دست خط ...

بعد از یه خواب و استراحتی کوچولو، یوخده تجدیدِ قوا کرده بودیم . با چندتا از همسفریا راه افتادیم سمتی حرم.

از هتل که زدیم بیرون بعد از کمی پیاده روی افتادیم توو جاده و مسیری که ختم میشد به حرم اباعبدالله. گنبد و بارگاه آقا و مولا روبروومون بود. داشتیم برای اقامه ی نماز جماعت می رفتیم سمت حرمِ آقا. توو این سفر ، بار اول بود که آرووم و با حال و هوای زائر جماعت قدم بر میداشتم سمت حرم...

داشتیم میرفتیم سمت خیمه گاه. سمت تل زینبیه. همون سمت و سویی که حضرت زینب روز عاشورا میرفت تا بتونه چیزی از صحنه نبرد ببینه و خبردار بشه...

 

 

شاید حدود یک ساعت وقت بود تا اذان مغرب، ولی حرمِ آقا شلوغ بود و توو صحن داخلی، صفوف نماز تکمیل شده بود و دیگه جایی برای ما نداشت. کمی گشتیم... دلم نیومد بخاطر پیدا کردنِ جای تمیز و فرش شده و .. اون حس و حالی که دلم تازه پیدا کرده بود رو از دست بدهم. حال و هوای کرببلایی، دُرَ گوهرباریست که ممکنِ تووی چنین سفری به این زودی گیرم نیاد. با خودم گفتم : مراغب دلت باش. اولین غروب کربلاست، بیا کرببلایی بشیم. این سفر آنچنان هم مفت گیرت نیومده ها. معلوم نیست دیگه راهت بدهند... معلوم نیست...

بیرون از حرم داشتیم دنبال جایی برای ایستادن در صف نماز بودیم. جمعیت سمت تل زینبیه بیشتر بود و صفوف نماز منظم تر. داشتم زمزمه میکردم:

شبیه حسرت پروانه هاست این بانو

سفیر واقعه ی کرببلاست این بانو

همیشه حک شده نامش به روی دوران ها

غریب غربت دیر آشناست این بانو

کسی شنیده زنی لشگری به هم ریزد؟
به حق که دختر شیر خداست این بانو

 

سکوت می‌کنم و شعر می‌شود اینجا
مفاعلن فعلاتن ...صداست این بانو

 

کم است واژه ی "بانو" برای تعریفش
که اسوه ی همه ی مردهاست این بانو

خلاصه بیخیال همه ی اصول و قانون و قوائد بهداشتی خانم دکتر-مهندسی بدون سجاده و زیرانداز رفتم کناری یکی از صفوف نماز جماعت نیشستم روو زمین و جانماز کوچولویی رو که همراهم بود برای جای سجده و مهرم پهن کردم. گلی خانوم یه کمی مات و مبهوت با لبخند و تعجب نگاهم کرد و بعد اونهم نشست همون طرفا رووی سنگا. قربونشون برم بی بی زینب امروز ما رو اینجا جا دادن. نشسته بودم توو صف نماز و نگاهم قفل شده بود سمت تل زینبیه و جایی که معروف هست به جایگاه قتگاه ... زیر لب ازخودم می پرسیدم:

از زمین تا آسمان آه است؛ می‌دانی چرا؟

یک قیامت گریه در راه است؛ می‌دانی چرا؟

 

بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام

بر سر هر نیزه یک ماه است؛ می‌دانی چرا؟

 

اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید

محشر الله الله است؛ می‌دانی چرا؟

 

یک بغل باران الله الصمد آورده‌ام

نوبهار قل هوالله است؛ می‌دانی چرا؟

 

راه عقل از آن طرف راه جنون از این طرف

راه اگر راه است این راه است؛ می‌دانی چرا؟

 

از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست

فرصت دیدار کوتاه است؛ می‌دانی چرا؟

 

از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید

انتخاب عشق ناگاه است؛ می‌دانی چرا؟

 

از محرم دم به دم هر چند ماتم می‌چکد

باز اما بهترین ماه است؛ می‌دانی چرا؟

صدای اذان کم کم داشت بلند میشد:

حی علی الصلاة...

اون حاج خانمِ ایرانی که به سبک و سیاق خاص بعضی از ما ایرانیا اومد نشست و جا گرفت ، چندان هم از دویدنها و شیطنتهای بچه ها خوشش نیومده بود. یه تشر رفت بهشون. بچه ها اولش جا خوردن و ترسیدن. مادرشون هم آرووم بچه ها رو گرفتشون توو بغلش، ولی من و گلی با زبون خودمون بچه ها رو دوباره گرفتیم به حرف و بازی.

دوتا بچه ی عرب زبانی که مادرشون کنارم نشسته بود، حالا دیگه با گلی رفیق شده بودن. خیلی راحت و شاد کنار ما مشغول بازی و شیطنتهای بچگانه ی خودشون بودن.

