.
.
امروز میخوام از ساعات آخری بنویسم که توو نجف. حرم مولا امیرالمومنین ، علی (ع) بودیم. ایستادم به نماز که دیدم جلوی رووم، توو صحن رو دارن خلوت میکنن و ابزار تصویر برداری تنظیم میکنن و برای حضارشون صندلی ردیف میکنن... ماه رجب بود و داشتن به مناسبت میلاد امام هادی (ع) مجلس جشنی برگزار میکردن.
توو نمازم خیلی برای گرفتن حاجت خودم از خداوند متعال درخواست کردم و بعد از نماز امام هادی رو واسط قرار دادم........ یه نکته ی باحالش این شد که انشالله مشکلی که اون روز داشتم و برای رفعش عرض حاجت میکردم ... امروز که دارم خاطره ش رو مینویسم به یک روایت دیگر میلاد امام هادی (ع) هست و ما در ایران جشنهای میلاد امام هادی علیه السلام رو برپا کردیم.
شب آخریه از کناری شیخ طوسی که رَد میشدم یه سلام دادم و عرض ادبی کردم آ التماسی دعای محکمی دادم خدمتشون. از همون طرف داخل شدم آ بعدی نمازی مغرب و عشا رفتم توو ، یه اذنی دخول گرفتم آ رفتم سمتی ضریحی مولا، شلوغ بود نمیشد زیری قُبه نماز خوند ولی خب همون نزدیکیا میشد نشست و یه زیارتی دلچسب خوند. جادوون خالی به نیابتی همه ی اونایی که سفارشم کرده بودن، همهی اونایی که به یادم بودن... وبلاگی و غیری وبلاگی... بعداز زیارت بنظرم اومد کمی خلوت تر شده یه نیگاه دوختم سمتی ضریح آ به خودی آقا یه التماسی کردم که اگه میشه آ مشکلی نیست یاریم کنن دستِ من هم بِرِسه به ضریح. آخه این دستای من یوخده مظلومن.
بعدی زیارت پاشودم یوخده توو صحن و سرا راه رفتن و ضمنی عرضی سلام و فرستادن فاتحه محضر علما و اساتیدی که گوشه گوشه ی حرم مولا قبر و جایگاهی داشتن التماسی دعایی بهشون داشتم که جهت رفتن به کربلا و زیارت کمکم کنن. برا خوندنی نمازهایی که بهم توصیه شده بود رفتم همون طرفی ....... توو صحن نشستم. جا سجاده و جانمازم جور شد . مُهر گذاشتم آ روو به قبله الله اکبر رو گفتم........ توو حال و هوایی خودم بودم که لشکر شیاطین به شکل ملخهای قدرقودرت جِلوِگر شدن.....
جا دشمندون خالی ..... نی می زاشتن که ... فقط یه وخت دیدم نیمیشد. امشبا شبی آخرِس آ من باید این نمازها رو اینجا با حال بُخونم.... سعی کردم چشم بسته بخونم تا حداقل کمتر به سر و روو خودم حسشون کنم آ کمتر حواسم پرت بشه...
نخندین... تصورش رو نمی تونی بکنی. داری نماز میخونی. داری توو مناجات با خدای خودت غرق میشی که یه ملخ از چند میلیمتری چشمت رَد میشه آ میشینه روو لبه ی چادرت. خیلی نشاط آورس هان؟؟؟؟؟!!!!!!.......
* نهم ذیحجه روز عرفه است. خداوند متعال در این روز به سه مکان و سه گروه از انسانها، توجه ویژه دارد:
1. کربلا و زائران امام حسین (ع).
2. صحرای عرفات (در نزدیکی مکه) و حجاج بیت الله.
3 . هر جا از دنیا که دستی به سوی او بلند شود و دلی بشکند.
* چرا «عرفه»؟
ـ آنگاه که جبرئیل (ع) مناسک حج را به حضرت ابراهیم (ع) میآموخت، چون به عرفه رسید به او گفت : «عرفت؟» یعنی «یاد گرفتی؟» و او پاسخ داد آری. لذا به این نام خوانده شد.
ـ وجه دیگر اینکه مردم از این جایگاه و در این سرزمین به گناه خود اعتراف میکنند.
