح

نتونستم برم خونه. راهم رو کشیدم و رفتم مسجدی محلهِ مون، شبِ رحلت پیامبر بود. به نماز جماعت که نرسیده بودم. تا داشتم وضو میگرفتم، صدای نماز جماعت رو هم می شنیدم، به نمازی سید که نگاه می کردم، ملائک را می دیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته اند... روو به قبله ایستادم، اما دلم هنوز در پی تعلقات بود. گفتم: نمی دانم چرا من همیشه هنگام نماز حواسم پرت است و اینبار بیشتر. 

استاد به چشمانم خیره شد.

مواظب باش! کسی که سر نماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.

استاد گفته بود و رفته بود. اما من مدتها در فکر ارتباط میان نماز و زندگی بودم...

... عجب غلطی کرده بودم. دلی را سخت شکسته بودم.


امروز توو محلی کارم، بنفشه حینِ طراحی یه لِیبِل از من نظری خواسته بود، و من خوشحالمؤدب از اینکه پس از مدتها یه طرحی میدم برای یه کار گرافیکی... ولی ، این وسط نمی دونم چرا ؟؟ خانوم مهندس شیرجه زده بود توو کار آ با عصبانیت با اصلِ طراحی چنین لِیبلی مخالف بود. خب این خانوم مهندس، کارشناسی فنی ماجرا بود و نظرش با ارزش برای اصلی ماجرا. ولی آخه اینجا بحثی گرافیک بود و طراحی و هنر و ... من عصبانی شده بودم که باباجون شوما درست میگی. ولی بزار من درست بودنی طرحم رو با دلیل و برهان به اثبات برسونم ، اون وخت شوما بیا کلی ماجرا را لگدمال کن.

لابلای کَل کَل کردنی ما دوتا، خانوم مهندس یه باره گفت
: اصلاً به من چه هر کاری میخوایین بکنین. به من چه ربطی داره.

در لحظه جواب دادم :
" آفرین این جمله رو از اولِش بگو آ بِزار ما کارمون رو بکنیم. کسی که از شوما نظر نخواسته بود."

خانوم مهندس گفت :
خیلی ممنون خانوم پاکروان.

در لحظه فهمیدم که ناراحتش کردم ولی عوضش ساکتش کرده بود. در جواب عرض کردم:

خواهش می کنم.

............

کلام اون وقت تمام شد و من هم چون آخر وقت بود، رفتم توو اتاق خودم آ وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون... ولی کم کم داشت حالیم میشد چیکار کردم.

دلی را شکسته بودم. توو این ایام هرچه کردم ، جایی توفیقی حاصل نشد. میدونی دلی را سخت شکسته بودم و خودم شرمنده ی آقا و اربابم. نه می تونستم دستم رو جایی ببرم بالا و حاجتی بخوام (چون خودم زودترش جواب میدادم که تو که دِل سربازِ امام زمونت رو میشکنی غلط میکنی بیایی اینجا حاجتِ زیادی بخواهی ... )

خلاصه این چند روز سخت فهمیدم چه غلطِ بی جایی کردم.......

پیشنهاد چی دارین؟؟؟ خدا وکیلی پیشنهادِ عملی بدین...


نظر

قرآن کریم به ما یاد داد که شیطان دشمن انسان است
و یاد داد که همه ی زور شیطان در تزویر اوست
به همین دلیل از تزویر شیطان باید ترسید نه زور او...........

... 

دل گنجشک که میشکند چه می کنند؟؟؟؟


نظر

جادون خالی امروز پس از مدتها از عمق دل خندیدم. منظورم اینس که با دلیل و برهان خندیدم.

یعنی خنده هام به دلم نشست.

قهقه نزدم ها........ نه. اتفاقاً  آرووم آ بی صدا هم خندیدم. ولی شیرین بود. 