ما هوادار جنونیم ... به ما خرده مگیر
خردسالیم و شدیم از غم جانسوز تو پیر

عاقلان گر به نگاهی دلشان خوش باشد
هست دیوانه روی تو به دستش زنجیر

هرقدر عاشق اباعبد الله معصوم‌تر ... جلوه عشق در او دیدنی تر !


 

آخر بگو که من چه بگویم برای تـــو..

از این زیارت حرم با صفای تــــو..

اذنی بده، که پر بکشم تا دیار عشق..

تا من کبوتری بشوم در هوای تــــو..

خواهم کمی قدم بگذاری به چشم من..

ای کاش می شدم همه جا خاک پای تـــو..

در هر سکوت جلوه ی راز و نیاز هست..

با گوش دل شنیده ام از تو صدای تــــو..

اینجا تمام آمد و رفتم به اذن توست..

راضی شدم به هر چه که باشد رضای تـــو..

چون دایر است فیض تو ، بی انتها ترین..

ای انتهای عمر تو آن ابتدای تــــو..

 


اذن دخول گرفتیم و با یه حسی وصف ناپذیر راهی حرم امام حسین علیه السلام شدیم. قدم زدن توو بین الحرمین......(وصف ناپذیر است). خودت باید تجربه کنی. همین.

بروبچ کاروان رو توو حرم امام حسین دیدیم. هماهنگ کردیم که به برنامه کاروان برسیم. اتاقها رو توو هتل تحویل بگیریم و رستورانش رو هم افتتاح کنیم.

رستوران خوب و تمیزی داشت و توو اتاقهاش میشد احساس آرامش کرد. واسه من فقط بهداشت مهم بود که شکر خدا همه چیز عالی بود. دست مدیر کاروان طلا. خدا خیرش بده توو این چند سفر واقعا میبینیم که همیشه جهت تامین آرامش زائرا حرفه ای عمل کرده و فعال . 


نظر

 

من و گلی و چندتا از همسفریا رفتیم سمتِ حرم ابالفضل العباس تا محض ادب ابتدا محضر ایشان رویم، سلام و عرض ادبی کنیم و اذن دخول به حرم مطهر امام حسین علیه السلام رو بگیریم.

صدای اذان ظهر توو بین الحرمین پیچید. صفوف نماز جماعت بسته شد و ما بیرون از حرم حضرت عباس جا شدیم. نماز ظهر و عصر رو توو برق آفتاب و گرمای سوزان کربلا خوندیم. کنار من خانمی عرب زبان با بچه ی یکی-دو سالش نشسته بود. بین دو نماز بودیم که صدای اه و نالش بلند شد من که نمی فهمیدم چی میخواد از مادرش و اون هم میگه ندارم. ولی لابلای کلامش کلمه ای شبیه ماء شنیدم. ظرفِ آبِ یخم رو در آوردم و تعارفش کردم.... بچه با شادابی خاصی گرفت و قلوپ قلوپ نوش جان کرد.... نمی دونم چرا ولی جلوی درب حرم حضرت ابالفضل، یه بچه ی کوچیک و تشنه لب رو با یه لیوان آب سرد و خنک سیراب کردن ؟!!!!!......... چه صحنه ای رو برای شما زنده میکنه؟... به بچه و لبخندش حین آب خوردن که نگاه میکردم، یه وقت سرم رو زیر انداختم تا شفافتر بشنوم صدای بچه های تشنه لبِ صحنه ی ظهر عاشورا رو:

سقا نظر کن تشنه ام طاقت ندارم
طفلِ صغیرم بر عطش عادت ندارم
آبی بیاور سینه ام آرام گیرد
خشکیده لب هایم ز مشکت کام گیرد
رفتی عمو باشد خدا پشت و پناهت
چشمان اهل این حرم مانده به راهت
ما منتظر بر درگه خیمه بمانیم
انجام وعده از عمو را جمله دانیم
اما پدر آمد عموی ما نیامد
یاربّ چرا آرامشِ دلها نیامد
بابا کمر بگرفته از داغ جدایی
گوید برادر جان ابالفضلم کجایی؟
دانم عمویم کشته ی این خاک گردید
روحش روانه در دلِ افلاک گردید
آید عمویم من دگر حرفی نگوییم
من جز عمو در این حرم چیزی نجویم...

 


 

 

ظهر قبل از اذان رسیدیم کربلا. همه خسته بودن ولی اشتیاق به زیارت آقا و مولاشون... چنان اضطرابی به دلها انداخته بود که هیچ کس حاضر نبود اتاقی تحویل بگیره. گلی(رفیق و هم اتاقیم) که سفر اولش بود کلافه بود که نکنه به نماز جماعت حرم مولا نرسیم. نکنه وقت اذان بگذره و ما هنوز توو هتل مونده باشیم، نکنه... 

