سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

بسم الله النور

سلام بر مسیح . پیامبر الهی. سلام بر عیسی بن مریم.

دلم میخواد باهاتون خیلی خودمونی حرف بزنم . چشمهام باز هستن و میبینم پیروان حقیقی شما رو در ساسر دنیا که احترامی متقابل قائل هستن برای تمامی مسلمانان و پیروان راستین پیامبران الهی. چشمهام باز و میبینم مسیحیان حقیقی رو . من اصفهانیم و با بسیاری از مسیحیان همشهری. هم کلاسی. همکار ........ هستم. و شاهد بودم که همیشه بهترین و مناسبترین برخوردها رو داشتن با مسائل دینی و مذهبی ، با مسائل اجتماعی و اخلاقی ...
من چشمهام باز و میبینم. ولی محضرت شریفتون صحبتی داشتم. از به ظاهر مسیحیانی که مدتیست به دین مبین اسلام. دین حق و حقیقت و حضرت محمد مصطفی . خاتم نبیین (ص) توهینها کردن. ما هم کمابیش اعتراضهایی داشتیم. ولی...
ولی اینبار میخواییم اعتراضمون رو محضر شریف شما عرضه کنیم. شکایتمون رو از این جماعت مسیحی نما به محضر شریف پیامبر الهی، عیسی بن مریم علیه السلام تقدیم کنیم.از توهینها که حضرت رسول(ص) کرده اند. از تهمتها که به دین و آیین پیامبر اکرم و پیروانش زده اند. از انگیزه های شیطانیشان، از ...

من تازه وارد سرزمین نور شدم. من تازه از دوکوهه پام رو گذاشتم بیرون. زیاد بودن از همشهریان و همکلاسی ها و همکاران من که برادرشون، پدرشون، یا .... رو توی همین دفاع مقدس. در راه حفظ مملکت اسلامی از چنگال متجاوزین از دست دادن. و این نهایت کلامی رو میرسونه که من میخواستم محضرتون عرض کنم. اینکه ما مسیحیان پاک و خوش تینت رو از آنان که پوستین بر تن کرده اند تشخیص می دیم. اینکه منتظر حکم الهی هستیم. اینکه منتظر ظهور آقا اباصالح المهدی(عج) هستیم. منتظر دیدار شما، آن هنگام که در رکاب مهدی فاطمه(عج) قرار گرفته اید و مجری حکم الهی خواهید بود.

توکل بر خدا و به امید دستهای یاریگر مهدی فاطمه(عج)

 

این موج از اینجا آمد. چه موج زیبایی... من هم از دوستانم دعوت می‏کنم که برای مسیح (ع) نامه بنویسند:

 تخریبچی دوران و چند قدم تا وصال یار و آباجیمون و چهارخونه و سلام علی ال یاسین


نظر

پایین اومدیم، پاهام یاری نمیکردتا به سمت پارکینگ برم، لابلای تانک و ماشین هایی که برای بازسازی محیط پادگان در سالهای دفاع مقدس قرار داده بودن قدم میزدم...

پای اتوبوسها که رسیدم، ماشینها داشتن حرکت میکردن، اسمم رفته بود توی لیست اتوبوس شماره 2 . سریع سوار شدم، راه افتادیم . من و یعسوب منتقل شده بودیم. جایی پیدا کردم برای نشستن. با التماس آخرین حرفهای دلم رو با حاجی زدم...راه افتادیم. جو گیر شده بودم حسابی. جام رو عوض کرده بودم تا کسی پابرهنه وسط احوالاتم نیاد احوال پرسی. اومده بودم تا غریبه ای باشم میان دوستان نا آشنا تا بتونم بیشتر با خودم خلوت داشته باشم.....تف به ریا....

چشمم به انبوه جمعیت خیره مونده بود و توی ذهنم حرفهای رئیس بزرگ شرکت رو مرور میکردم که از شب عید پارسال برام میگفت که حرم مطهر امام خمینی که بسیار خرج ساخت و سازش کردن خالی بوده و اطراف یک مشت پاره سنگ که اصلا هم بهش رسیدگی نمی کنن به تام تخت جمشید جمعیت 3 میلیون ایرانی و خارجی جمع بودن....

دلم میخواست عکس که نه فیلم مستند اونهم فقط از دوکوهه . از شرهانی از ....بسازم .