حالا بزار برادون بِگَم چیطور شد که خندیدم:

دیروز یکی اِز بروبچه های حسابداری باهام تماس گرفت آ گفت که خانوم پاک روان چندروزِس یکی اِز کارمندای فلان دفترمون هِی باشَم تماس میگیرِد آ سین جین میکونِد که براش توضیح بِدَم حقوق آ بیمه آ ... پاداش آ جریمه آ ..... ریز به ریز براش شرح بِدَم بِشش گفتم که اگه توضیحی میخواد باید باشوما صحبت کنه ولی دوباره هم اِز من سوالاشا پرسیدِس. خلاصه منتظر باش.

عرض کردم تشکر . ما همیشه منتظر بودیم همه مدله. خب اینم یه مدلِس برا خودش. قربونی محبتدون.

خلاصه منتظر بودم ولی کسی با من کار نداشت.

رئیسی امور اداری خبرم کردند که یکی از کارمندا رفدِس آ یه نامه بالا بلند نوشته س آ دادِس دَستی فلان مدیری دفتریمون. آ چرا شوما بی خبری؟؟؟... عرض کردم والا من بی خبر نیستم، بنده منتظرم. ولی منتظرم. همین. حالا به نظری شوما قیام کنم آ حرکت رو خودم آغاز کنم؟!..... ظاهراً موافق بودن. 

خلاصه ، خودم شروع کردم. یه گپی زدم با مدیر ارشدِ دفتریمون. ایشون چندتا سوالای کارمندشونا فرمودن که براش جواب داشتم و به نظرم سوالی خاصی نبود. قرارشد خودم محضری کامندی معظمشون تماس بیگیرم. امروز صبح خودم قیامی نموده و تماس حاصل شد. لحنی کلامشون محکم بود آ جون داشت. الحمدالله پا کار بود فقط یوخده لجبازی داشت، وقتی با منطق جواب میگرفت میزد کوچه علی چپ ، شایدم من برداشتم اینجوری اشتباه بود. آخه وسطی صحبت وقتی داشتم با دلیل آ منطق جواب می آوردم میزد به بی منطقی آ میگفت نه به من فلان مسئله را شفاهاً این مدلی گفتن. و گفتن برای شما متفاوت عمل میشه. هر چی میگفتم جناب مهندس شوما قرارداد پیشی من امضا شده دارین این مدلی ایشونم محکم میگفت نه خیر به من گفتن اون مدلی.....

یه وختی دیگه حوصله م سَر رفت دیدم خیر بی مزه شد دیگه ، کلام رو جمعش کردم و باهاش اینجور ختمش کردم که با مدیرتون حلش میکنم.

مدیرشون مرخصی بودن و نشد همون وخت.

مدیر عاملی خودمون تشریف فرما شدن. میخواستم خدمتشون عرض کنم که یه آدمی باحال دارم فلان دفتر جهتی کَل کَل..... که فرمودن نه اتفاقاً خیلی هم بی نمک. در ضمن برای اینکه بدونی با کی طرفی بِهِت بِگم وقت با حسابدارتون صحبت میکرده صداشَم ضبط کرده. جمله را ختم کردن و نقطه ی فعل را گذاشتن خندم گرفته بود. در جواب عرض کردم پس با یه پاک روان طرفم.

یادم افتاده بود به خودم آ مدیرعاملی که دو ساعت مخش رو خردم و رئیس هیئت مدیره ای که دو ساعت هم مخی اون رو خوردم آ .......... مدیر امور اداری که آدم حسابش نمی کردم آ ..... کپی قرارداد.

یادش بخیر اون روزا. 


نظر

امروز پُربار بود. با صفا بود، .....

خدا رو شکر. خدا رو صدهزار مرتبه شکر..رفتم سر نقاشی........

کارهای واجبتری هم دارم، بسم الله.........

مشغولم، شکر خدا هنوز توانش هست، هنوز گاهی خداوندِ متعال توفیقش رو هم عنایت می فرماید، جهت خدمتگزاری. دلم پَر کشیده سمت و سوی کربلا ولی این روزها کمی صحنه تغییر کرده....

روبروی خیمه ایستاده ام. خیمه...
سلام و عرض ادب محضر معصوم ، آنچه در ظرفم میگنجد. کمی شتاب زده ام، همیشه کتاب دعا و زیارتنامه که به دست میگیرم عجول میشوم، حول میکنم ،........

