دست خط ... درباره وبلاگ ![]() به وبلاگ دست خط... خوش اومدین.دست خطم هنوز ایراد داره و در حال تمرین هستم، من وبلاگ نویسی را از سال1381 با (پرشین بلاگ) آغاز و با بلاگ اسکای ادامه و این روزها به پارسی بلاگ رسیدم. امیدوارم مطالب این وبلاگ خسته تان نکند و برای دانش افزائی شما مفید باشد... این وبلاگ در سال 1385 با نام دستخط... آغاز به کار کرد؛ وبلاگ دستخط سعی دارد با بیان نکته های طنز، اخلاقی و ... به بررسی مسائل اجتماعی، اقتصادی وسیاسی جامعه، در قالب خاطره نویسی بپردازد. نوشته های این وبلاگ نظر شخصی بنده است. ضمناً جهت افزایش سرعت وبلاگ مطالب مدت زیادی در صفحه نخواهد ماند و به آرشیو منتقل میشود که با توجه به موضوع میتوانید به آنها دسترسی داشته باشید... نقل مطلب با ذکر آدرس مجاز است. آخرین مطالب ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() آرشیو وبلاگ ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پیوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() لوگو ![]() آمار وبلاگ
اون شب به هر دردسری بود (با تحمل حرفهای نسبتا خنده دار ا مثلا معنادار یه حاج آقایی که کاروان خودش جاگذاشته بودنش ..........) رسیدیم دوکوهه. همه جاهای اسکان کاروانها تقریبا پر شده بود. من رفتم با کمک رفیق آ رفقا یه جا خواب برا بروبچ پیدا کنم. ولی ظاهرا بروبچ خسته تر از این حرفا بودن. آ همون اولی کاری رفته بودن تلپ شده بودن توی حسینیه حاج همت. شام رو همونجا روی ریگها نشسته بودن آ اصلا منتظری پهن کردنی سفره هم نشده بودن. شبی آخر بود آ ....
عکاسی که نشسته بود بالای سر مزار شهید گمنام آ ... رفتم سراغ بزرگوارانی که پارسال افتخار شاگردیشون رو داشتم. جهت عرض ادب و احترام. کمی یاد گذشته کردیم آ از اوضاع امسال پرسیدم. ظاهرا امسال کمی برنامه هاشون شیفت پیدا کرده بود سمت عید. نوروز رو اینجا موندگار بودن. خوشا به سعادتشون. خب خلایق هرچه لایق. منم لیاقتم در همین حد بود. که 3-4 روزی راهی سرزمین نور بشم. اونم با چنین حال و احوالی ...... راستی اونشب سراغی خانم دکتر هم رفتم . معاینه ای کردن آ با لبخند فرمودن خبی ، هیچید نیست. منم یوخده خیالم راحت شد که تا صبح رو میتونم بتابم. جادون خالی کلی عشق و حال کردم تا سپیده دمید. دوکوهه جایگاهیست بی نظیر.......
موضوع مطلب : دوکوهه, حسینیه, حاج همت, راهیان نور
بعد از نمازی ظهر و عصر راه افتادیم ....... ظاهرا یوخدم راه رو گم کرده بودیم. ولی خب .بالاخره راه رو پیدا کردیم آ رسیدیم.......
