سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

دوکوهه

 

نمی تونم دل بکنم ............. 
روی ریگهای ریز و درشت و لابلای این سبزه ها قدم میزنم و شعرای آقای احد لیلاوی رو که یکی - دوسالی هست شبها توی حسینه حاج همت برای زائرای سرزمینهای نور اجرا میکنه  زمزمه می کنم:


 ای دوکوهه بهترین یارت کجاست   بوذر و سلمان وعمارت کجاست
خاطراتی داری از فتح المبین   از رشادتهای سرداران دین
برتنم آتش زده خاموشیت

قدم که میزنی  چشمت که به ساختمانها و اسامی که روشون گذاشتن میوفته . نگاهت که به نگاه عکسای شهدا گره می خوره .......

لحظه ی پرواز یاران را بگو   نم نم و رگبار باران را بگو
از خداجویان عشق و عاشقی   از کریمی،از چراغی، صالحی

دارم آروم اروم سمت پارکینگ می رم. تووی مسیر پارکینگ، ایستگاه صلواتی زدن( یه ایستگاه برای شربت.....یه ایستگاه هم سلمونی آقایون) دارم کم کم از دوکوهه میزنم بیرون. دست خودم نیست، بابقض زمزمه میکنم:

ای عجب با من نمی گویی سخن  جانِ من چیزی بگو. حرفی بزن    
این بسیجی از ره دور آمده    همسفر با فرقه ی نور آمده
دیده را ، با خاطراتت نم کنم   خاکِ پاکت،سرمه ی چشمم کنم
آه سرداران چه غوغا میکنید  عشق را نادیده امضا میکنید    
پا به جای رَد یاران مینهید   دل به دریا، تن به طوفان میدهید
چشمِ ما بر دیده ی پاک شما   آسمان افتاده بر خاک شما         
بی شما دریا، سرابی بیش نیست   دیده را ، هستی نقابی بیش نیست       

ماشین راه افتاده و چشم گره خورده به نگاه حاجی........

حاج همت . حاج همت ،شیرِ میدان نبرد  روی دشمن از حراسش گشته زرد                
پای دل جز ، با مراد او نرفت  نام لشکر خود نهاده بیست و هفت
ای قلم با طبع من پرواز کن  نکته از رزمنده ای آغاز کن           
همنوا شو با دل دریادلان  بر کویر دل ببار ای آسمان
عاشقان این هو صدای باد نیست  این صدای تیشه ی فرهاد نیست          
این طنین نام یک نام آور است  کز بلاجویانِ فتح و خیبر است
بوسه بر پایش هزاران تیر زد 
بر دلان با رفتنش زنجیر زد      
عاقبت جام شهادت سرکشید  با ارادت سمت جانان پرکشید. ...


داریم میریم سمت فتح المبین. یکی از بزرگترین عملیاتهای موفقیت آمیز رزمندگان اسلام. سال 61 و چه عیدی اون سال برامون ساخته بود.


آخیش. چه حالی میدد یه خوابی 5-6 ساعتی اونم وسطی روز.

خدا بیامرزد پدری هرکی برنامه ریزی کرده بود تا ما وسطی روز برسیم خونامون.جادون خالی تازه از اردوی بلاگ تا پلاکی 5 برگشتم. البته امسال به پیشنهادی بروبچی اصفانی از وسطا راه (خرم آباد) از بروبچا جدا شدیم آ اومدیم سمتی اصفان.
خدا نصیب نکنه با یه مشت جوان رشید آ نیمه رشیدی لر همسفر شده بودیم. از همون جوانانی که یکدفعه وسطی راه موبایلشون انواع آ اقسامی آلارماش روشن میشد آ هرچی مزاحمی تلفنیس یههو میاد سراغی اینا . آ اینام که اصش نیمیدونن چرا؟؟؟؟

نیم ساعتی از اذونی صبح گذشته بود که رسیدیم اصفان-ترمینالی  کاوه- خانواده ی معظم اومده بودن دنبالم. سواری ماشین که شدم ......سلام که دادم......دیدم.......وای........
وای بندگانی خدا چقدر دستمال کاغذی جلوشون جمع شدس. گفتم چه خبرسسسسس بابا منم راضی نبودم در فراغی من اینقدر خوددونا اذیت کنین. که دیدم مامان امر فرمودن زود بشین  آ درم ببند که بابات سردشونس آ گیریپن