یادم میاد به صحبتهاش وقتی به تاریخ هجری شدن کشور اعتراض میکرد، که چرا تاریخ تمدن 2500 ساله ی ما رو با تاریخ هجرت که متعلق به اعراب هست عوض کردن...... ( این از ایرانی جماعتش)
از اون طرف یادم میاد به اروپای یکپارچه و مثلا مسیحی. به اینکه همه از دم تاریخ میلادی دارن.... یادم میاد به توهین های اخیرشون . به توهین هایی که به دین و ایمونمون شده ....

یادم میاد به ظاهرا مسیحی هایی که به رسالت رسول عشق و معرفت به دین اسلام جسارتها کردن. با خودم میگم آخه اینا مگه مسیحی نیستن؟!... اینها طبق کدوم بند از کتب دینیشون . با مجوز گرفتن از کدوم بخش از آیینشون به خودشون چنین رخستی دادن؟!..........

نه .. خدایی حضرت مسیح سلام الله علیه چه حکمی برای این دارودسته از مثلا پیروانش صادر میکنه . برای امثال برای چنین آدمهای گستاخ و دهان لقی، چه عاقبتی پیش بینی شده؟!......

در زمان ظهور آقا صاحب زمان که حضرت مسیح هم ظهور خواهد نمود، اگر کسی بیاد جلو و از محضر شریف حضرت مسیح سول کنه علتش رو . چی جواب خواهد داد؟!... راستی با اون دسته مثلا پیروانش چه خواهد کرد؟!!!!.....

اتوبوس راه افتاده ما توی جاده هستیم به سمت جایی به نام شرهانی.

و من ........
دلم می خواد مستقیم با خود حضرت مسیح یه حرفهایی رو بزنم.


نظر

دوکوهه، حاج همت،حاج احمد متوسلیان....آغاز راهی شیرین.


جای استاد عزیزم زنده یاد و سه نقطه ... خالیست. جای بزرگوار دیگری ... 

بعد از صبحانه، جمع میشیم و با هم روی پشت بام یکی از ساختمانهای دست نخورده پادگان. جایی که میتونی بر محیط پادگان مسلط باشی و زیر نظر بگیری... ساختمان 5-6 طبقه. طبقه، طبقه که بالا میام، سعی میکنم درست نگاه کنم. اینکه چه کسانی در این ساختمان رفت و آمد داشتن، در چه موقعیتهایی... و من جا پای چه کسانی میگذارم. توی راهرو باریکش که قدم میگذارم ......در آستانه یکی از اتاقها ایستادم. نگاهم به بیرون خیره میمونه. اینکه اینجا....
نه ..نه.....قابل تصور نیست. بی خود و بیجا ....
سرما بالا میکنم. الهی و ربی ....
مقصود من از کعبه و بت خانه تویی تو
ورنه من از این هر دو مقام آزادم ..آزادم...
خدایا خودت کمکم کن . استارت مناسبی داشته باشم. روی پشت بام ایستادم و با نگاه به محیط پادگان سعی در ذخیره سازی صحنه های زیبای دوکوهه دارم...
دور هم جمع شدیم یکی از بزرگواران دوران دفاع مقدس از دوکوهه برامون گفتن... ذهنهای تشنه ی ما رو جرعه ای از ضلال خاطرات روزگاه همسنگریهاشون بخشیدن..تا آتش این عطش کمی فروکش کنه ولی خاموش نشه تا اقیانوس بیکران بعدی.....
از همرزمهای بسیجیش میگفت . از استادی که ناشناس اومده بود و مثل یک بسیجی ساده همسنگرش بود تا زمانی که یکی شاگرداش شناختش. بعد از اون لشکر رفت ...
از دانشجوی نمونه ی پزشکی که همزمان هم دانشجو بود هم رزمنده. دانشجوی پزشکی بود برای رضایت مادرش و رزمنده برای رضای خدا ...

ایستادم .......با حاجی خلوت میکنم . آنچه توی دلم هست باهاش در میون میزارم. و ازش یه چیزی میخوام اینکه کمکم کنه تا سبک بشم و بتونم توی این سفر کوله بارم رو پر از آنچه که میتونه پشتیبانم باشه کنم...