یه شانسی آوردیم که مسئولین هتل به علت دستور کارِ نظافتی که داشتن ، اعلام کردن اتاقها رو دو ساعت دیرتر تحویل میدهند، و خدا رو شکر کادر مدیریت کاروان ما هم دستور به وضو ساختن ما جهت رفتن به سمت حرم دادند. شکر شکر شکر.....

آماده شدیم جهت قدم نهادن در مسیر حرمِ آقا. سالار شهیدان ، امام حسین(ع)

من خیلی زود گرمازده میشم، برای همین به توصیه ی رفیق دکترم و البته حضرت استادشون من همیشه یه لیوان آب خنک همراهم هست. حالا حسابش رو بکن. توو اون اوضاع شلوق-پولوقی هتلِ ما. من دنبال یه لیوان آب یخ بودم. به هر دردِسری بود پیدا کردم. لیوانِ آب یخ توو دستم بود و راهی شدم . دمِ درب هتل منتظر ماشین ایستاده بودیم. همه کنار هم ، یکی از خانمهای همسفرمون تا لیوان آب یخ رو توو دستِ من دید با یه نگاه معنا دار و سنگینی بهم گفت ، چرا؟!.... و تذکر داد که با لیوان آب اونهم آبِ خنک سمت حرم ؟!!.... اینجوری نیا....

قادر نیستم توصیف کنم اون لحظه را.... چقدر تلخ و سنگین گذشت. ولی خب... من هم چاره ای نداشتم. امیخواستم این چند روز دووم بیارم ، روو پا باشم و سرحال جهت زیارتی که لحظه لحظه ی اون برام مشق عشق بود... لیوان آب یخها رو گذاشتم توو کیفم رو راه افتادیم سمت حرم.

خیمه سوزانی طاقانک

کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا               در خاک و خون طپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار بر او زار می‌گریست                 خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا

نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک           زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردند کوفیان                 خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید            خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد            فریاد العطش ز بیابان کربلا

آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم                   کردند رو به خیمه ی سلطان کربلا

آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد

کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد


نظر

 

مصیبت عبدالله بن حسن علیه السلام

روز عاشورا، وقتی یاران امام حسین به شهادت رسیدند و لشگر دشمن از هر سو، امام را محاصره کرد، عبدالله بن حسن بن علی علیه السلام که کودکی بیش نبود، از خیمه‌ی زنان بیرون آمد و به سوی عموی خود، امام حسین علیه السلام، رفت. زینب سلام الله علیها که نگرانش بود، خود را به او رساند تا از رفتنش جلوگیری کند.
اما عبدالله سرسختی نشان داد و گفت:« به خدا از عمویم جدا نخواهم شد.»

آن‌گاه خود را به عموی خود رساند و به ابجر بن کعب که شمشیرش را بلند کرده بود تا بر حسین علیه السلام فرود آورد، گفت:« ای پسر زن ناپاک، عمویم را می کشی؟» و دست خویش را سپر کرد. شمشیر، دست او را قطع کرد و بر زمین انداخت.
عبدالله فریاد زد:« عموجان!»

حسین علیه السلام، او را در آغوش گرفت و به سینه چسباند و فرمود:

« فرزند برادرم! بر این مصیبتی که به تو رسیده است شکیبا باش و آن را نیک بشمار. خداوند تو را به پدران شایسته ات ملحق می‌کند.»
در این هنگام، حرمله تیری به سوی آن کودک انداخت و او را در آغوش عموی خویش به شهادت رساند.


نظر

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان


عَنْ فاطِمَهَ الزَّهْراَّءِ عَلَیْهَا السَّلامُ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ

از فاطمه زهرا سلام اللّه علیها دختر رسول خدا صلى اللّه علیه


وَآلِهِ قالَ سَمِعْتُ فاطِمَهَ اَنَّها قالَتْ دَخَلَ عَلَىَّ اَبى رَسُولُ اللَّهِ فى

و آله ، جابر گوید شنیدم از فاطمه زهرا که فرمود: وارد شد بر من پدرم رسول خدا در


بَعْضِ الاَْیّامِ فَقالَ السَّلامُ عَلَیْکِ یا فاطِمَهُ فَقُلْتُ عَلَیْکَ السَّلامُ قالَ

بعضى از روزها و فرمود: سلام بر تو اى فاطمه در پاسخش گفتم : بر تو باد سلام فرمود:


اِنّى اَجِدُ فى بَدَنى ضُعْفاً فَقُلْتُ لَهُ اُعیذُکَ بِاللَّهِ یا اَبَتاهُ مِنَ الضُّعْفِ

من در بدنم سستى و ضعفى درک مى کنم ، گفتم : پناه مى دهم تو را به خدا اى پدرجان از سستى و ضعف


فَقَالَ یا فاطِمَهُ ایتینى بِالْکِساَّءِ الْیَمانى فَغَطّینى بِهِ فَاَتَیْتُهُ بِالْکِساَّءِ

