سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

اون شب به هر دردسری بود (با تحمل حرفهای نسبتا خنده دار ا مثلا معنادار یه حاج آقایی که کاروان خودش جاگذاشته بودنش ..........) رسیدیم دوکوهه. همه جاهای اسکان کاروانها تقریبا پر شده بود. من رفتم با کمک رفیق آ رفقا یه جا خواب برا بروبچ پیدا کنم. ولی ظاهرا بروبچ خسته تر از این حرفا بودن. آ همون اولی کاری رفته بودن تلپ شده بودن توی حسینیه حاج همت. شام رو همونجا روی ریگها نشسته بودن  آ اصلا منتظری پهن کردنی سفره هم نشده بودن. شبی آخر بود آ ....


منم رفتم سراغ  دوستان و آشنایان. به بزرگان و علمایی که پارسال بهشون زحمتها داده بودم آ سری کلاساشون کلی شیطونی کرده بودم. رفتم تا تجدید خاطره کرده باشم........ هی جوونی کجایی که یادت بخیر. اون شب ، شبی آخری بود که توی دوکوهه میگذروندم. دیگه معلوم نیست پام به چنین جایی برسه. شاید آخرین سفرم باشه به جنوب... شاید آخرین شبی باشه که فضای پادگان دوکوهه رو گز میکنم.... شاید آخرین .............

 عکاسی که نشسته بود بالای سر مزار شهید گمنام آ ...

رفتم سراغ بزرگوارانی که پارسال افتخار شاگردیشون رو داشتم. جهت عرض ادب و احترام. کمی یاد گذشته کردیم آ از اوضاع امسال پرسیدم. ظاهرا امسال کمی برنامه هاشون شیفت پیدا کرده بود سمت عید. نوروز رو اینجا موندگار بودن. خوشا به سعادتشون. خب خلایق هرچه لایق. منم لیاقتم در همین حد بود. که 3-4 روزی راهی سرزمین نور بشم. اونم با چنین حال و احوالی ...... راستی اونشب سراغی خانم دکتر هم رفتم . معاینه ای کردن آ با لبخند فرمودن خبی ، هیچید نیست. منم یوخده خیالم راحت شد که تا صبح رو میتونم بتابم.

جادون خالی کلی عشق و حال کردم تا سپیده دمید. دوکوهه جایگاهیست بی نظیر.......

 


 

 بعد از نمازی ظهر و عصر راه افتادیم ....... ظاهرا یوخدم راه رو گم کرده بودیم. ولی خب .بالاخره راه رو پیدا کردیم آ رسیدیم.......

 

 

قرار بود شب بریم قرارگاه شهید محمودوند

 

 

شب بود .رسیدیم پادگان شهید محمودوند.دمی در یه ایستگاهی صلواتی بود. شربت می دادن. آی می چسبید. می چسبید. خنک آ خوش مزه. اونم برا من که با این حالم داشتم از تشنگی هلاک میشدم. آب جوابی تشنگی منا نیمیداد. این شربت می چسبیداااا.
یا حسین
وارد شدیم ........

 از یکی این خادما پرسیدم. می گفتن 19 تا شهید هست. آخه پادگانی شهید محمودوند یه جورایی معراج شهداست. گروهای تفحص ،شهدا را یکی یکی پیدا می کنند آ میارن اینجا . شهدا اینجا هستن تا عملیاتی تفحصشون خلاص بشد. آ توو همین زمانم اینا برن بیبینند این شهدا از کوجان آ خانواداشونا خبر کنند آ برنامه برای تشییعشون ..................
اینام فکر کنم تا دهه فاطمیه اینجا هستن.

اینا را شنیدم آ اروم آروم رفتم سمتی معراج شهدا. (بزار راستش رو بگم. که :)راستش نتونستم برم توو. رووم نشد. خیلی دلم گرفته بود. ولی راستش انگار توانی روبرو شدن باشونا نداشتم. از خودم. از اخلاقم. از اعمالم .............. خجالت زده بودم. برم روبروشون چی چی بگم. بزار همین عقبی جمعیت بشین آ شور و شوقی مردوما نیگاه کنم. بزار همین عقب وایسم آ سرما بندازم زیر آ حرفاما بزنم.........