خیلی زود عرض میکنم: آقاجان به من هم شناسنامه ی شغلی می دهید؟؟؟

یادم افتاده برای سردار لشکر آقا شدن باید سربازی کرد، و برای سربازی کردن شناسنامه ی شغلی لازم دارم ، تا جایگاهی مناسب در چارتِ سازمانیِ لشکر مولا کسب کنم. حق و حقوقِ خودم را هم سرشار می خواهم، پایه حقوقی مناسب با کُلی بن و مزایا و پاداش و رحمتِ الهی...

 


آقاجان به من هم شناسنامه ی شغلی می دهید؟؟؟ به عنوان و سمت فکر نمی کنم، برای انتهای خط ارزش قائلم و برای رسیدن به آنجا ظرفیتی بیش از اینها لازم دارم...

از پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله ـ روایت شده است که وقتی بنده‌ای گفت: «لاحول ولاقوة الا بالله» همانا سرنوشت خود را به خدا واگذار کرده است بنابراین برخداوند است که او را کفایت نماید (و همه نیازهای او را برآورده سازد)

 

 


نظر

میدونی امروز داشتم با مامانِ حسن نظری خدا بیامرز حرفِشا میزدم.

حرفی اتوماسیون اداری شرکتی عجیب-غریبمونا........

خانوم دکتر ، برام یوخده شرحی سود و منفعتهای چنین نظامهایی رو دادن که برای مدیرانِ این روزگار داره آ یه توصیه داشتن: عزیزم خیلی هم برای این جماعت جوش نزن. بیش از توانت مسئولیت قبول نکن و در نهایت، سعی کن فقط به چیزی که مسئولیتش رو بردوشت گذاشتن کامل عمل کنی. حقی رو ناحق نکرده باشی و لقمه ی خودت رو هم مراقب باش. 

کمی با خانم دکتر (همون حاچ خانوم نظری خودمون) درد و دل کردم آ گفتم مهمترین چیزی که از بچگی بابام یادمون دادَن همین بودِس. که هر لقمه ای رو توو سفره ی رزق و روزیمون وارد نکنیم. سری هر سفره ای نشینیم......

یاد مهندس حسن نظری بخیر.

(سالگردش اواسط دی ماه بود).

حچ خانوم نصیحتم می کنند که :جوانیتون رو دریابید و برای لحظه لحظه ی اون برنامه داشته باشین، ارزش قائل باشید برای تمام نعمت و رحمتی که خداوند بر شما بخشیده.

کمی جوش آوردم آ از نظامی اتوماسیون اداریمون براشون میگم.  روزی که کرمهای خون آشام اتوماسیون اداری طراحی میکنند چه میشود؟؟؟؟

.

.

.

فکرش رو کردین : وقتی کرمهای خون آشام اتوماسیون اداری طراحی کنند چه میشود؟

من فکرش رو کردم:

اون روز وقتی هست که شوما اِز اولی بُرجی کاری برای دقیقه به دقیقه ی اضافه کاریهایی که مجبوری توو محیطِ خسته کننده ی کاری خودت بمونی و جون بکنی اجازه نامه میگیری و رئیست هم بعد از کُلی سین-جین کردنت، وقتی مطمعن شد که شوما توو ثانیه به ثانیه ش بهش سود رسوندی با منت تمام تایید میکنه... و با این حال در پایانِ ماه وقتی لیست ساعاتِ کاری شوما توو اتوماسیونی اداری، چک میشه می بینن هیچی از اون اجازه نامه های اضافه کاریتون وجود نداره. کشک 

اون روز وقتی یِس که شوما برای دقیقه به دقیقه ی مرخصی های استحقاقی و غیره و ذالکی که رفتین با اطلاع و بی اطلاعش اجازه ی مکتوبی اتوماسیونی مرخصی گرفتین آ رئیسِدونم تاییدش کردِس .... آ با این حال در پایانِ ماه وقتی لیست ساعاتِ کاری شوما توو اتوماسیونی اداری،چک میشه می بینن هیچی از اون اجازه نامه های مرخصی های استحقاقی شوما وجود نداره. کشک. 