فرمود: اى فاطمه بیاور برایم کساء یمانى را و مرا بدان بپوشان من کساء یمانى را برایش آوردم


الْیَمانى فَغَطَّیْتُهُ بِهِ وَصِرْتُ اَنْظُرُ اِلَیْهِ وَاِذا وَجْهُهُ یَتَلاَْلَؤُ کَاَنَّهُ الْبَدْرُ

و او را بدان پوشاندم و هم چنان بدو مى نگریستم و در آن حال چهره اش مى درخشید همانند ماه

فى لَیْلَهِ تَمامِهِ وَکَمالِهِ فَما کانَتْ اِلاّ ساعَهً وَاِذا بِوَلَدِىَ الْحَسَنِ قَدْ

شب چهارده پس ساعتى نگذشت که دیدم فرزندم حسن وارد شد و


اَقْبَلَ وَقالَ السَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمّاهُ فَقُلْتُ وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا قُرَّهَ عَیْنى

گفت سلام بر تو اى مادر گفتم : بر تو باد سلام اى نور دیده ام

وَثَمَرَهَ فُؤ ادى فَقالَ یا اُمّاهُ اِنّى اَشَمُّ عِنْدَکِ راَّئِحَهً طَیِّبَهً کَاَنَّها راَّئِحَهُ

و میوه دلم گفت : مادرجان من در نزد تو بوى خوشى استشمام مى کنم گویا بوى

جَدّى رَسُولِ اللَّهِ فَقُلْتُ نَعَمْ اِنَّ جَدَّکَ تَحْتَ الْکِساَّءِ فَاَقْبَلَ الْحَسَنُ

جدم رسول خدا است گفتم : آرى همانا جد تو در زیر کساء است پس حسن بطرف


نَحْوَ الْکِساَّءِ وَقالَ السَّلامُ عَلَیْکَ یا جَدّاهُ یا رَسُولَ اللَّهِ اَتَاْذَنُ لى اَنْ

کساء رفت و گفت : سلام بر تو اى جد بزرگوار اى رسول خدا آیا به من اذن مى دهى


اَدْخُلَ مَعَکَ تَحْتَ الْکِساَّءِ فَقالَ وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا وَلَدى وَیا

که وارد شوم با تو در زیر کساء؟ فرمود: بر تو باد سلام اى فرزندم و اى

صاحِبَ حَوْضى قَدْ اَذِنْتُ لَکَ فَدَخَلَ مَعَهُ تَحْتَ الْکِساَّءِ فَما کانَتْ

صاحب حوض من اذنت دادم پس حسن با آن جناب بزیر کساء رفت


اِلاّ ساعَهً وَاِذا بِوَلَدِىَ الْحُسَیْنِ قَدْ اَقْبَلَ وَقالَ السَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمّاهُ

ساعتى نگذشت که فرزندم حسین وارد شد و گفت : سلام بر تو اى مادر

فَقُلْتُ وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا وَلَدى وَیا قُرَّهَ عَیْنى وَثَمَرَهَ فُؤ ادى فَقالَ

گفتم : بر تو باد سلام اى فرزند من و اى نور دیده ام و میوه دلم فرمود:


لى یا اُمّاهُ اِنّىَّ اَشَمُّ عِنْدَکِ راَّئِحَهً طَیِّبَهً کَاَنَّها راَّئِحَهُ جَدّى رَسُولِ

مادر جان من در نزد تو بوى خوشى استشمام مى کنم گویا بوى جدم رسول

اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ فَقُلْتُ نَعَمْ اِنَّ جَدَّکَ وَاَخاکَ تَحْتَ الْکِساَّءِ

خدا (ص)است گفتم آرى همانا جد تو و برادرت در زیر کساء هستند


فَدَنَى الْحُسَیْنُ نَحْوَ الْکِساَّءِ وَقالَ السَّلامُ عَلَیْکَ یا جَدّاهُ اَلسَّلامُ

حسین نزدیک کساء رفته گفت : سلام بر تو اى جد بزرگوار، سلام

عَلَیْکَ یا مَنِ اخْتارَهُ اللَّهُ اَتَاْذَنُ لى اَنْ اَکُونَ مَعَکُما تَحْتَ الْکِساَّءِ

بر تو اى کسى که خدا او را برگزید آیا به من اذن مى دهى که داخل شوم با شما در زیر کساء


فَقالَ وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا وَلَدى وَیا شافِعَ اُمَّتى قَدْ اَذِنْتُ لَکَ فَدَخَلَ

فرمود: و بر تو باد سلام اى فرزندم و اى شفاعت کننده امتم به تو اذن دادم پس او نیز با

مَعَهُما تَحْتَ الْکِساَّءِ فَاَقْبَلَ عِنْدَ ذلِکَ اَبُوالْحَسَنِ عَلِىُّ بْنُ اَبى طالِبٍ