.بزار همینجا وایسم آ سرما بندازم زیر آ با همون سرافکندگیم بگم : شهدای بزرگوارم میدونم خیلی خاک به سرم ولی به خدا اومده بودم یه دستی بکشین رو سرم آ منا از این خاک بِسری نجاتم بدین. یوخده یادم بدین چیکار کنم. اومده بودم از شوما یاد بیگیرم که باید با این جماعتی که کمر همتشونا محکم بستن که اسلام آ حکومتی اسلامیا از ریشه آ بن بکنند آ با این جماعتی که چشمشونا به خیر و برکاتی حکومتی اسلامی بستن آ فقط رنگ و طمع  روکشهای خوش رنگ و نقش حکومتای لخت و عریان لائک زیری دندونشون مزه کرده  چیکار باید کرد. د آخه اینا دین دار ا بی دین قاطی پاتی شدن. بعضیا شون با قصد و نیتی شکستن کمر سید اومدن ......... بعضیم فقط از رو سادلوحیشون .............

 د اومدم یادم بدین

 


 

به اروند که رسیدیم. خودم رو توی دنیای دیگه ای می دیدم. نمی دونم چرا...ولی همش دنبال پل میگشتم. دنبال هور بودم. دنبالی نیزار میگشتم. آخه میدونین، یه دوست آ همکاری دارم که اهلی همینجاس. گه گاهی از اون روزا اولی جنگ برامون میگه. طریقه ی ساختی این پلی شناورم بهم گفته بود . ولی من باور نمیکردم. که این پل از یونولیت های قطور ساخته شده باشه. ولی حالا که روش پا میزارم دارم میبینم. قفسه های مشبکی هستن که توش با یونولیتهای قطوری پر شدس. البته من نیمیدونم این پل از همون اولش به این سبک ساخته شده بودس؟؟؟؟

 

بروبچا هرکدوم یه گوشه ای براخودشون بودن. آ الحمدالله طبقی معمول کاروانی ماوم بی کس و کار ........... همه کاروانها یه گوشه جمع بودن آ یه راوی داشت از سیرتاپیازی هرچی اینجا اتفاق افتاده بودسا براشون میگفت.خب البته ماوم هر کدوم به یکی از این راویا جذب شده بودیم برای ثبت وقایع. البته بعضی گاهی هم جذبه اروند بیشتر از این حرفا بود .

تا ظهر آ نماز اونجا بودیم. یکی از نکات اروند....حضور جوانان رشید سیستان و بلوچستان. و همچنین خواهران و برادران سنی بود. جالب و جذاب بود. یکی دوتا از خانومهای تازه عروسمون هم برا جهازشون از همون کنارا خرید کردند. از زنبیل آ حصیر گرفته تا انواعی صدف  آ ... که جنبه تزئینی داشت. الهی سفیدبختشی آباجی.(شیرینیش یاددون نره)

رفتیم اروند ولی از چگونگی عملیاتهایی که در ساحل اروند انجام شد فقط یه اشاره هایی شد و ما شنیدیم.........


صبح شنبه بود که راهی اروند شدیم.

بروبچای وبلاگی عینی رودخونه ندیده ها ...........دنبالی آب میگشتن. خب البته کمی هم حق داشت. خب ما اصفانیا که پای آبهای زاینده رود بزرگ شدیم هرگز خودمونا با این تهرونیای دودزده آ ......مقایسه نباید بکنیم. ما روحیه ای جوان و روحی شاداب داریم . ولی این بندگانی آب ندیده ی خدا .....

 

    


تمام وقت نشسته بودم در پناه سایه دیوارهای مسجدی که اونجا ساخته بودن آ فقط ناظر راهی شدن زائران و راهیان نور بودم. الهی همچین دردی قسمت کسی نشه.
اینکه مشتاق باشی .اینکه بند بند وجودد مشتاقی رفتن باشه.....ولی
ولی نتونی . توان رفتن نداشته باشی..........
درد عظیمیه. ناتوانی رو چشیدن.
بغض داشت خفم میکرد. نیشسه بودم آ آبخوردنی بروبچایی را که از راه میرسیدن آ برا خوردنی آبی خنک یاحسیناشون بلند میشد نیگاه میکردم.

سخت بود . سخت بود که آروم آ راحت بیشینم یه گوشه ........آ ........

