ساعت 14 یا همون 2 بعداز ظهری خودمونس. هنوز که هنوزس نماز نخوندیم. نهار نخوردیم. کیک آ ساندیسمونم ندادن. اموری فرهنگیشونم شاملی حالمون نشدس......
بروبچای گروه کنسرت یوخده آروم شدند میشینم وری یکیشون ، که با ناله ای جانسوز با هم به گپ و گفتگو ( یا بهتر باشه بگم به دردودل) با هم میشینیم این بنده خدا می فرمایند: ما آب هم نخوردیم. از علتش میپرسم . میبرنم آ آبخوری لجن زده ی اتوبوسا نشونم میدن.
ازشون میپرسم. آباجی شوما سالی اولدونس که میایین؟
میفرمایند : نه .دومین سفرمون هستش. ما بلاگ تا پلاک 2 هم بودیم. اون سالی که با قطار اومدیم و مسئول اردوو هم جناب آقای کیانی بودن. ما از اون خاطره بود که امسال هم با این گروه اومدیم جنوب. اون سال نسبتا بهمون خوش گذشت.
ازش پرسیدم:خب عزیزم استارتی اردوو امسال خب بود؟
فرمودن: آقایی که گفته بودن ساعت 7 و نیم بیایین. خودشون ساعت 8 و رب تشریف آوردن.
عزیزم صبحانه خوردین؟
نه من نتونستم.
چرا؟ یعنی صبحانه بهتون ندادن؟
بهمون صبحانه دادن. ولی من توی ماشین که نشستم حالم از وضع ماشین و هواش بهم خورد.
خب عزیزم . این مشکل از جانب مسئولین اردوو نیست. این ماشین ظاهرا تازه از تعمیرگاه دراومده. راننده هم بنده خدا فقط رسیده چلغوزها رو از روی شیشه و صندلیها بتراشه. اگه میشست که ما نمیتونستیم رووی روکشهای خیس خیس بشینیم که.حالا عزیزم چندتا قرص خوردی تا سرپا باشی؟
قرص نخوردم. عرق نعنا لطف کردن . بهم دادن. بهتر شدم.
خدا مرگم. شوما اومدین سفری که به خدا نزدیکتر بشی ....حالا اول کاری عرق خور شدی؟؟؟
خب یا بدش 12 الی 13 ساعت توو راه بودیم تا ساعتی 10:30 شب بود که رسیدیم پادگاه دوکوهه. دیر رسیده بودیم.کاروانی که شبها پیاده به سمت گردان تخریب می رفتن، دیگه راه افتاده بود و ماها که هنوز ساک به دست بدنبال محل اسکان میگشتیم، از برنامه گردان تخریب جا موندیم.
پارسال گردان تخریب رو دیده بودم.می دونستم چه صفایی داره، چه برنامه هایی هست......به سمت ساختمان محل اسکان خواهران رفتیم. مسئول اسکان خواهران در پادگان دوکوهه خانمی به نام ابوالقاسمی بود. اسمش آشنا بود ولی من چهره ی آشنایی ندیدم. طبقه ی چهارم تووی دوتا اتاق جامون دادن. بروبچ ساکهاشون رو گذاشتن و رفتن پایین ، شاید به برنامه ی گردان تخریب برسن. من اما جاموندم. توانی برای پیاده روی نداشتم.نفسم دیگه در نمیومد.آخه من امسال خیلی جسماً ناتوان شدم. - پیر شدیم رفت مادر!!!! دیگه نمی تونم پابه پای جوونا همه جا برم- خدا را شکر که تا همینجاشم تونستم بیام.
دلم سوخت که نتونستم برم. ولی خدا رو شکر کردم که حداقل خاطره ی پارسال رو با خودم داشتم. صبح با صدای اذان بیدار شدم.به نماز جماعت که نمی رسیدم. وسایلم رو جمع کردم و آماده گذاشتم و رفتم وضویی گرفتم و نماز صبح رو توی حسینیه حاج همت خوندم......
صبح کله سحر ، بعد از نماز صبح توی پادگان دوکوهه قدم زدن و نفس کشیدن چه حالی میده. اینجا ، از اون جاهایه که باید نفس بکشی و اکسیژن ذخیره کنی برای برگشتن.........نفس کشیدن توی فضای دوکوهه که قطعه ایست از بهشت. خدایا .خدایا شکر. شکر.
خدایا شکرت که یکبار دیگه پام رسید اینجا. حاجی.. حاج همت سپاس فراوان. تشکر
حاجی تووی این سالی که گذشت.سختی های فراوانی به جان خریدم، تا بتونم با کلامی آرام و لحنی روان و ساده از قصد و نیت شما بگم. بگم به اونهایی که آرام و دلنشین و ... از سردارشون موسوی میگفتن. از قدیسشون، منتظری می گفتن. از رهبرشون بنی صدر میگفتن. بگم به اونهایی که از سربازان گمنام نهضت سبزشون ، از شهدای مظلوم و گمنامشون ......میگفتن.
راه افتادم توی دوکوهه، راه افتادم و شروع کردم با حاج همت به گپ و گفتگو.
حاجی ، سالی که گذشت عجب سالی بود. حاجی فدات بشم که پارسال منو تووی مهمونی دوکوهه راه دادی. حاجی پارسال کوله پشتیم پر بود و برگشتم. حاجی امسال اومدم ازت تشکر کنم و التماس دعاهای بسیاری رو منتقل کنم. حاجی توو سالی که گذشت ، به خیلی از آرزوهای بزرگ زندگیم رسیدم. ولی واقعاً سخت بود. سخت گذشت. سخت.حاجی یه روزهایی رو از سر گذروندم که بسیار تلخ بود. تلخ. خداییش شما ها هم چنین تلخی هایی رو تحمل می کردین؟
حاجی امسال با التماس دعاهای بسیار اومدم. التماس دعا برای سلامتی امام زمان(عج) و صدقه سر امام زمان ، سلامتی هفت بیمار خاصی که امیدشون به خداست. به خدا...... امیدشون به دستهای یاریگر مهدی فاطمه (عج) هست ....... حاجی التماس دعا.
با خودم زمزمه میکردم و به سمت محل اسکان راه افتادم ........
مرا به جرعه ای از نور ماه میهمان کن
مرا به گلهای ناب ، مرا به سنبل و سوسن
به سرو ، و سبزه و باران و آب میهمان کن.
کتاب حُسنِ شما (سردارانِ سپاه آقا)، مجموعه ای تماشاییست
مرا به صفحه ای از این کتاب میهمان کن......
هیف . داشت آفتاب طلوع می کرد و وقت رفتن بود. باید می رفتم وسایلم رو بیارم پایین. نزدیکای ساختمان بودم که چشمم منور شد به خانم ابوالقاسمی. همون رفیق عزیز و بزرگواری که پارسال توی دوکوهه یکی از راویان کاروانها بود. راوی نازنینی که پارسال توی اون چند روزی که من هم باهاشون توی دوکوهه بودم برای من نقش پرستار رو بازی می کرد. تمام پانسمانها رو شب و روز مثل یک پرستار متخصص عوض میکرد. من سلامتیم رو مدیون این بزرگوارم. اشک شوق توی چشمام حلقه زده بود. اولین کلامم بعد از سلام و عرض ادب. تشکر بود از زحماتی که پارسال متحمل شده بود. و اینکه همیشه مدیونشم. مدیون.