ـ بعضی دیگر هم آن را جهت تحمل صبر و رنجی میدانند که برای رسیدن به آن باید متحمل شد ؛ چرا که یکی از معانی «عرف» صبر و شکیبایی و تحمل است.
* حضرت آدم (ع) در عرفات
مطابق روایتی از امام صادق(ع)، وقتی جد اعلای ما حضرت آدم (ع) از باغ بهشتی به زمین فرود آمد، چهل روز هر بامداد بر فراز کوه صفا با چشم گریان در حال سجده بود. جبرئیل (ع)، فرود آمد و پرسید:
ـ چرا می گریی، ای آدم؟
ـ چرا نگریم در حالیکه از جوار خداوند به این دنیا فرود آمده ام؟
ـ به درگاه خدا توبه کن و بسوی او بازگرد.
ـ چگونه ؟
جبرئیل در روز هشتم ذیحجه آدم را به منی برد، آدم شب را در آنجا ماند و صبحگاهان عازم صحرای عرفات شد. جبرئیل هنگام خروج از مکه، احرام بستن و لبیک گفتن را به او آموخت و چون عصر روز عرفه فرا رسید، آدم را به غسل فرا خواند و پس از نماز عصر، او را به وقوف در عرفات دعوت کرد و کلماتی را که از پروردگار دریافت کرده بود به وی تعلیم داد، این کلمات عبارت بودند از:
سبحانک اللهم و بحمدک
لا اله الا انت
علمت و ظلمت نفسی
واعترفت بذنبی
اغفر لی انک انت الغفور الرحیم
یعنی:
جز تو خدایی نیست
کار بدی کردم و بر خود ظلم نمودم
اینک به گناه خود اعتراف میکنم
مرا ببخش که تو بخشنده و مهربانی.
آدم (ع) تا غروب آفتاب همچنان دعا میکرد و با تضرع اشک میریخت. وقتی که آفتاب غروب کرد همراه جبرئیل روانه مشعر شد و شب را آنجا گذراند. صبحگاهان در مشعر بپاخاست و به دعا پرداخت... تا اینکه سرانجام بخشیده شد ...
* حضرت ابراهیم (ع) در عرفات
جبرئیل(ع) در صحرای عرفات، مناسک حج را به حضرت ابراهیم (ع) آموخت و حضرت ابراهیم (ع) در برابر او می فرمود: عَرِفتُ، عَرِفتُ (شناختم، شناختم).
در روز عرفه، به عرفان خالص خدایی بازمی گردیم و نگاه عاشقان را برای همیشه به آسمان بندگی پیوند می زنیم.
"" روز عرفه ، روز نیایش و روز بارش چشم های خاکیان بر شما آسمانیان مبــــــــــارک باد ""
نشسته بودم توو صحن. روو به قبله، یه جوری که ایون طلای حرم آقا امیرالمومنین جلوی رووم باشه. آخه دیگه وقتی نداشتم. کلی حرف داشتم که میخواستم توو خلوتم با آقا و مولام بگم ، کلّی هم آه و ناله که بعد از یه عالمه شکر و حمد و سپاس محضر خداوندِ رحمن و رحیم به خود خدا بگم.... این وسط زمانم محدود بود و کم....
اول نشستم به مناجات خوندن......
بعد از خدا خدا کردنهام... کم کم از خودِ آقام علی بن ابیطالب(ع) کمک گرفتم. آخه کم کم حرف از راهی شدن به گوش میرسه، ولی من ... مولای یا مولا..... از توو ایون نگاهم رو دوخته بودم سمت ضریح مولا...
سمت مرقد آیت الله خویی بودم. یادم افتاده بود به کلام حضرت آیت الله مجتبی تهرانی:
نمی دونم توو این زمان باقی مانده تا کربلایی شدن، توان ترمیم نسبت به گذشته و بصیرتی جهت ترسیم آینده پیدا میکنم؟.... دِ آخه اگه نشه .... خدایا به حق مولا امیرالمومنین....