 


ظهر بود. ظهری جمعه
سخت بود. اذان ظهر همونجا بودیم. طلائیه.
آ بعدی نماز راهی شلمچه شدیم. عصر بود که رسیدیم. حالم خیلی بد بود آ توانی ایستادنم نداشتم. آبی زدم به دست آ صورتم . بلکی بهتر بشم. اما افاقه نکرد.. دیگه فقط دنبالی یه چادر به اسمی اورژانس میگشتم.

دکتر تا چشمش افتاد به رنگ آ روو من خودش فشار سنج آ الباقی لوازمشا آورد .  بنده خدا مونده بود من چیطور رووپام هنوز....... دستوری زدنی یه سرم صادر شد. این حج خانومی ظاهرا پرستارم که چشماش دیگه داشت لوچ میشد. از بس زیری پوستی دستم دنبالی یه رگی خونی گشت آ پیدا نکرد. گه گاهی یه نیگاهی زیر چشمی بهم میکرد بیبیند داد میزنم سرش یا نه .... ولی نای حرف زدن نداشتم چه برسه به داد زدن...... بالاخره فرجی شد آ یه رگی سیاه و سوخته پیدا کردن. بعد از چند دقیقه از هوش رفتم.............وقتی چشمام رو باز کردم یک ساعتی گذشته بود آ حج خانوم پرستار داشت سرم دومی رو جایگزین میکرد........ بنده خدا یوخده هول کرده بود....ازم پرسید .خانوم شوما معمولا فشاردون چندس؟
خندم گرفت . پرسیدم چیطور مگه؟ زیادی پایینس؟
حج خانوم مثلا میخواست نترم آ تازه این باعثی بدتر شدن اوضاع نشه. چشمام که باز شده بود. آقای دکتر اومد بالا سرم آ سراغی همراهاما گرفت. عرض کردم. برا چی می خواین؟ تنهام. با کاروانی راهیان نور اومدم. شماره تلفونشونا می خواست. گفتم. آقای دکتر. تنهام. هزینه داره؟ بگین ... گفت نه اگه همراه داشته باشی می فرستیمت بیمارستان. آآآآآآآآ منا میگوی. دیدم داره اوضاع خیت میشه. گفتم . نه من که خوبم. دیگه سری پام. یوخده گرمازده شده بودم که خوب شدم. همراه هم ندارم. باید تا همسفریام نرفتن برم پیداشون کنم. خلاصه این قطره چکونی سرما شلش کردم آ رو تخت نیشسم. تا کم کم از جام بلند شم. دکتر دید با بد کسی در اوفتادس. بیخیالی من شد آ رفت سراغی الباقی مریضاش. فقط چندتا اخطار بشم داد  آ الباقیشم سپرد دستی خودم....

سرم تموم شد. آ اومدم از چادری اورژانس بیرون. هوا تاریک شده بود آ ملت داشتن بر میگشتن سمتی ماشینا..... آ من از شلمچه فقط همون چادری اورژانسا دیده بودم. احساسی درموندگی میکردم. نه ............دیگه تاب تحمل نداشتم. همونجا نشستم. نه ......

 

 دیگه تاب تحمل نداشتم. صدام به آسمون بلند شد. بلند بلند حرف میزدم. با آقام. با خانم فاطمه زهرا(س).... خانمم غروب جمعه آ من اینجا......

صبر و قرارم

دارو ندارم.

یوسف زهرا.....

دعای توست نسیبم که آبرو دارم  * بدون لطف و عطایت مدام در خطرم  

برای اینکه بیایی نکرده ام کاری  * مرا ببخش برایت همیشه دردسرم 

 ببین که معصیت آخر مرا ز پا انداخت  * نبود یاد حضورت همیشه در نظرم  

اگر چه نزد تو بی آبروتر از من نیست  * خوشم به نوکری مادر تو مفتخرم   

تو را به زمزمه و اشکهای مادرتان .......
بیا . ظهور تو آقا ...........شفای مادرتان......
مولاجان . به حق چادر خاکی فاطمه ...... برگرد . که مستجاب بگردد دعای مادرتان.......

بیا که جمعه غریبست و سرد و بی احساس....و ندبه میچکد از چشمهای مادرتان........
آقاجان بیا با خاطر اون لحظه ای که بین درد و دیوار موند ......ولی حتی علی رو صدا نکرد.....