قرار بود شب بریم قرارگاه شهید محمودوند شب بود .رسیدیم پادگان شهید محمودوند.دمی در یه ایستگاهی صلواتی بود. شربت می دادن. آی می چسبید. می چسبید. خنک آ خوش مزه. اونم برا من که با این حالم داشتم از تشنگی هلاک میشدم. آب جوابی تشنگی منا نیمیداد. این شربت می چسبیداااا. از یکی این خادما پرسیدم. می گفتن 19 تا شهید هست. آخه پادگانی شهید محمودوند یه جورایی معراج شهداست. گروهای تفحص ،شهدا را یکی یکی پیدا می کنند آ میارن اینجا . شهدا اینجا هستن تا عملیاتی تفحصشون خلاص بشد. آ توو همین زمانم اینا برن بیبینند این شهدا از کوجان آ خانواداشونا خبر کنند آ برنامه برای تشییعشون .................. اینا را شنیدم آ اروم آروم رفتم سمتی معراج شهدا. (بزار راستش رو بگم. که :)راستش نتونستم برم توو. رووم نشد. خیلی دلم گرفته بود. ولی راستش انگار توانی روبرو شدن باشونا نداشتم. از خودم. از اخلاقم. از اعمالم .............. خجالت زده بودم. برم روبروشون چی چی بگم. بزار همین عقبی جمعیت بشین آ شور و شوقی مردوما نیگاه کنم. بزار همین عقب وایسم آ سرما بندازم زیر آ حرفاما بزنم......... .بزار همینجا وایسم آ سرما بندازم زیر آ با همون سرافکندگیم بگم : شهدای بزرگوارم میدونم خیلی خاک به سرم ولی به خدا اومده بودم یه دستی بکشین رو سرم آ منا از این خاک بِسری نجاتم بدین. یوخده یادم بدین چیکار کنم. اومده بودم از شوما یاد بیگیرم که باید با این جماعتی که کمر همتشونا محکم بستن که اسلام آ حکومتی اسلامیا از ریشه آ بن بکنند آ با این جماعتی که چشمشونا به خیر و برکاتی حکومتی اسلامی بستن آ فقط رنگ و طمع روکشهای خوش رنگ و نقش حکومتای لخت و عریان لائک زیری دندونشون مزه کرده چیکار باید کرد. د آخه اینا دین دار ا بی دین قاطی پاتی شدن. بعضیا شون با قصد و نیتی شکستن کمر سید اومدن ......... بعضیم فقط از رو سادلوحیشون ............. د اومدم یادم بدین
موضوع مطلب : محمودوند, راهیان نور, معراج
به اروند که رسیدیم. خودم رو توی دنیای دیگه ای می دیدم. نمی دونم چرا...ولی همش دنبال پل میگشتم. دنبال هور بودم. دنبالی نیزار میگشتم. آخه میدونین، یه دوست آ همکاری دارم که اهلی همینجاس. گه گاهی از اون روزا اولی جنگ برامون میگه. طریقه ی ساختی این پلی شناورم بهم گفته بود . ولی من باور نمیکردم. که این پل از یونولیت های قطور ساخته شده باشه. ولی حالا که روش پا میزارم دارم میبینم. قفسه های مشبکی هستن که توش با یونولیتهای قطوری پر شدس. البته من نیمیدونم این پل از همون اولش به این سبک ساخته شده بودس؟؟؟؟
بروبچا هرکدوم یه گوشه ای براخودشون بودن. آ الحمدالله طبقی معمول کاروانی ماوم بی کس و کار ........... همه کاروانها یه گوشه جمع بودن آ یه راوی داشت از سیرتاپیازی هرچی اینجا اتفاق افتاده بودسا براشون میگفت.خب البته ماوم هر کدوم به یکی از این راویا جذب شده بودیم برای ثبت وقایع. البته بعضی گاهی هم جذبه اروند بیشتر از این حرفا بود . تا ظهر آ نماز اونجا بودیم. یکی از نکات اروند....حضور جوانان رشید سیستان و بلوچستان. و همچنین خواهران و برادران سنی بود. جالب و جذاب بود. یکی دوتا از خانومهای تازه عروسمون هم برا جهازشون از همون کنارا خرید کردند. از زنبیل آ حصیر گرفته تا انواعی صدف آ ... که جنبه تزئینی داشت. الهی سفیدبختشی آباجی.(شیرینیش یاددون نره) رفتیم اروند ولی از چگونگی عملیاتهایی که در ساحل اروند انجام شد فقط یه اشاره هایی شد و ما شنیدیم......... موضوع مطلب : راهیان نور, اروند صبح شنبه بود که راهی اروند شدیم. بروبچای وبلاگی عینی رودخونه ندیده ها ...........دنبالی آب میگشتن. خب البته کمی هم حق داشت. خب ما اصفانیا که پای آبهای زاینده رود بزرگ شدیم هرگز خودمونا با این تهرونیای دودزده آ ......مقایسه نباید بکنیم. ما روحیه ای جوان و روحی شاداب داریم . ولی این بندگانی آب ندیده ی خدا .....