اون روز وقتی یِس که شوما برای دقیقه به دقیقه ی جون کندنادون یه صفحه ی مکتوب داشتین توو اتوماسیونی اداری دون ........ آ حالا بعدی یک ماه .....کشک. 

 

نشسته بودم ساعت کاریهام رو چک میکردم(با خودم عهد بستم هرگز از سِمت و جایگاهم برای دفاع از ساعت کاریهای تلف شده و پامال شده ی خودم استفاده نکنم. می دونی چرا؟ چون فقط در این صورته که منم می سوزم و داغ میشم و آتیش میگیرم ، از دست قانون و مقرراتهای مزخرفی اتوماسیونی اداریمون آ منهم مثلی بقیه ی بروبچ به خونی کروکدیلهای شرکتمون تشنه میشم)

خونم به جوش اومده

احساس میکنم اینجا، توو این شرکت مدیرانش تا جا داره از پرسنلشون کار میکشند و تا زمانی که ساکتِ و اعتراضی نداره ازش بیگاری می کشند. (خب اینهام اینجوری فیض می برند)

دارم بالا میارم، وقتی با این حال و روز دربِ واحدِ مالی رو باز میکنم و وارد میشم به جمعی که مدیر مالی نشسته و در اوجِ احساس به محیط خوب و عالیِ شرکتمون افتخار میکنه و به یکی از پرسنلی فنی نصیحت میکنه که باید قدر بدونیم....


نظر

شمایی که کربلایی شدین... 

.

.

. یه اذن دخول هم برای ما بگیرین. 

این روزها نمی دونم چرا تحملی هیش کسی رو ندارم. این روزها فقط کافیه یکی یه حرفی زور آ غیری قابلی قبول بِهِم بِزِنه. داد و بیدادی راه می اندازم که نگوو و نپُرس. دیگه کوچیک آ بزرگتری و رئیس و مرئوسی هم که ....... کشک.

البته بگما. آ خه اینجا کلاً نظامشون همین مدِلی هست.

توو لحظه ی اول آ تیتراژی ابتدایی ، های کلاس بازی برات در میارَن که باورت بشه عجب آدمهای دانشمند آ عارفانِ عاقلی.

.

.

. بعد خیلی زود چشمات با شنیده هایی که باهاشون غریبه ای گِرد میشه: خانومه بدونه هیچ ادب کلام و حیایی با همکار و مدیر خودش طرف میشه .... آقاهه با چنان صفا و گرمایی اظهار نظر در مورد مدل ابروهای بغل دستیش میکنه...

حالم از رئسی که زورکی قرارِس زیر دستش قرار بیگیرم تا یوخده امتیازی حقوقیش آ جایگاهی چارتی اداریش بالاتر بره به هم میخوره. از بوی تعفنی توهینهایی که میشنوم آ قورتشون میدم روو دل میکنم آ گاهی حقشون رو تمیز میگذارم کفی دستشون. اومده بودم سربازی ولی ظاهراً توو پادگان موندگار نمیشم. پس کاشکی یه کرببلا برام جور بشه و راهی بشم...........

یا حسین.


نظر

آقای نظری بنده ی خدا امروز رفت مرخصی...

صبح پشت میزکاری خودم مشغول بودم که معاونت بازرگانی شرکت با عجله تشریف آوردن توو اتاق کاری بنده آ دستور دادن زود  بلندشم آ باهاشون بِرَم توو اتاقی جلسات.

جلل خالق.  نشسته آ نَنِشسته شروع کردن به پرسیدن:

شوما در جایگاهی تخصصی خوددون بعنوانی مشاوره بع یه معاونتی بازرگانی چه توصیه هایی دارین اگر............؟

اگر.........؟

اگر...؟

اولش فکر کردم خنجرا برا من اِز روو بستِن آ دارن مصاحبه تخصصی میگیرن. ولی بعد دیدم نه ... دارن جدی جدی مشورت میگیرن. کم کم مطمعن شدم که دارن برای بخشی بازرگانی شرکت یه برنامه ریزی میکنن. ظاهراً جدی جدی یکی از نیروهاشون رو با کمالی نارضایتی میخوان عذرشا بخوان....(خودمونی بگم داشتن من رو مامور میکردن برنامه ی اخراج نیروی خطاکارشون رو اجرا کنم.)