آن دو در زیر کساء وارد شد در این هنگام ابوالحسن على بن ابیطالب وارد شد


وَقالَ السَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ فَقُلْتُ وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا اَبَا

و فرمود سلام بر تو اى دختر رسول خدا گفتم : و بر تو باد سلام اى ابا

الْحَسَنِ وَ یا اَمیرَ الْمُؤْمِنینَ فَقالَ یا فاطِمَهُ اِنّى اَشَمُّ عِنْدَکِ رائِحَهً

الحسن و اى امیر مؤ منان فرمود: اى فاطمه من بوى خوشى نزد تو استشمام مى کنم

طَیِّبَهً کَاَنَّها راَّئِحَهُ اَخى وَابْنِ عَمّى رَسُولِ اللَّهِ فَقُلْتُ نَعَمْ ها هُوَ مَعَ

گویا بوى برادرم و پسر عمویم رسول خدا است ؟ گفتم : آرى این او است که

وَلَدَیْکَ تَحْتَ الْکِساَّءِ فَاَقْبَلَ عَلِىُّ نَحْوَ الْکِساَّءِ وَقالَ السَّلامُ عَلَیْکَ

با دو فرزندت در زیر کساء هستند پس على نیز بطرف کساء رفت و گفت سلام بر تو


یا رَسُولَ اللَّهِ اَتَاْذَنُ لى اَنْ اَکُونَ مَعَکُمْ تَحْتَ الْکِساَّءِ قالَ لَهُ وَعَلَیْکَ

اى رسول خدا آیا اذن مى دهى که من نیز با شما در زیر کساء باشم رسول خدا به او فرمود: و بر تو

السَّلامُ یا اَخى یا وَصِیّى وَخَلیفَتى وَصاحِبَ لِواَّئى قَدْ اَذِنْتُ لَکَ

باد سلام اى برادر من و اى وصى و خلیفه و پرچمدار من به تو اذن دادم


فَدَخَلَ عَلِىُّ تَحْتَ الْکِساَّءِ ثُمَّ اَتَیْتُ نَحْوَ الْکِساَّءِ وَقُلْتُ اَلسَّلامُ

پس على نیز وارد در زیر کساء شد، در این هنگام من نیز بطرف کساء رفتم و عرض کردم سلام

عَلَیْکَ یا اَبَتاهُ یا رَسُولَ اللَّهِ اَتَاْذَنُ لى اَن اَکُونَ مَعَکُمْ تَحْتَ الْکِساَّءِ

بر تو اى پدرجان اى رسول خدا آیا به من هم اذن مى دهى که با شما در زیر کساء باشم ؟


قالَ وَعَلَیْکِ السَّلامُ یا بِنْتى وَیا بَضْعَتى قَدْ اَذِنْتُ لَکِ فَدَخَلْتُ تَحْتَ

فرمود: و بر تو باد سلام اى دخترم و اى پاره تنم به تو هم اذن دادم ، پس من نیز به زیر

الْکِساَّءِ فَلَمَّا اکْتَمَلْنا جَمیعاً تَحْتَ الْکِساَّءِ اَخَذَ اَبى رَسُولُ اللَّهِ

کساء رفتم ، و چون همگى در زیر کساء جمع شدیم پدرم رسول خدا


بِطَرَفَىِ الْکِساَّءِ وَاَوْمَئَ بِیَدِهِ الْیُمْنى اِلَى السَّماَّءِ وَقالَ اَللّهُمَّ اِنَّ

دو طرف کساء را گرفت و با دست راست بسوى آسمان اشاره کرد و فرمود: خدایا

هؤُلاَّءِ اَهْلُ بَیْتى وَخاَّصَّتى وَحاَّمَّتى لَحْمُهُمْ لَحْمى وَدَمُهُمْ دَمى

اینانند خاندان من و خواص ونزدیکانم گوشتشان گوشت من و خونشان خون من است


یُؤْلِمُنى ما یُؤْلِمُهُمْ وَیَحْزُنُنى ما یَحْزُنُهُمْ اَنَا حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَهُمْ

مى آزارد مرا هرچه ایشان را بیازارد وبه اندوه مى اندازد مراهرچه ایشان را به اندوه در آورد من در جنگم با هر که با ایشان بجنگد

وَسِلْمٌ لِمَنْ سالَمَهُمْ وَعَدُوُّ لِمَنْ عاداهُمْ وَمُحِبُّ لِمَنْ اَحَبَّهُمْ اِنَّهُمْ

و در صلحم با هر که با ایشان درصلح است ودشمنم باهرکس که با ایشان دشمنى کند و دوستم با هر کس که ایشان را دوست دارد

مِنّى وَ اَنَا مِنْهُمْ فَاجْعَلْ صَلَواتِکَ وَبَرَکاتِکَ وَرَحْمَتَکَ وَغُفْرانَکَ