موضوع مطلب : راهیان نور, اروند
برگشتیم.رفتیم .. برای خواب آ استراحت. خدا خیرشون بده . رسیده آ نرسیده سفره ی شام پهن بود و پتو و پشتی ها تقسیم. بنده خدا این خانم دهقان آ خانم عارف عینی من دیگه جان در بدن نداشتن. البته اینا از زوری کار کردن آ من از زوری بالا آوردن. ساعت 11-یا 12 شب بود که از روی بیچارگی اومدم برم از عارف بپرسم که اینجاها درمانگاهی ، بیمارستانی چیزی سراغ نداری؟؟؟؟....... که دیدم مدهوش شدس آ 7 کله خوابس. دلم نیومد بیدارش کنم. خلاصه اون شب هم به همون سبک شب قبل البته یوخده راحت تر (چون سرویس بهداشتی مناسبی داشتن. بنده به راحتی 2 دقیقه توی سالن آ سری جام درازکش میشدم . آ بعداز این 2 دقیقه با سرعتی نور خودما به تالاری اندیشه می رسوندم. پس از عملیاتی بالا آوردن با قدمهایی استوار آ تنی نیمه جان به سمتی سالن آ خوابگاه می رفتم. که هنوز پام به دری خوابگاه رسیده وا نرسیده مجبور میشدم با سرعت به سمتی تالار برگردم..... این پروسه منظم آ فانکشن با اتوماسیونی مدرن تا دم دمای اذان صبح انجام می گرفت. ضمنی این عملیات با خدامی دلسوزی که اونجا برای این ایام اومده بودن هم اشنا شذم. به همتی این دوستان عرق خور هم شدم . آخه مجبورم کردن عرقی نعنا بخورم. بلکی یوخده آروم بیگیرم. همینجورم شد. ا صبح تونستم بعد از اذان صبح به اندازه ای که بروبچ مشغولی جمع کردنی وسایلشون بودن بخوابم. صبح نون آ کره آ مربا . داشتیم. یوخدم از روزی قبل پنیر مونده بود. که من از همون پنیرا لقمه گرفتم تا اگه معده ی بی نزاکتم اجازه داد توی روز بخورم. موضوع مطلب : تمام وقت نشسته بودم در پناه سایه دیوارهای مسجدی که اونجا ساخته بودن آ فقط ناظر راهی شدن زائران و راهیان نور بودم. الهی همچین دردی قسمت کسی نشه. سخت بود . سخت بود که آروم آ راحت بیشینم یه گوشه ........آ ........
دکتر تا چشمش افتاد به رنگ آ روو من خودش فشار سنج آ الباقی لوازمشا آورد . بنده خدا مونده بود من چیطور رووپام هنوز....... دستوری زدنی یه سرم صادر شد. این حج خانومی ظاهرا پرستارم که چشماش دیگه داشت لوچ میشد. از بس زیری پوستی دستم دنبالی یه رگی خونی گشت آ پیدا نکرد. گه گاهی یه نیگاهی زیر چشمی بهم میکرد بیبیند داد میزنم سرش یا نه .... ولی نای حرف زدن نداشتم چه برسه به داد زدن...... بالاخره فرجی شد آ یه رگی سیاه و سوخته پیدا کردن. بعد از چند دقیقه از هوش رفتم.............وقتی چشمام رو باز کردم یک ساعتی گذشته بود آ حج خانوم پرستار داشت سرم دومی رو جایگزین میکرد........ بنده خدا یوخده هول کرده بود....ازم پرسید .خانوم شوما معمولا فشاردون چندس؟ سرم تموم شد. آ اومدم از چادری اورژانس بیرون. هوا تاریک شده بود آ ملت داشتن بر میگشتن سمتی ماشینا..... آ من از شلمچه فقط همون چادری اورژانسا دیده بودم. احساسی درموندگی میکردم. نه ............دیگه تاب تحمل نداشتم. همونجا نشستم. نه ......