آقاجان امسال لحظه های زیادی رو گذروندیم آ شرمنده ی مادرتون شدیم. د آخه چیکار کنم.......چیکار کنیم. آقاجون بیا... د بعضیا خیلی بیچشم آ روو شدن. تو اتوبوس واحد . تو شهر .... یه چیزی به اسمی حجاب داره بی رنگ میشه. دختر نوجوونی که بدون هیچ حجابی کنار مادر و خواهرش ایستاده و میخواد من رو بخاطر یکی دونگاه که بهش کردم با اون چشمای دریده و وحشیش بخوره. آقاجون اومده بودم بگم شرمندم. شرمندم که دیگه گاهی خسته میشم. د آخه آقاجون اومده بودم اینجا تا نفسی تازه کنم..... که اینجام ظاهرا جای من نبود..........

. آقاجان من هیچ دردی نکشیدم. من هیچ .... ولی چرا.....چرا یادم اومد........ بازوی منم درد میکنه...... (آخه میدونین . امسالی که گذشت 5-6 باری این کتف از جا فقط در رفت. و عمل شد. آ هربار تا یک هفته هر حرکتش دردناک بود. آقاجون دردی شبیه درد بازوی مادرتون رو فقط چشیدم.... آقاجون امسال درد پهلو رو چشیدم.  دوماه دست به کمر بودم آ راه میرفتم. زخمی داشتم که مادرم هم تاب تحمل تعویض پانسمانش رو نداشت.... آقاجون ......آقاجون اینا را اینجا گفتم تا روم بشه بازم حرف بزنم ).....آقاجون من اینهمه راه با این سختی کوبیدم آ اومدم اینجا پشتی دروازه ... ؟؟؟؟؟؟؟

خانمم حداقل شوما وساطت میکردین....... خانمم..........


 

چشم به راه دوختم آ آروم آروم جلو میرم. بغض گلوما گرفدس. هی . آه میکشم. یه آهی سرد آ سنگین. چی فکر می کردم. چی از آب دراومد.......... چقده برا اومدن به چنین اردوویی برنامه چیدم تا این مرخصیا از این بزرگان بیگیرم. اونم من که اینقده توو مرخصی رفتن بدسابقه بودم. چقده به نشاطی که می تونستم بدست بیارم امید داشتم. به کوله باری که می تونستم بار بزنم آ ببرم ...(دیگه روشن کردن نداره )

دستی خودم نبود. دلم ریخته بود. آخه من یه آدمی خسته بودم.

رسیدم به جایی که تابلو خورده بود مقتل سید شهیدان اهل قلم. وایسادم روبروش : آخه سید اینه؟ اینه سهمی من؟ همین؟ فقط یه اردوو آ بازدید از مناطق جنگی؟ اونم فقط یوخدش؟ آخه من که خودد میدونی چقده تنهام. خودد می دونی خیلی وقتا از دستی کارا این جماعتی لائک . جماعتی مسلمونی سبزی منش. جماعتی چرب زبون آ شیرین سخن آ ... خسته میشم آ لالمونی را ترجیح میدم. دِ آخه من اومده بودم قوتی قدم آ قلم بیگیرم. دِ منم آدمم. به خدا با نیت اومدم. به اون حسین که شوما ازش الگو گرفتی کلی آرزو دارم آ داشتم. د خسته شدم ... از بس با اینا کَل کَل کردم. کارما دوست دارم. وگرنه صدبار تاحالا ولش کرده بودم آ خونه نشین شده بودم. ولی از خوددون یادگرفتم صحنه را خالی نباید کرد. دِ آخه از خونه نشینی آ کنار زدنم که کارا درس نیمیشد. اما آخه دیگه اعصابما خورد کردن اینا...

میگفتم آ میرفتم...

بعد از شهادت شهید دوران بود که اینجا عملیات والفجر مقدماتی انجام شده . اینجا چهار هزار شهید دادیم. آخه میگن منافقا از پاسگاه مریم-پاسگاه منافقین(مریم رجبی- همون منافقی ملعونا میگم) وارد شدن آ نفوذ کردند آ جلو به نتیجه رسیدن عملیات رو گرفتن. بچه ها زمینگیر شدن. گردان هنزله از لشکر 27 محمدرسول الله یکی از اون گردانهایی بود که اینجا زمین گیر شدن آ خیلیاشون به شهادت رسیدن.