اینان از منند و من از ایشانم پس بفرست درودهاى خود و برکتهایت و مهرت و آمرزشت


وَرِضْوانَکَ عَلَىَّ وَعَلَیْهِمْ وَاَذْهِبْ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَطَهِّرْهُمْ تَطْهیراً

و خوشنودیت را بر من و بر ایشان و دور کن از ایشان پلیدى را و پاکیزه شان کن بخوبى

فَقالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ یا مَلاَّئِکَتى وَیا سُکّانَ سَمو اتى اِنّى ما خَلَقْتُ

پس خداى عزوجل فرمود: اى فرشتگان من و اى ساکنان آسمانهایم براستى که من نیافریدم

سَماَّءً مَبْنِیَّهً وَلا اَرْضاً مَدْحِیَّهً وَلا قَمَراً مُنیراً وَلا شَمْساً مُضِیَّئَهً وَلا

آسمان بنا شده و نه زمین گسترده و نه ماه تابان و نه مهر درخشان و نه


فَلَکاً یَدُورُ وَلا بَحْراً یَجْرى وَلا فُلْکاً یَسْرى اِلاّ فى مَحَبَّهِ هؤُلاَّءِ

فلک چرخان و نه دریاى روان و نه کشتى در جریان را مگر بخاطر دوستى این

الْخَمْسَهِ الَّذینَ هُمْ تَحْتَ الْکِساَّءِ فَقالَ الاَْمینُ جِبْراَّئیلُ یا رَبِّ وَمَنْ

پنج تن اینان که در زیر کسایند پس جبرئیل امین عرض کرد: پروردگارا کیانند

تَحْتَ الْکِساَّءِ فَقالَ عَزَّوَجَلَّ هُمْ اَهْلُ بَیْتِ النُّبُوَّهِ وَمَعْدِنُ الرِّسالَهِ

در زیر کساء؟ خداى عزوجل فرمود: آنان خاندان نبوت و کان رسالتند:


هُمْ فاطِمَهُ وَاَبُوها وَبَعْلُها وَبَنُوها فَقالَ جِبْراَّئیلُ یا رَبِّ اَتَاْذَنُ لى اَنْ

آنان فاطمه است و پدرش و شوهر و دو فرزندش جبرئیل عرض کرد: پروردگارا آیا به من هم اذن مى دهى

اَهْبِطَ اِلَى الاَْرْضِ لاَِکُونَ مَعَهُمْ سادِساً فَقالَ اللَّهُ نَعَمْ قَدْ اَذِنْتُ لَکَ

که به زمین فرود آیم تا ششمین آنها باشم خدا فرمود: آرى به تو اذن دادم


فَهَبَطَ الاَْمینُ جِبْراَّئیلُ وَقالَ السَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللَّهِ الْعَلِىُّ

پس جبرئیل امین به زمین آمد و گفت : سلام بر تو اى رسول خدا، (پروردگار) علىّ

الاَْعْلى یُقْرِئُکَ السَّلامَ وَیَخُصُّکَ بِالتَّحِیَّهِ وَالاِْکْرامِ وَیَقُولُ لَکَ

اعلى سلامت مى رساند و تو را به تحیت و اکرام مخصوص داشته و مى فرماید:


وَعِزَّتى وَجَلالى اِنّى ما خَلَقْتُ سَماَّءً مَبْنِیَّهً وَلا اَرْضاً مَدْحِیَّهً وَلا

به عزت و جلالم سوگند که من نیافریدم آسمان بنا شده و نه زمین گسترده و نه

قَمَراً مُنیراً وَلا شَمْساً مُضَّیئَهً وَلا فَلَکاً یَدُورُ وَلا بَحْراً یَجْرى وَلا

ماه تابان و نه مهر درخشان و نه فلک چرخان و نه دریاى روان و نه کشتى در


فُلْکاً یَسْرى اِلاّ لاَِجْلِکُمْ وَمَحَبَّتِکُمْ وَقَدْ اَذِنَ لى اَنْ اَدْخُلَ مَعَکُمْ

جریان را مگر براى خاطر شما و محبت و دوستى شما و به من نیز اذن داده است که با شما


فَهَلْ تَاْذَنُ لى یا رَسُولَ اللَّهِ فَقالَ رَسُولُ اللَّهِ وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا

در زیر کساء باشم پس آیا تو هم اى رسول خدا اذنم مى دهى ؟ رسول خدا(ص ) فرمود و بر تو باد سلام اى


اَمینَ وَحْىِ اللَّهِ اِنَّهُ نَعَمْ قَدْ اَذِنْتُ لَکَ فَدَخَلَ جِبْراَّئیلُ مَعَنا تَحْتَ

امین وحى خدا آرى به تو هم اذن دادم پس جبرئیل با ما وارد در زیر

الْکِساَّءِ فَقالَ لاَِبى اِنَّ اللَّهَ قَدْ اَوْحى اِلَیْکُمْ یَقُولُ اِنَّما یُریدُ اللَّهُ