دیگه تاب تحمل نداشتم. صدام به آسمون بلند شد. بلند بلند حرف میزدم. با آقام. با خانم فاطمه زهرا(س).... خانمم غروب جمعه آ من اینجا...... صبر و قرارم دارو ندارم. یوسف زهرا..... دعای توست نسیبم که آبرو دارم * بدون لطف و عطایت مدام در خطرم برای اینکه بیایی نکرده ام کاری * مرا ببخش برایت همیشه دردسرم ببین که معصیت آخر مرا ز پا انداخت * نبود یاد حضورت همیشه در نظرم اگر چه نزد تو بی آبروتر از من نیست * خوشم به نوکری مادر تو مفتخرم تو را به زمزمه و اشکهای مادرتان .......
. آقاجان من هیچ دردی نکشیدم. من هیچ .... ولی چرا.....چرا یادم اومد........ بازوی منم درد میکنه...... (آخه میدونین . امسالی که گذشت 5-6 باری این کتف از جا فقط در رفت. و عمل شد. آ هربار تا یک هفته هر حرکتش دردناک بود. آقاجون دردی شبیه درد بازوی مادرتون رو فقط چشیدم.... آقاجون امسال درد پهلو رو چشیدم. دوماه دست به کمر بودم آ راه میرفتم. زخمی داشتم که مادرم هم تاب تحمل تعویض پانسمانش رو نداشت.... آقاجون ......آقاجون اینا را اینجا گفتم تا روم بشه بازم حرف بزنم ).....آقاجون من اینهمه راه با این سختی کوبیدم آ اومدم اینجا پشتی دروازه ... ؟؟؟؟؟؟؟ خانمم حداقل شوما وساطت میکردین....... خانمم.......... موضوع مطلب : پلاک, راهیان نور, شلمچه, زخم, پهلو, مادر رسیدیم طلائیه. همون طلائیه که ازش خاطره ها دارم........ ولی اینبار حالم اصلا خوب نبود. رفتم کناری مصلایی که همون دم ساخته بودن نشستم. نمی تونستم. نمی تونستم راه برم. عینی این آدمای دربه در یه گوشه نشستم آ به بروبچ هایی که راهی بود نگاه می کردم............... پر شده از می بلا بار دگر سبوی من
نام حسین جلوه گر ، گشته به کل کائنات
خفتگان در استتار حرفها !!
این حدیث غم از اینجا ساز شد
کوفه بر کربلا تقدیر شد
ای دوکوهه بهترین یارت کجاست؟
بر تنم آتش زده خاموشیت.......