گاهی نه گریه آرامت میکنه ، نه خنده ، نه فریاد آرامت میکنه و نه سکوت. آنجاست که با چشمانی خیس رو به آسمان میکنی و میگی خدایا: تنها تو را دارم، تنهایم مگذا
تجربه ی نسبتا تلخی امسال داشتم که دلم میخواد همینجا بنویسمش.
امان ازوقتی که دل و قلم هر دو بشکنند!!...
نه میشود نوشت . نه میتوان گفت.
روز آخری بود که توو نجف می موندیم. خیلی زود گذشته بود. یه بغض تلخی توو گلوم گیر کرده بود، آخه فکر میکردم اگه قبل از سفر اون حس و حالِ شیرین کربلایی شدن تمام وجودم رو نگرفته میتونم نجف پیداش کنم. دلم می خواست از مولا امیرالمومنین بلیط کربلایی شدنِ خودم رو بگیرم.
نشسته بودم توو صحن ، یه جوری که روو به قبله باشم و حضرت علی هم جلوی رووم، تا بتونم مفصل با مولا حرفهام رو بزنم. زیارت جامعه کبیره دلنشین بود و حرف دل بود به امیرالمومنین. ولی اون بغض من (اینکه انگار هنوز کربلایی نشدم.....) هنوز سرِ جاش مونده بود. سعی میکردم چشم و گوشم رو در اختیار داشته باشم، ولی سفرِ امسالم انگار حاشیه برای من زیادی داشت... ولی بازم آقاجون بازم شکر، دستم رو بگیرین و کمکم کنید تا سفر آینده زودتر اتفاق بیوفته و عمیق تر برای دلم.
شبِ آخر توو صحن امام علی برنامه ی وداع گذاشته بودن...
چهل روز مونده به عاشورا
عرض تسلیت دارم یا امام رضا.
شهادت حضرت امام محمد بن علی ، باب الحوائج . امام جواد علیه السلام رو تسلیت عرض میکنم.
من که ندونستم آقا ، قدر زیارت تو رو
نشه یه روزی که بیاد ، به من بگی دیگه برو
ببین شکسته اومدم ، به گل نشسته اومدم
خسته خسته اومدم
جوادی و ابن الجواد، خیلی کارا ازت میاد
دوست دارم خیلی زیاد
غریب آقام (آقام)2
******
میون حجره ای غریب ، بدون یار وبی حبیب
ذکرلب خونیه تو ، امن یجیب امن یجیب
زهر جفای همسرت ، آتیش زده بر جیگرت
هیچکی نبود دور وبرت
تشنه تشنه دل کباب ، چرا ندادن به تو آب
تنت به زیر آفتاب
غریب آقام (آقام)2
******
یواش یواش داره میاد،ماه عزا غم حسین
آی نوکرا آماده شیم، برا محرم حسین
ماهی که دل رنگ خداس، به غم وغصه مبتلاس
روضه خونش خود خداس
برای اونکه باوفاس، غریب دشت کربلاس
سرداره اما سرجداس
غریب آقام (آقام)2
شاعر : منصور عرب
شب چهارشنبه بود و ماه رجب و ... از مسجد سهله که میزنی بیرون، محیط بسیار آشناست. شبیه شبهای چهارشنبه ای که بلند میشی میری به عشق آقا و صاحب الزمانت، مسجد جمکران. آره همه چیز آشناست. از دست فروشهای توو مسیر درب مسجد تا پاشنه ی درب اتوبوس گرفته تا... انواع و اقسام اختلاطها و مباحث مطرح بین بچه هیئتی های همسفرت.
اون شب یگانه بود و ماندگار در عمق جان. اون شب توو مسیر برگشت از مسجد سهله تا نجف فقط به شب آخر توو صحن و سرای امیرالمومنین ع فکر میکردم. برای لحظه لحظه ی باقی مونده از نجف و زیارت آقا علی بن ابیطالب ع برنامه ریزی میکردم. باید کم کم به فکر کربلا باشم و مولا...
ایامی که دارم حرفش رو میزنم، اواسط اردیبهشت 93 بود و ماه رجب. داعشیها قیافه اومده بودن... اما سربازهای امام زمان همیشه راست قامت هستند و پشت سر سردار امام زمان.