اندیمشک پیاده شدیم. ورق اندرونیم برگشت. حالا دیگه دلم هوایی شده...
با خودم عهد کرده بودم نگذارم کسی داخل اندرونی وجودم بشه... با خودم عهد کرده بودم امسال تا اونجا که در اختیار خودم هست از لحظه لحظه هام استفاده بهینه کنم...با خودم عهد کرده بودم...
تقسیم شدیم. افتادم توی اتوبوس شماره یک. اتوبوس خواهران به سرپرستی آقای کیانی. نرسیده به دوکوهه یک سخنرانی نمودن جهت حال گیری نمودن (شاید میخواستن اول راهی گربه رو کشته باشن) دیدم نه نمیشه. این خلقیات بزرگ منشانه و زیادی ارتشی ایشون با من یکی سازگار نیست. من تحمل داروغه جماعت رو ندارم.


 دوکوهه به محض پیاده شدن. التماس کنان جام رو عوض کردم.هر چه دلیلش رو ازم خواستن عرض کردم. هیچی فقط نمی تونم دوری شما رو تحمل کنم. من فقط به امید همسفر شدن با شما اومدم.خلاصه به هر زبونی بود خودم رو گذاشتم توی اتوبوس متاهلین. البته عقبه اتوبوس که مختص خانمهای مجر بید.
و اما دوکوهه...
ظاهرا منتظر بودیم تا درب غذا خوری باز بشه تا اولی گروهی باشیم که حلیمهای پادگان رو تناول مینماید.


منتظر بودیم . قدم میزدم. دوکوهه سرزمین عشق.سرزمین معطر.سرزمینی که حضور حاج همت . حاج احمد متوسلیان مشهوده، قابل احساسن، سنگینی نگاهشون رو احساس میکنی....گاهی حتی... 
و نسیمی که برا خوش آمدگویی، به استقبالمون اومده بود....
پا روی خاکهای پادگان که میگذاشتی...
میدونی؟... بیش از ظرفیت من بار هست . بیش از ظرفیت من بار هست...
حاج همت هست. اونقده که حضور حاجی را احساس میکنی، حضور حاج احمد متوسلیانم احساس میکنی.
دوکوهه . ساختنش. صحنه ها رو ساختن. ولی من با ساخته ها کاری ندارم.این صحنه های ساختگی برا عکاسباشیامونس . آ برا اینکه بتونی تجسم کنی اینجا چه خبر بودس.
وگرنه اینجا ذره ذره خاکش... برگ برگ گل و گیاهش... آجر به آجر ساختمونای قدیمی و نمیه آوارهش بات حرف میزنن آ سعی دارن چشمادا مسواک بزنن. بلکی چشماد تمیز بشد برا درست دیدن...
نمیدونم داشتن دوربین عکاسی دیجیتال.یا فیلمبرداری 
DVD کمکم میکنه یا نه.... شاید حواسما پرت کنه. شایدم کمکم کنه تا لحظه لحظه اونچه بر دوشم گذاشته میشدا برای همیشه برا خودم ثبت کنم.......


نظر

نماز مغرب و عشا رو اراک بودیم. به 3 سوت باید خونده میشد. راه دیگه ای هم نداشتی. قطار راه میوفتاد و تو.....
شام و عملیات جمع آوری نانهای اضافه و ...