دلم نمی خواست برنامه ی اخراج نیرویی که این روزها شاهد فعالیتهای منظم و بیشمارش بودم روو اجرا کنم. نیرویی که توو جماعت همکارای همه فن حریفِ من ادب کلام و ادب رفتاری خوبی بود.

ولی فعلاً من اومدم توو این جایگاه توو این شرکت که همین چیزا رو یاد بگیرم. فقط خدایا کمکم کن تا حقی رو ناحق نکنم. باری به هرجهت اینجا این جماعت هیئت مدیره هستند و صاحب. آ منم اینجا مجری دستوراتی مدیرانی عامل.

فقط ضمنی صحبت اجازه گرفتم تا قبل از ظهر دستورِشونا اجرا کنم.

خب باید اجرا  بِشَود.

کارهام رو ردیف کردم آ یوخده منظم. خودم راه افتادم رفتم توو واحِدی بازرگانی آ همکاری محترم رو دعوت کردم وَخیزَند آ همراهم بیان... پرسیدن خانوم مهندس میشه کارم رو تموم کنم آ بیام. عرض کردم نه همین حالا بیان. اِز ریخت آ قیافه های اَلباقی همکارانی نسبتاً محترم پیدا بود که همه اِز همه چیز خبر دارن.

خب . تشریف آوردن توو دفتر کاری بنده. بسم الله رو گفتم و صندلی را تعارف کردم تا بشینن جهت صحبت ...

کم کم آ یواش یواش به همکار محترم خودم فهموندم که رئیستون دستور به اتمامی همکاری شوما دادن...

بنده خدا دردودل زیاد داشت، و البته دفاع از عملکردهاش که خطاهایی بوده که میشده همِشا به پای ایشون ننِویسند. می شدس ....

یوخدِشا قبول داشتم آ یوخدِشم لابلایِ حرفام می فهموندم که من اِز مسائلی تخصصی مطرح توو این موضوع اطلاعی ندارم. من این وسط فقط قرارس به نوعی تفهیم اتهامی خطای تخصصی شوما را بکنم آ ....

ولی در جایگاهی یه آباجیِ یوخده باتجربه تر، هم خیلی صحبتهاشون رو خوب گوش دادم و هم در پایان کمی اطمینان دادم بِهِ ایشون که در چنین جمع هایی که اکثریت غالب با خانمهاست، اینجور موضوعاتی مطرح میشه آ اِگه این ریختی با شوما برخورد کردن همکارادون شاید بخاطری این بودِس که  توو این شرکت لحنی کلامها گاهی  بی حیا بوده. وقتی این بزرگوار جهت اطمینان حاصل کردن می پرسید که آیا شما در رفتار و کردارِ من. در کلام من بی ادبی و گستاخی دیدین؟؟!.... فقط این اطمینان رو دادم که من شخصاً هرگز هیچ خطایی در رفتار و کردار شما ندیدم و امروز فقط موضوع خطایی بوده که شما در زمینه ی تخصصی مرتکب شدین. محاسبه ای رو به اشتباه انجام دادین و در بخش بازرگانی ضرر بزرگی خوردن... 

حین گفتن این حرفها تنم میلرزید آ به آینده ی خودم توو چنین محیطی کاری چندان امیدوار نبودم. میدونم همین حالاشم... ولی خب برام پچ پچ ها هیچ وقت اهمیت نداشته. 

ولی...

ولی امروز اِز این تنم لرزید که روزی من هم لحنی کلامم همین جور شده باشه. بی حیا... بی عفاف...  بی پرده..... بی ادب کلام... آخه من تا همین امروزِشَم خیلی با ادب نشدم که یه وختی بِخوام اِز همینم که هستم بی ادبتر آ بی حیاتر بِشم.  من همین امروزِشَم نگاهم قدرتِ سربه زیر شدن پیدا نکردِس که بِخواد سَربه هوا بِشه...