تحت فرمان ابالفضلیم و ارتش می شویم
روحانی کاروان، همون روحانی کاروان سفر قبلیمون بودن ولی ، زمین تا آسمون تفاوت در عملکرد بود. پارسال چون اکثر کاروان جوون بودن عملاً داشتن شاگرد تربیت میکردن(هرجا میرفتیم، توضیحات کاملی میدادن)، ولی امسال ظاراً قدرت دست حاج آقا و حاج خانوم هایی بود که همشون همه چیز بلد بودن شاید حتی بیش از روحانی کاروان!!... بنابراین لزومی نداشت خیلی چیزا توضیح و تفسیری داده بشه. شاید برای همین خلاصه ای از تمام مقاماتی که توو مسجد سهله بود رو توضیح دادن و همه مشغولِ به جا آوردن نمازها و دعاها و اعمالی شدن که برای زمان حضور در این مسجد مقدس توصیه شده.
نمازها رو خوندم و دعاها رو ... صفوف نماز جماعت مغرب و عشا داشت تشکیل میشد. شب چهارشنبه بود و مسجد شلوغ ، یه بغضی داشت توو گلوم ذره ذره بزرگ میشد، سعی میکردم قورتش بدم و روو خودِ مبارکم نیارم. گاهی با آه ... گاهی با یه قطره اشک از کنار چشم...
یابن الحَسَن روحی فِداک
مَتی ترانا وَ نَراک..........
شور من و نوای من
آمدنت دعای من
مریض هجران شده ام
ظهور تو دوای من
ای همه ی زندگی ام
آینه ی خدای من
کعبه ی من زمزم من
مروه ی من صفای من
یابن الحَسَن روحی فِداک
مَتی ترانا وَ نَراک..........
ببین دل ِ هوایی ام
کبوتر بام تو شد. . ...
نشسته بودم توو صف نماز، در آستانه ی یکی از ورودی-خروجی ها قرار گرفته بودیم. زیر آسمون آبی و زیبا، داشت غروب میشد خدایا ، اینجا قرارس خونه آقا و مولامون بشه، یا زهرا... مهدیِ شما قراره اینجا ساکن بشن... هی..هی... به خدا اینقده آه و ناله داشتم که نهایت نداشت... خیلی هاش رو از همون اصفهان-قبل از سفر کد گذاری کرده بودم ، یعنی پایه های ثابت حاجتم رو شماره گذاری کرده بودم که یه وقت فراموشم نشه و بعد باخودم کلللی آه و ناله کنم که فلان جا که حالِ خوبی داشتم توو دعا یادم رفت فلان حاجتم رو به زبون بیارم... فقط لیست حاجاتم تک تک اضافه شده بود تا امروز که از نظر تعداد دوبرابر شده بود.
روزهای اول، دست به دعا که میشدم برای عرض حاجاتم میگفتم:
اون پنج تا حاجتم آ سلامتی پدر و مادر و خانواده و عمه و رفقا آ حاجاتی حج خانوم، حاجات همکار نازنازیم آ اون یکی همکار آباجیم آ اون یکی همکار آباجیم،...
اما امروز :
اون ده تا حاجت اولیم آ سلامتی...
میدونی با خودم عهد بسته بودم سعی خودم رو بکنم و حواسم رو جمع که دچار سردرگمی نشم. اللهم الرزقنا زیارت حج بیتک الحرام و زیارت قبر نبیک و زیارت ائمه المعصومین فی عامی هذا و فی کل عام رو یه خط درمیون دعاهام داشتم...
بعد از نماز عشا دلم نمی خواست از جام بلند بشم. دلم میخواست به هر بهونه ای شده آخرین نفری باشم که از مسجد میاد بیرون... نماز خوندن توو این مسجد لذت خاصی داره، یا الله، یا رحمن و یا رحیم ، خدایا میشه قطره ای از بارانی که در کهکشان رحمتت در حال چرخش هست رو شامل حال من کنی و دستهام رو با کشیدن بر روی پرده ی خانه کعبه مقتدر کنی؟... خدایا...... تشنه ام. تشنه ی چند رکعت نماز با معرفت در صحن مسجدالحرام... اللهم الرزقنا