حالا کم کم بروبچا لامپی کوپاشون خاموش میشد آ تخت خواباشون واز.توی کوپه ما هم بزرگان رفتن برا خسبیدن . مام که آقازاده ی جناب ژیانپورا تخلیه اطلاعاتیش کرده بودیم. زدیم بیرون تا اون نخواد مارا تخلیه اطلاعاتی بکنه.
در کوپه ی پربار مادربزرگ آی حال میداد. آدم وری دلی مادربزرگش چقده بش خوش میگذره. نشسته و ننشسته یه تیکه کوچیک 6متری لواشک شهمیرزاد بهم تعارف کردن. که خب دست مادربزرگا که نیمیشد رد کرد.
توی راه که خوش گذشت. بابا بزرگا مامان بزرگ به همه بروبچا سر میزدند که چیزی کم نداشته باشند. ژتو واشونا روشون کشیده باشن سرما نخورن. مسواکی قبل از خوابشونا زده باشند...
خلاصه منم که میدونی نوه مظلومه بابا بزرگا مامان بزرگ . جا برا خواب نداشتم که . تو راه رو ول میگشتم. از ترسی اینکه شارژی موبایلمم تموم نشد چیزی گوشششش نیمیدادم. فقط یه وقتش داشتم این نیمچه مجله ی بین راهی شماره صفرشا نیگا می کردم دیدم آقای رئیس بزرگ اجازه دادند تا سوالاتی حیاتی مونا مثل تعدادی دندانهای آسیای سوسمار آبی رو ازشون بپرسیم . خب منم گفتم بزار تا سرشون خلوته برم بپرسم.
رفتم اجازه بگیرم جهت شرف یاب شدن که مطلع گشتم جهت خسبیدن تشریف بردن واگن برادران. حالا مگه حضرت مدادکاغذی راضی میشدن . مدام میپرسیدن چی لازم دارین؟ چی می خواستین از جناب رئیس بزرگ. ( دیگه خبر نداشتن که اطلاعاتشون به اندازه ایشون که نیست)پس نمی تونن ....
خلاصه مجبور شدم . عرض کنم خدمتشون. ای بابا بنده فقط می خواستم از تعداد دندانهای آسیای سوسمار آبی با خبر بشم. که جناب رئیس نیستن. حضرت مدادکاغذی هم کوتاهی نفرمودن صبح کله ی سحر به محض ورود رئیس بزرگ با اشاره به منه بی زبون فرمودن این خانوم بودن که دیشب کارتون داشتن . خانم بفرمایید................منو میگی!.....
خلاصه اطلاعاتمون که تکمیل شد رفتیم تا به دوستان خبر رسیدن رو بدهیم . در ایستگاه اندیمشک پا روی خاکهایی می گذاشتیم که معطر بود. معطر.......
تقسیم شدیم . اتوبوس خانمها . خانمها و آقایان. آقایان.
بنده هم افتادم اتوبوس خانمها به سرپرستی جناب کیانی
 اتوبوسها به راهنمایی جناب مجاهد به راه افتادن.

 


نظر

وقتی رفتن بود. بروبچه اسباب،اساسیه شوناجمع کردن و راهی ...تا سواری اتوبوسا بشن. به توصیه جناب بهرامی بزرگ برگشتم تا یه نیگا بندازم ببینم کسی چیزی جا نگذاشته باشد. کسی چیزی جانگذاشته بود، ولی شیری آب توو آشپزخونه تا ته باز بود. اینا چشمی قمیا را دور دیده بودنداااااا. ما قدری آبا اونقده که قمیا می دونن نمیدونیم. بالاخره اومدم از ساختمون بیرون آ با آباجی کشون کشون به سمتی اتوبوسا که صدای فریاد خانم فضل الله نژاد ما را به دوو واداشت. که خانم پاک روان بدوو جا موندی.....
توو اتوبوس فقط حساب کتابی کرایا را میکردم آ سعی به جا انداختن این مسئله که لطفا 2 زار از پولا تو کیسدونا به منم بدین(این موضوع گپ و گفتگوی ما اصفانیا بود تا برسیم به ایستگاهی قطار)اونجا توی زمانی که داشتیم تا رسیدن قطار(ساعتی 6 تازه تشریف فرما شدن)تازه 2 زاری کجمون صاف شد که حساب کتابمون چی چی به نفعی این بروبچا بودس. 


بالاخره قطار اومد آ ما با وضو وارد شدیم. واگنی شیش که کلا مختص خانوما بود. آ کوپه 7 که مختصی اصفانیای اصیل ... من و آباجی آ مادر بزرگوار بچه های قلم آ همسر گرامی جناب ژیانپور آ ...
توو واگن شلوغ پلوغترین سارا بود. از همون اولش طی یک سیر کوپه به کوپه با همه به گپ و گفتگویی گرم و صمیمی پرداخت.البته با تذکر پدربزرگ سیروسلوکها بی صدا برگزار میگشت.
بخاری کوپه ها روشن بودو اندر کوپه ما اتفاق جالبی که افتاده بود .این بودکه کلیه بتری های آبمان روی بخاری قرار داشت. این ازآن جهت جالب بود که به جای آب خنک میتوانستیم به راحتی آبجوش تناول نماییم.