لحظه ی پرواز یاران را بگو
حاج همت این بسیجی از ره دور آمده
موضوع مطلب :
(همون شبی جمعه ی بیاد ماندنی.) همون شب جمعه ای که در کنار شهید علم الهدی بودیم.من یکی چیزی از شب جمعه آ دعای کمیل کنار شهیدان آ دعای ندبه آ .... نفهمیدم. شب 21 اسفند ماه بود. مسئول خوابگاه خواهران ظاهرا در اوج سیر و سیاحت در عوالم معنوی بود ، چون جایی رو که به یه عده دانشجو داده بود تا اون بانوانِ مکرمه با خیالی راحت برن پاا دعای کمیل به ما داد تا بروبچی هلاکی ماوم اونجا استراحت کنند. خلاصه اونشب هرجوری بود صبح شد آ بروبچ بعد از نماز آ دعا آ تناولی صبحانه برای رفتن به دیار عاشقان. طلائیه آماده میشدن. منم با اون حالی قمردرعقربم همینجور که از کناری شهید علم الهدی رد میشدم، باشون دردودل میکردم .......... هی ........هی.............هی........ چه شبی جمعه ای را از دست داده بودم. دلم خیلی گرفدس. اونوقم. حالی خوشی ندارم. گریم میاد. اصلاً میدونی!؟.... اشکم لبی مشکمس. دلم میخواد همین وسط بیشینم آ بزنم زیری گریه. دِ آخه منم آدم بودم. دِ آخه منم دل داشتم. دِ آخه منم با کللیی امید ا آرزو اومده بودم . دِ آخه منم........... میدونم. میدونم از گنهکارترینهام... میدونم . ولی آخه مگه به آخر خط رسیده بودم که شب جمعه ای اینجوری؟؟؟؟؟ بابا وووبه خدا منم آدمم. الوووووووووو حاجی با شوماما...... دارم حرف میزنم. اصلاً گوش میدین؟ اصلاً یوخده توجه به این دردودلای من کردین؟ دِ آخه.........
رفتیم . اتوبوس راه افتاد سمتی طلائیه. صبح بود آ خورشید تازه طلوع کرده بود. نیشسته بودم کناری پنجره آ افق را تمتشا می کردم. صبحی جمعه ایه. با این دلی گرفته ی من....... دستی خودم نبود...... با آقا حرفاما اینجوری میزدم : یابن الحسن تا کسی را به سر کوی تو راهش ندهند گریه و سوز دل و ناله و آهش ندهند تو نوازش کنی آن را که نگاهش نکنند تو پناهش دهی آن را که پناهش ندهند کوه طاعت اگر آرد به قیامت زاهد بی تولای تو حتی پر کاهش ندهند دیده صدبار اگر کور شود بهتر از آن که به دیدار تو یک فیض نگاهش ندهند
___________________________________________________________ * تالاری اندیشه: منظور همون موالس یا همون سرویسی بهداشتی. موضوع مطلب : آه, بلاگ، پلاک، راهیان نور، شهید علم الهدی، سید، کمیل،ندبه، گریه, سوز دل, ناله بروبچ داشتن جمع میشدن آ می رفتن طرفی ماشینا که به سرم زد برای بروبچ خودمون(خانومهای مکرمه)بستنی بخرم. به تعدادی بروبچ بستنی خریدم آ اومدم. پا اتوبوس که رسیدم دیدم آآآآآآ خدا دری رحمتشا به روم باز کردس . آخه دیدم خانومها و آقایون یکی یه بستنی عروسکی دسشونس آ دارن لیس میزنن. منم از خدا خواسته برگشتم تا بستنیا را پس بدم. ........... اونم چه بستنی. من نیمی دونم این بستنا را از کوجا خریده بودن. اصلاً خریده بودن آ همینجوری ....... من اطلاع ندارم. خبر ندارم این بستنا را کی آ با چه عنوان آ انگیزه ای خوردی ما داد؟؟؟؟؟ من مدتهاست که دنبالی جوابی این سوالام. شوما خبر دارین؟ اطلاع دارین؟ میدونین؟ موضوع مطلب : بلاگ، پلاک، راهیان نور، بستنی، بهداشت،مسمومیت شب بود . رسیدیم دهلاویه. نماز مغرب رو اونجا بودیم. دهلاویه با اسمی شهید چمران یکی شدس . گوشیم شارژ نداشت . بعد از نماز موندم توو همون نماز خونه پا گوشیم تا باطریاشا شارژ کنم. برا رفعی بیکاری آ برا اینکه حوصله م سر نره یه جزوه داشتم درموردی دکتر چمران که از اولی سفر تاحالا وقت نکرده بودم بازش کنم.
نیشستم یه گوشه آ کم کم رفتم جلو...