کساء شد و به پدرم گفت : همانا خداوند بسوى شما وحى کرده و مى فرماید: ((حقیقت این است که خدا مى خواهد


لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً فَقالَ عَلِىُّ لاَِبى

پلیدى (و ناپاکى ) را از شما خاندان ببرد و پاکیزه کند شما را پاکیزگى کامل )) على علیه السلام به پدرم گفت :

یا رَسُولَ اللَّهِ اَخْبِرْنى ما لِجُلُوسِنا هذا تَحْتَ الْکِساَّءِ مِنَ الْفَضْلِ عِنْدَ

اى رسول خدا به من بگو این جلوس (و نشستن ) ما در زیر کساء چه فضیلتى (و چه شرافتى ) نزد

اللَّهِ فَقالَ النَّبِىُّ وَالَّذى بَعَثَنى بِالْحَقِّ نَبِیّاً وَاصْطَفانى بِالرِّسالَهِ نَجِیّاً

خدا دارد؟ پیغمبر(ص ) فرمود: سوگند بدان خدائى که مرا به حق به پیامبرى برانگیخت و به رسالت و نجات دادن (خلق )


ما ذُکِرَ خَبَرُنا هذا فى مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الاَْرْضِ وَفیهِ جَمْعٌ مِنْ

برگزید که ذکر نشود این خبر (و سرگذشت ) ما در انجمن و محفلى از محافل مردم زمین که در آن گروهى از

شَیعَتِنا وَمُحِبّینا اِلاّ وَنَزَلَتْ عَلَیْهِمُ الرَّحْمَهُ وَحَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَّئِکَهُ

شیعیان و دوستان ما باشند جز آنکه نازل شود بر ایشان رحمت (حق ) و فرا گیرند ایشان را فرشتگان


وَاسْتَغْفَرَتْ لَهُمْ اِلى اَنْ یَتَفَرَّقُوا فَقالَ عَلِىُّ اِذاً وَاللَّهِ فُزْنا وَفازَ شیعَتُنا

و براى آنها آمرزش خواهند تا آنگاه که از دور هم پراکنده شوند، على (که این فضیلت را شنید) فرمود: با این ترتیب به خدا سوگند ما

وَرَبِّ الْکَعْبَهِ فَقالَ النَّبِىُّ ثانِیاً یا عَلِىُّ وَالَّذى بَعَثَنى بِالْحَقِّ نَبِیّاً

رستگار شدیم و سوگند به پروردگار کعبه که شیعیان ما نیز رستگار شدند، دوباره پیغمبر فرمود: اى على سوگند بدانکه مرا بحق به نبوت

وَاصْطَفانى بِالرِّسالَهِ نَجِیّاً ما ذُکِرَ خَبَرُنا هذا فى مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ

برانگیخت و به رسالت و نجات دادن (خلق ) برگزید ذکر نشود این خبر (و سرگذشت ) ما درانجمن ومحفلى از محافل

اَهْلِ الاَْرْضِ وَفیهِ جَمْعٌ مِنْ شیعَتِنا وَمُحِبّینا وَفیهِمْ مَهْمُومٌ اِلاّ

مردم زمین که در آن گروهى از شیعیان و دوستان ما باشند و در میان آنها اندوهناکى باشد جز

وَفَرَّجَ اللَّهُ هَمَّهُ وَلا مَغْمُومٌ اِلاّ وَکَشَفَ اللَّهُ غَمَّهُ وَلا طالِبُ حاجَهٍ اِلاّ

آنکه خدا اندوهش را برطرف کند و نه غمناکى جز آنکه خدا غمش را بگشاید و نه حاجتخواهى باشد جز آنکه

وَقَضَى اللّهُ حاجَتَهُ فَقالَ عَلِىُّ اِذاً وَاللَّهِ فُزْنا وَسُعِدْنا وَکَذلِکَ

خدا حاجتش را برآورد، على گفت : بدین ترتیب به خدا سوگند ما کامیاب و سعادتمند شدیم و هم چنین

شیعَتُنا فازُوا وَسُعِدُوا فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَهِ وَرَبِّ الْکَعْبَه

سوگند به پروردگار کعبه که شیعیان ما نیز رستگار شدند.


نظر


نگو کفر است چون این کاروان چندین "خدا" دارد
خداوند ادب شاهنشه مهر و وفا دارد
علمداری که ساقی می شود بر سوزش دل ها
لقب باب الحوائج،غیرتی چون مرتضی دارد
خدای صبر زینب را بگو دردانه ی زهرا
پدر حیدر، برادر چون امام مجتبی دارد
در آن طوفان نمی دانم چه آمد بر سرت بانو
فقط می دانم این زنجیرها یک ناخدا دارد
خدای عشق می خواند به روی نیزه ها قرآن
و این دشت بلا با این خدایان حرف ها دارد
گلوی خشک شاه کودکان،لب تشنه می گوید
منم شش ماهه سالاری که نامم هم شفا دارد
خرابه می شود گلگون، صدای گریه می آید
رقیه دخت عاشورا نوای نینوا دارد

***جواد نعمتی***


کربلا...