شامم که عرض کردم چی چی بود .
بعدی شام طی عملیاتی در خدمت همسفران بودیم. راه افتادم دری کوپه ها آ پلاستیکی آشغالاشونا، نون اضافه های شامشونا. ظرفای اضافه اومده و ...........جمع میکردم. شغل شریفی رو تجربه میکردم. تجربه ی شیرینی بود. بخصوص اون زمانی که اضافه های غذا رو بردم دم در کوپه  تدارکات که اتفاقا رئیس بزرگ جناب فخری هم حضور داشتن. البته عَوَضِ اجرت حمالیمون. با اخم و تخم فرمودن اینا را برای چی میاری اینجا؟ عرض کردم بریزین توی سطل . با عصبانیت دوچندان فرمودن اصراف میشه. من مونده بودم این رئیس بزرگ چه تدبیری جهت عدم اصراف در چنین موقعیتی دارن؟ یوخده هیچی نگفدم . بعد دیدم نه نیمیشد که. منا سکوت در برابر حرف بی منطق . دوباره عرض کردم خودتون بریزین توی سطل یه جوری که اصراف هم نشه . و ظرفها و پلاستیکها رو گذاشتم جلوی کوپشون و رفتم الباقی کوپه ها رو پاکسازی کنم....... دفعه آخر که داشتم پلاستیکهای پر شده رو می بردم دم درب کوپه بزرگان. جناب کیانی که تحت نظر رئیس بزرگ آموزش دیده بودن با عصبانیت فرمودن حالا چرا اینارا میارین اینجا. با ادب و خضوع عرض کردم چون ظاهرا مقام مقدسی همچون مسئول رو به شما داده اند. که باید به عنوان مسئول یه فکری به حالی اینا بکنین . من کاری به شما ندارم . من اینها رو آوردم بدم دسی مسئولی جماعت بانوان. حالا میگین عملکردم اشتباه بوده؟..... این پلاستیکا تحویل شما خودتون برین دم کوپه ها پسشون بدین.


حالا ما اینقده سری شام خوردنی همسفریامون عملیات انجام دادیم. اما خودی مظلومم اصی غذا فلفلی نمیخوردم . گشششششششنه. این وسط به جناب محمودی عرضه داشتم یکی از خانمها چون غذا فلفل داره نمی تونه بخوره چیز دیگه ای خوراکی داریم؟ اول فرمودن خیر ولی بعد فرمودن چرا کیک هست میارم . چند تا میخواد .2 تا 3 تا 4تا ..... عرض کردم همون 3تا بسشس. فرمودن ماشاااااااااااالله. مام اصی به روو خودمون نیاوردیم ........ بالاخره تیتابا که رسید میخواستن بیبینن اون بنده خدا اصی تیتاب دوس دارد یا نه . آ اصرار که همین الآن برین ازش بپرسین که میخورد یا نه . خب دیگه لو دادیم که خودمونیم . جرم که نکردیم . شامی فلفلی از گلومون پایین نیمیرد.
بینی راه هیئتی فرهنگی یه نشریه شماره صفر. چند برگ کاغذ آ خودکاری رووش آ یه کتابی خوندنی را توی یه ساکی برزنتی تحویلی بروبچا دادن . ساکش بدرد میخورد.
توی نشریشم رئیس بزرگ تذکراتی داده بودن و البته سوالاتی که میشد ازشون پرسید. دیر وقات بود و رئیس بزرگ در واگن برادران خسبیده بودن . که من سرسختانه پیگیر جواب سوالی بسسسسسس فلسفی بود که پاسخش فقط و فقط نزد رئیس بزرگ بود.............


میدونی 72 تن یا به قولی کمک راننده میدونی 72 نفر پیاده شدیم. به محض قدم نهادن بر روی زمین این رانندگان زحمت کشش قمی ما را محاصره نمودن که کجا میخوایین برین. چقدر این قمیها مهمان نوازن. ما سه تا ماشین گرفتیم. یکی با 700 تومان. یکی هم جناب بچه های قلم که میخواستن یوخدم کلاس بزارن با سمند رفتند آ 1000 تومن. منم که میدونی آب از دسم بچکد پول ازش کنده نیمیشد. یه ماشین گرفتم 500 تومن.