«دکتر مصطفى چمران در سال 1311 در تهران؛ خیابان پانزده خرداد بازار آهنگرها، سرپولک متولد شد. وى تحصیلات خود را در مدرسه انتظاریه، نزدیک پامنار آغاز کرد و در دارالفنون و البرز، دوران متوسطه را گذراند. در دانشکده فنى دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و در سال 1336 در رشته الکترونیک فارغ التحصیل شد و یک سال بعد، به تدریس در دانشکده فنى پرداخت. وى در همه دوران تحصیل، شاگرد اول بود و در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلى شاگردان ممتاز، به امریکا اعزام شد و پس از تحقیقات علمى در جمع معروف ترین دانشمندان جهان در دانشگاه کالیفرنیا و معتبرترین دانشگاه امریکا - برکلى - با ممتازترین درجه علمى، موفق به اخذ دکتراى فیزیک پلاسما گردید. ولى به علت تشکیل انجمن اسلامى دانشجویان در امریکا و فعالیت در آن، بورس تحصیلى اش از سوى رژیم شاه قطع گردید.
از پانزده سالگى در درس تفسیر قرآن مرحوم آیت الله طالقانى در مسجد هدایت و درس فلسفه و منطق استاد شهید مطهرى و بعضى از استادان دیگر شرکت مى کرد و از اولین اعضاى انجمن اسلامى دانشجویان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سیاسى دوران مصدق، از مجلس چهاردهم تا ملى شدن صنعت نفت، شرکت داشت و از عناصر پرتلاش در پاسدارى از نهضت ملى ایران در کشمکش هاى مرگ و حیات این دوره بود.
پس از قیام خونین پانزده خرداد سال 1342 و سرکوب ظاهرى مبارزات مردم مسلمان به رهبرى امام خمینى رضوان الله علیه، دست به اقدامى جسورانه زد و به همراه بعضى از دوستان مؤمن و هم فکر، ره سپار مصر شد. در این کشور به مدت دو سال، سخت ترین دوره هاى چریکى را آموخت و به عنوان بهترین شاگرد این دوره شناخته شد و بعد از آن، به دعوت امام موسى صدر به لبنان رفت.
در لبنان، پایه گذارى سازمان هاى چریکى مسلّح را بر عهده گرفت که هم زمان با روشنگرى اسلامى و مذهبى و تقویت روحیه و اعتقادات اسلامى و مکتبى، ورزیده ترین، زبده ترین و شجاع ترین رزمندگان اسلام را تربیت نمود که فرزندان و شاگردان آنها امروز نیز در لبنان، بر اساس همین اعتقادات و روحیه شهادت طلبى، حماسه ها مى آفرینند.
با آغاز جنگ تحمیلى، راهى خوزستان شد و فرماندهى نیروهاى داوطلب مردمى و نظامى را تحت عنوان «ستاد جنگ هاى نامنظم» بر عهده گرفت و کتابى قطور از رشادت ها، حماسه ها و مقاومت ها را قلم زد. سرانجام در حالى که نام او و نیروهاى رزمنده و شجاع او به دوستان روحیه مى بخشید و پشت دشمنان متجاوز را مى لرزاند، در ظهر هنگام 31 خرداد ماه 1360، در روستایى به نام «دهلاویه» در نزدیکى سوسنگرد، با ترکش خمپاره دشمن، شهادت را در آغوش کشید و به اوج و عروج پر کشید.» یه برگ از نیایشهای دکتر توو دستمس آ دارم یه جوری می خونمش که کلمه کلمش توو ذهنم هک بشد. خدایا! وجودم اشک شده ، همه وجودم از اشک می جوشد ، می لرزد ، می سوزد و خاکستر می شود. اشک شده ام و دیگر هیچ ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانی شوم و بر خاک ریخته شوم واز وجود اشکم غنچه ای بشکفد که نسیم عشق و عرفان وفداکاری از آن سرچشمه بگیرد . |
||