 

 

کربلا یعنی نوای العطش           روی لب ها رد پای العطش
کربلا یعنی سرا پا سوختن             تشنه لب بین دو دریا سوختن
کربلا یعنی که سقای ادب            در کنار شط بیفتد تشنه لب
کربلا یعنی حضور فاطمه           .        پیش سقا در کنار علقمه
کربلا یعنی تبسم بر اجل             نزد قاسم مرگ احلی من عسل
کربلا یعنی علی اصغر شدن          تشنه بردوش پدر پرپر شدن
کربلا یعنی فغان و التهاب              خیره بر گهواره چشمان رباب
کربلا یعنی که رزم حیدری            اکبر آسا غرق خون جنگ آوری
کربلا یعنی وداع زینبین                 پشت خیمه با گل زهرا حسین
کربلا یعنی حضور گرگها                   بر خیام یوسف آل عبا
کربلایعنی یتیمان حسین            گریه در شام غریبان حسین
کربلا یعنی شرف در یک کلام          بر حسین وکربلای او سلام


السلام ای کعبه آمال ما            ای صفا و شور و عشق و حال ما
خاک تو دارالولای اهل دل               مروه و سعی و صفای اهل دل
کربلا بوی خدایی میدهد                  عطر ناب آشنایی میدهد


***علیرضا فولادی***   .


نظر

چاره ای نداشتم. لحظات آخرِ حضورمون بود توو حرمِ مولا امیرالمومنین(ع)، رفتم داخل یکی از مسجدهایی که ورودیش به صحن حرم امام علی(ع) بود.  نشسته بودم روو به قبله و با خداوند بخشند و مهربان...

اَنتَ المُعافی و اَنا المُبتلی   ،  هَل یَرحمُ المبتلی اِلا المُعافی ؟ 

امروز دیگه شفام میدی یا رب؟؟!    ریشه ی گناه و معصیت رو ازم دور میکنی یا رب...

انت الهادی و انا الضال       ،  هَل یَرحمُ الضال اِلا الهادی ؟  

بیقوایی گمراهم کرده ، دستم رو بگیر امروز یا رب... راه رو نشونم بده خدایا...

انت السلطان و انا الممتحن    ،  هَل یَرحمُ الممتحنُ اِلا ال سُلطان ؟ 

تو سلطانی و من گرفتارِ امتحانم و همه ی امتحاناتم رو خراب کردم، حالا غیر از تو کی به من ترحم میکنه یا رب...

انت الدلیل و انا المتحیر        ،  هَل یَرحمُ المتحیر اِلا الدلیل ؟ 

تو راهنمایی و من حیران و سرگردان ، غیر از تو کی به من ترحم میکنه...

انت الغفور و انا المُذنِب          ،  هَل یَرحمُ الغفور اِلا المُذنب ؟  

خدایا بار سنگین گناهانم رو کی به دوش میکشه... کی دستم رو میگیره غیر از تو یا رب....

 

من کی ام، عبدِ فراری ای خدا              آمدم با آه و زاری ای خدا

ای که از مادر برایم بهتری                    آمدم تا از گناهم بگذری

.       ای خدا بنگر پریشان آمدم                   گرچه بد بودم، پشیمان آمدم

.   ای خدا وقتِ خریداری شده                ذکر توبه بر لبم جاری شده

ای خدا مرغ دلم را شاد کن                از سیه چاله دلم، آزاد کن

.     مهربانا چاره کن بیچاره را                  خود امان دِه بنده ی آواره را

یک نظر کن تا شوم دیوانه ات              تا ابد باشم مقیم خانه ات

خانه ی تو قبله ی حاجات ماست        حاجتم عفوِ تمام بنده هاست  .

.   حاجت من رفتن کرببلاست               حاجت من دیدنِ بیت خداست

.         حاجت من آرزوی رهبر است              حاجت من دل خوشیِ حیدر است...

با خدا خیلی حرف داشتم ، ولی گلی وایساده بود بالا سرم و اشاره میکرد که بلند شو، داره دیر میشه ها.

ملخهای توو صحن هم که از سروکله ی ما بالا میرفتن... یه وقتش با گلی وایسادیم مراحل خورده شدن یه ملخ رو توسط یه گنجیشک توو صحن دیدیم. توو اون همه شلوغی و ترافیکِ مسیرِ حرم تا هتل زود خودمون رو رسوندیم هتل، هنوز وقت داشتیم برای غسل زیارت و تحویل ساکها. 

ساکها رو تحویل دادیم و سوار شدیم. اتوبوس راهی کرببلا شد.ما جزء نفرات آخر بودیم که سوار اتوبوس میشدیم. موهای گلی خیس بود...