کلی هم خوشحال بودم که از همه کمتر میدم. آقا تا رسیدیم سازمان ملی جوانان . تازه فهمیدم چه روو دسی خوردم . دو قدم راه، نفری 75 تومن بیشتر نباید میدادیم. از این موضوع که بگذریم من با آباجیم حرفاما زده بودم که ببین آباجی ما یه تجربه داریم از اینا اگه پادا گذاشتی توو این استراحتگاه دیگه دراومدند کاری خداست. پس تا اینا سراشون گرمی کاراشونس.با هم جیم شیم بریم حرم خانم زیارت. بی سروصدا. همین کارم کردیم. جادون خالی . سلامی به خانم دادیم و از محضرشون یاری خواستیم . که بتونیم کوله باری معنویمون رو توی این سفر پر کنیم از آنچه که شهدا هدیه می کنند. اینکه چشمهامون باز باشه و دستهامون باز و آماده ی گرفتن.
بعدی یکی دو ساعتی برگشتیم . دیدیم آآآ نه بابا این بروبچا اصفانی که ما باشون همسفر شدیم عینی خودمونن. اونام فکری مارا کردند آ بیکار ننشستن.
تا رسیدن ساعت موعود و حرکت . با همسفران اراکی و مشهدی آشنا شدیم. اتوبوس اومد آ ما راهی ایستگاه شدیم. خانم فضل الله نژاد رو بعد از مدتها دیدم. دیدارها تازه میشد و خاطرات جدید ساخته.
توی ایستگاه حساب کتابای کرایای اصفانیا را کردم که به همدیگه بدهکار نباشیم. اما خب یه اشتباهی لپی کردم.تو حساب کتابا... یه صفراشا نخونده بودم.
اینجا اعلام نمودم (توی ایستگاه قطار). اما شوما بدونیند تا روزی آخر من داشتم این کرایا را می گرفتم ..... می گم که ...کاری حضرتی فیلس.
خلاصه قطار اومدا ما بالاخره سواری قطار شدیم. شیشتا تو یه کوپه. شامم خرشتی کنسرو شده آ فلفلی.


کمک راننده قسمت عقب اتوبوس رو دربست زد بناممون. آ خیالی خودشا مارا راحت کرد. خانوما جلو . آقایون عقب. اتوبوس که راه افتادا دیگه خیالم راحت شد . که سفر به خیر و خوشی آغاز شد.

خب
 حالا بیشینیم به گپ و گفتگو آ آشنایی. لابلا حرفا غیر از اینکه بروبچا را بیشتر شناختم و اونام همدیگه را. 2زاریم افتاد که این بندگانی خدا( بروبچا دفتر توسعه وبلاگهای دینی را عرض میکنم)،از یکی دوماه قبل چه جوری فعالیت میکردند. بندگانی خدا با تک تکی همسفرا هماهنگی می کردند. نه خدایی این جنابی احسان بخش آ بهرامی سنگی تموم گذاشته بودن. خدایی اگه اینجوری نبود اینقدر خونواده ها با دلی امن و امان بچاشونا از یه شهری دیگه با یه کاروانی ناشناس راهی نی میکردن.

دمشون گرم. تا شبی آخر داشدند آماری بچا را چک میکردند. خدا خودش اجرشون بدد. پسی این بچا ور اومدن کاری حضرتی فیلس.
یکی دوبار برا مثلا هماهنگی زنگ زدم دفتر .
 جناب احسان بخش بار دوم یه سوال پرسیدن:شوما اصالتی اصفهانی ندارین؟
عرض کردم: چطور مگه؟
 فرمودن : آخه اصفهانی جماعت حسابی قبضی تلفنشا دارد . خارجی شهر زنگ نمی زنه . فقط میس کال میزنه تا طرفش تماس بگیره . بربوبچه های اصفهانی اینبار هم سر این اردو با همین سبک عمل میکردن.
آقا منا میگوی دیدم حق با ایشونس . در لحظه قطع کردم تا بیش از این قبضی تلفنم بالا نرد آ خودشون تماس بیگیرند.
حالا می دونی در موردی همسفریام اینا را میگم ؟ آخه من یوخدشونا میشناخدم آ یوخدشونم همونجا توو اتوبوس آشنا شدم دیدم نه راس راسی همسفرا باحالیند. عینی خودم مظلوم و بی سروصدا آ بی زبون.اول همگیشون ساکت آ دوتا دوتا پچ پچ میکنند. بعد کم کم به حرف اومدن .......دیدم . اوه اوه باید هوا خودما داشته باشم که از توی اینا فقط من بی زبونم.....

 


نظر

الآن که دست به نوشتن شدم صدای شیون فرزندانی می آید که پدرشون امروز تشییع میشه. آره بی پدر شدن . روز اول فروردین .

