بعدی نمازم داشتم با خودی خدا حرفاما میزدم که سمیه اومد وسطی حرفام....... که پاکروان میخوام برم توو شهر برا خرید, شوما چیزی لازم نداری؟ میخوایی چیزی برا شوما بخرم؟
عرض کردم خدمتشون که نه عزیزم. دستت طلا. بنده اصولا خودم برا خودم میرم خرید. چون ممکنس بیش از اونی که الآن توو ذهنمس لازم داشته باشم. پس بهترس خودم همرادون بیام برا خرید.
سمیه ظاهراً نمازی عصرشا هنوز نخونده بود. رفتم لباس عوض کردم آ آماده ی رفتن شدم دیدم .خیررررررررررررر این بانوی مکرمه هنوززز بارگاهی ملکوتیا ول نکردن آ هنوز مشغولی نماز هستن. رفتم یوخده پهلو شمسی آ مهدیه نشستم . بندگانی خدا خسته آ کوفته نشسته بودن سری لب تاپ آ به یه پرژه ای ور می رفتن تا بلکی راه بیوفته.
مهدیه از خودش آ کامپیوتری توو خونه شون میگفت که به سنی 8سالگی حضورشا در کنارش حس کردس. اینکه فقط 8سالش بودس وقتی با بچه ی داییش بازی علائدین میکردن. بچه ی داییش دکمه ی کنترل رو میگرفته و مهدیه دکمه ی اسپیس...........
شمسی هم از بازی های کامپیوتری میگفت که با داداشی کوچیکش پاش میشستن. آ از بچه خواهرش که وقتی به باباش میگه بابا برام از اینا , از این لب تاب ها برام بخر. باباشم لبی مانیتورشا براش تابوندس آ گفدس دختری عزیزم بیا اینم که لبش میتابه. اینکه ما داریم هم لب تابس. ........
خب دیگه نیشسن پا حرفی رفقا گه گاهی اطلاعات عمومی آدما بالا میبره.
ماشالله. نمازی جعفری طیاری سمیه که تموم شد با هم راه افتادیم بریم برای خرید. اولین بار بود میرفتیم توو شهر . دست خالی بودیم فقط با کیف پ.لامون راه افتاده بودیم. به بازار که رسیدیم فقط توو ذهنم چیزایی رو که لازم داشتم مرور میکردم.
توو مسیر یوخده خرید کردیم...
دو عدد پودر رخت شوویی خریدیم......1100 تومن
دو عدد سه راهی ...........1000 تومن
دو پاکت شربت پرتقال.......2000 تومن
یک شیشه آبلیمو...........
یک کیلو شکر .................1000 تومن
دو کیلو پرتقال .................3000 تومن
دو عدد ساقه طلایی.........1000 تومن
یک عدد رنی پرتقال ..........500 تومن
یک عدد لیوان...................3000 تومن
دو لیتر بستنی کاکائویی و یک لیتر وانیلی....3000 تومن
دستم داشت میشکست. انگشتام سیاه شده بود. حالا خبس سمیه بنده خدا همراهم بود. با این حال انگشتام داشت میشکست. اگه انگشتام جا داشت, دستمال کاغذی آ دمپای پلاستیکی آ مایع ظرفشویی آ دستکش ظرفشویی آ ... هم میخریدم.
تا رسیدیم اذانی مغرب شده بود آ بروبچ رفته بودن بارگاهی ملکوتی خداوند جهت به جا آوردن نماز, که دیگه ما بستنی ها رو باز کردیم آ توو لیوانهای یکبار مصرف تقسیمش کردیم. چسبید. بدکی نبود . بعد از دو روز طی طریق , از اصفهان به تهران آ از تهروون به خرمشهر.
جادوون خالی.