خدا رحم کنه. خدا رحم کنه... نی می دونم حفظ کردنی شغلی که برا حقوقش نیومدم سَرِش. بلکه به امیدی سربازی (یادگرفتنی نکته های ریز عملی و رفتاری. اجرای آموخته های قبلی..) اومدم پاش وایسادم بیبینم اِز پَسِش وَر میام یا نه ، چقدر سخته.

توو دعا ابوحمزه ، همون اوِلاش خوب یادِمون میدن:

الهی لا تودبنی بِعقوبَتِک، وَلا ترکیبی فی حیلَتِک.

من اَینَ لیَ الخیرُ یا رب. ولا یوجدُ الا من عینک ، و من این لیَ النجاة وَلا تُستَطاعُ اِلا بِک....

تا داشتیم صحبت میکردیم خیلی از بروبچ به بهونه های مختلف میومدن سَرَک میکشیدن بیبینن صحبتهامون به کوجا کشیدِس. (چنین وقتایی فوضول جماعت فشاری خونش بالاس).

آقای خوشنظر هم به عنوانی کلامی آخر می خواست بره توو بخش بازرگانی آ یه تیکه بندازه بهِشون و بره. به ذهنم رسید یه تجربه کاری مفید به یادگار بِهِشون یاد بّدَم. عرض کردم: مگه حرفی خوددون این نیست که بعضی همکارا نامردی کردن آ الآن هم میخوان عمقِ ناراحتی شما رو ببینن. خب چرا میخوای قند توو دِلِشون آب بشه. کاری کن داغِش به دلشون بمونه. 

چنین اتفاقی افتاده. کار شما خاتمه پیدا کرده.

خب بگزار این جماعت شیرین کام نشوند. با آرامش و با چهره ای آرووم امروز بری. بِدونن اگه از اینجا رفتی چندان هم ضرر نکردی.

مطمعن هستی که جایگاههایی بهتر از این در انتظارت هست.

انشالله


صورتجلسه ای تنظیم کردم برای اطلاع رسانی به رئیس محترم:

یه بسم الله گفتم آ این جوری شروع کردم:

نظر جمع این بوده که جزوه هایی که به عنوان شناسنامه ی مشاغل گرفتیم، گفته های خود پرسنلِ شرکت بوده که در مرحله ی بعدی بخش وظایفِ اونها تکمیل شده بود. و پیشنهادی که داشتم این بود که چارت سازمانی پیشنهادیِ شما رو بگیریم، تا اشکالاتمون سریعتر و راحتتر مطرح و رفع بشه.

جناب مشاور در جواب فرمودن:

کلام اول شما رو که قبول ندارم، گفته های پرسنل رو سند قرار دادیم و ادبیاتِ سازمانی و ساختاری اینها (شناسنامه ی مشاغل)فرق کرده و حداقل 60 الی 70 درصد اونها براساس شناسنامه شغلها تغییر کرده.

رییس بزرگتون تشریف ندارن، ایشون کلامشون اینجور بود که قبل اِز همه، پایه حقوقهای پرسنل اصلاح بشه.... بعد چارت و شناسنامه مشاغل ارائه بشه ،ولی فعلاً....


معاونت اداری و مالی: خب توو این شناسنامه مشاغلها که دادین دستمون چندتا سوال هست: مثلاً کمک حسابدار باید زیر دستِ حسابدار باشه؟ حسابدار ارتباط مستقیم با بانک داره؟ استاندارد شرح وظایف همینه که اینجا تووی این متنها نوشتین؟

مشاورین محترم هرچه اومدن راضی کنن، نشد. در نهایت فرمودن خب شما اگه لازم میدونین ما عینی کلامی رو که شوما میخوایین رو اضافه میکنیم. چرا اینقده حساس شدین روو عینی کلمه ها...

معاونت بازرگانی: این چه شرحی وظایفیِس برای پرسنلی بازرگانی گذاشتین؟......... چه وضعِشِس

........

.

.

.

.

.

.

.توو این مرحله ما میتوانیم چارت اولیه رو ارائه بدهیم، پیشنهاد اولیه ی ماست.