فاتحه ای نثار روح تازه گذشته کنیم .
...................
از یک ماه قبل به مدیر محترم شرکت عرض کردم من از 21اسفند نیستم . (نه که فکر کنی اجازه مرخصی گرفتم ها...نه عرض کردم من نیستم)
ولی خب وقتی دیدن همه ی امور مربوطه مثل هماهنگی بروبچ اصفهانی.تهیه بلیط و ...رو موبایل به دست وسط کارام انجام میدم. فهمیدن من رفتنیم . رد خور هم نداره . البته جهت جبران نبودم هفته ی آخر تا ساعت 10 گاهی هم بیشتر در خدمت حضرات بودم. تا روز آخر که ماموریتی هم در طول سفر بهم دادن. بگذریم . یک شب مونده به سفر آبجی خانوم زنگ زدن که من نمیام . منو میگی  . نه که فکر کنی کلامی بیجا از دهانم در بیاد ها . نه . ولی خب ناخواسته لحن کلامم عوض شد.  بچه خودش فمید دیگه من اون آباجی نیسم که این فکر کنه بتوند بزاردم سری کار. آ منم هییییییی منت بکشم. همون جا عرض کردم خب مسئله ای نیست آدم زیاد هست . مشتاق و شیفته یچنین سفرهایی. لیاقت میخواد که هر کسی ندارد.آباجیمونا میگوی تصمیمش عوض شد . حالا نیمی دونم از لحنی من بود یا از لیاقتی یه هویی که شهدا بشش دادن .اصی نیمیدونم.
خلاصه وساطا را چندتا آقایون پس زدند . عوضش عرض کردم که چند تا خانوما با لیاقت همراهمون شدند.
حالا هی لیاقت لیاقت میکنم . خودم شب رفتن ساعتی 12 شب موقیتم عوض شد و تصمیم به نیومدن گرفته شد. نمیشد . نمیشد . با این فکر شب خوابیدم که فردا بلیط ها رو یه جوری به دستشون برسونم و صاف برم سری کار . خبر دادن هم نداشت . چون لحظات آخر بود . خب اینم حتما تقدیر بوده و لیاقت . آره کمبودی ویتامینی لیاقت داشتم.
ولی خب ظاهرا شب تا صبح یه اتفاقاتی اندرونی ما افتاده بود . با خودم گفتم باداباد . مننننننننننن میخوام برم .
بالاخره صبحی 22 اسفند ماه 14 تایی راهی شدیم.
سیروسفر.ترمینال کاوه. بروبچ رو همونجا رویت نمودیم . همه باحال. آ نمیدونم چرا اینا همیشون یا روابط عمومی خونده بودن یا کامپیوتر. اصی نیمیشد از برق دفاع کرد. البته ما مقتدرانه دفاع مینمودیم .


نظر

  بسم الله النور

با سلام و عرض سپاس بیکران محضر آقا صاحب عصر و زمان، یوسف فاطمه، منتقم زهرا، گل نرگس، حضرت بقیه الله اعظم(عج) که من و بسیاری از دوستان را جهت آموزش و پرورش نکته های سربازی رهسپار نمود.
با سلام و عرض سپاس بیکران از شهدای گرانقدری که پذیرای ما بودند.
با سلام و عرض سپاس بیکران از کلیه دست اندر کاران برگزاری چنین اردوی باشکوهی . اردوی
از بلاگ تا پلاک2
راستش من همیشه رسم بر آنچه گذشت داشته ام . به ترتیب از ابتدا تا انتها .ولی اینبار یه شماره صفر می زنم جهت نقل چند نکته از انتها . و سپس بیان فهرست آنچه که خواهد آمد . 
ابتدا نتایج انتخابات ترینها در اتوبوس شماره 2.

با نمک ترینها:زینب
شیطون ترینها: پاک روان
خواب آلوده ترینها:خاله عارفه
دست و دلبازترینها:
پاک روان
پر حرف ترینها:زینب
فداکارترینها:بطور مشترک
آقایان فضل الله نژاد و حسینی
بیدارترینها:
آقای فضل الله نژاد
بداخلاق ترینها:خاله الهه
سوتی ترینها:جماعت جلوی اتوبوس
ضایع ترینها:خاله الهه
مظلومترینها:جماعت مجردان داخل اتوبوس متاهلین
کثیف ترینها:
پاک روان
تنبل ترینها:متاهلین
کم حرف ترینها:
صور اسرافیل
عکاس ترینها:محمدمهدی
دلسوزترینها:بصورت مشترک،حاج خانم رحیمی و
آقای فضل الله نژاد
تابلوترینها:خانواده یشماره 1
فعالترینها:مرتضی (پسر آقای جنتی)
جاسوسترینها:بطور مشترک،
زینب و محمدمهدی
خبرسازترینها:عبدالمجید عقیلی
معروفترینها:خاله عارفه
لیلی و مجنون ترینها:
زینب و خاله عارفه
عیالوارترینها:
آقای پاک روان
مثبت ترینها:خانواده رحیمی
و اما بعد .
دوشنبه شب که به قم رسیدیم بروبچ اصفهانی 3-4 تاییشون راهی اصفهان شدند . ولی الباقی شب را در سازمان ملی جوانان ماندنی .

دمی در اتوبوسا که تخلیه شد از همسفریامون . صحنه های با حالی را شاهد بودیم .
اشکهایی که جاری شده بود .........

نگاههای حسرتباری که خیره مانده بود.....
میسکالهایی که با سرعت عمل مینمود ...........
و ......
 بالاخره این قمیا و تهرونیا دست از سری ما ورداشتندا ما بالاخره خسته و کوفته رفتیم استراحتگاهی که در نظر گرفته شده بود .
اولین چیزی که سراغش رو گرفتیم حمام بود. پا وایسادیم تا بزرگان برن و بپرسن چرا دربش بسته س . جواب این بود: چون آبگرم کن توی خود حمام هستش و قبلا دو سه تا تلفات در حد خفگی و غش و .داشدس دیگه درشا بسند. خب مام ......
شام چسبید . خوش مزه بود جادون خالی .
بروبچه هیی از من برنامه از این به بعد رو می پرسیدن . دیگه کم کم حرسم در اومد . گفتم .
واااااااااااااا شوما مگه خودادون آدم نیسین . ؟ بابام جون خودمون و خوددون . برنامه ریزی با خودامونس .
برنامه میخین ؟ حالا عرض میکنم . میخوابیند تا نیم ساعت به اذون . به سه سوت آماده میشین تا نماز رو حرم بخونیم . اگه پا کارین جمکران هم میریم . بعدشم 72 تن . آ اصفان و آغوشی بازی خانواده .......خب شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در ضمن اگه حضراتی آقایونم برنامه دیگه ای ارائه فرمودن که به مزاجمون سازگار نبود زیری بارررررررررر نیمیریم .
آقا ما را میگوی اصی حواسمون نبود مادر بزرگوار حضرت بچه های قلم هم در جوار ما هستن . فرمودن نه همونه که شما میفرمایید برنامه هرکس با خودشه . . ما هم عرقی سردا از پیشونیمون پاک کردیم آ نیم چه حرفمونا پس گرفتیم .
صبح سری اذان بیدار گشتیم به نمازی حرم نرسیدیم . ولی بروبچ رو آماده ی رفتن نمودیم . زبلاش با ما راهی شدن . تاکسی تلفنی گرفتیم . قرارشد بیاد دمی در . خداحافظیامونا کردیم آ با دوو رسیدیم دمی در .......
آآآآآآآآآآآآآآآآ در بسته بود حالا چه شکلی بریم بیرون سواری ماشین بشیم . که خود راننده ی محترم راهی پیدا نمود . تا ما همچون انسانهای وارسته و نه عین گربه های وارفته ........ از نرده ها بالا رفته و به بیرون بپریم ........
رسیدیم . میدونی حالی داشت . ابتدا و انتهای سفرمون از حرم خانم فاطمه ی معصومه(س) بود.
محضرشریفشون بودیم و بعد از زیارت بنده به علت فراخانی باباجان بعضی از آباجیا مجبور به حذف برنامه جمکران خود شدم ............ بروبچ قمی التماس دعا ..........
سالی نودونم مبارک . آ سالی شاد و پرباری داشته باشین .
انشالله امسال یه قدم میایید جلو همین بسدونس دیگه(نکته دارد . که در آینده خواهد آمد)
 
آنچه که خواهد آمد :
همه ی اون چیزایی که گذاشتن توی کوله پشتیم تا برادون بیارم .
.............................