اینا را راوی بزرگواری میگفت که وقتی ته بن بستی که برا زائرای فکه ساخته بودن جمع شدیم برامون می گفت. با رملهایی که روشون نشسته بودم بازی میکردم.  راوی از موقعیت اون زمان میگفت: اون زمان هدف بچه های ما نا امن کردن عراق بود. از تنگه چزابه اومدن جلو آ به سختی این مسیر رو با کمترین تجهیزات ابتدایی نظامی -به طول 14 کیلومتر- طی کردن. تا به اینجا ها رسیدن..... آخه مسیر بسیار سخت بود... کوله پشتی ها رو در می آوردن.کم کم پوتینهاشون رو در می آوردن... اینجا یکی از جاهاییه که بچه های ما رو محاصره کردن. بچه های ما رو با ضدهوایی میزدن.


از اوضاع اون ایام میگفت: (اینکه چطور 5 روز عراقی ها رو نگه داشتن. جلوشون ایستادن)اینکه 5 روز زمینگیر شدن. غذاشون تموم شده. آبشون رو جیره بندی کردن. اجساد شهدا را یه کنار گذاشتن تا آروم بخوابن. در همین حال ازشون یادداشت و وصیت نامه به دست اومده که سلام ما را به امام برسونین و بگین اماما ما حسین وار . غریبانه اینجا ایستاده ایم.
به نقل از یکی از مسئولین گردان- لشکر 14 اصفهان- تفحص میگفت: اینکه خیلی وقتها بروبچه های تفحص رو وقتی بهشون میگیم خب بسه برگردیم. می گن آخه با چه روویی برگردیم.دلتون میاد  آخه وقتی چممون به چشم پدرها و مادرهای منتظر میوفته حرفی برای گفتن نداریم. آخه مادر این مفقودینوقتی میبینیم مادرهایی رو که میان اینجا و گرمای اینجا رو میچشن. میزنن به سرشون آ با آه و ناله میگن ......آی بمیرم که بچچم توو این آفتاب چه میکشه؟.....


راوی بزرگوار از زبون بروبچه های تفحص میگفت:  که ما خانواده های شهدا را سال 72 بردیم معراج شهدا تا ببینن و دلشون آروم بشه.... بعد از زیارت دیدیم. دختری گریه میکرد و سمت قبله می دوید. دنبالش دویدیم تا بگیریمش. .... یه جایی خورد زمین و با گریه میگفت مامان داداش. مامان داداش. داداش رفت. پرسیدیم. چیه؟ مگه مفقودالاثر هم دارین؟ گفتن بله داداشش مفقودالاثرِ . همون لحظه سریع شروع کردیم به گشتن.دیدیم بله ، همون نزدیکی پیکری پیدا شد. که پلاکی همراهش بود. پلاک برادر همون کوچولو بود.

به خدا اینها قصه نیست.به خدا اینجا نمایشگاه نیست. این الم. الم عباس-قمربنی هاشمِ. 

شهید محمودوند .می گن توی یکی از این تفحصها .یه بطری برداشته بود آ از آب گوارا پر کرده بود. همراهش بود تا وقتی در حین تفحص جمجمه ی شهدا را پیدا کردیم . این آب ها رو میریخت لابلای دهان و دندونهای این سرها .... میگفتیم چه میکنی. می گفت آخه شما نمی دونین اینها اینجا چه کشیدن. من اینجا بودم . به خدا ... اون روز چقدر شرمنده ی اینها بودم که آبی نداشتیم....


من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم.

روز اول که آمدم دستور تا آخر گرفتم.

جوان ناکام کسی است که کربلا رو نبینِ آ از این دنیا بره.

 

......برای سلامتی همه مریضا صلواتی مرحمت بفرمایید.........................................جوان ناکام -پاک روان


فکه ...

 هی روزگار .

 یه وبلاگ نویس بزرگی می گفت: تا جوان هستید از نیروی جوانیتان برای بندگی خوب استفاده کنید که در پیری پشیمان خواهید شد که ... 

 

...  چی بگم؟ توو دهنه ی راه ( به قولی شوما در آستانه ی راه ) وایساده بودم آ به انتهاش فکر می کردم. به بن بستی که براش ساختن...... به حاشیه ها ... به نقطه ای که بهش میگن محل شهادت سید شهیدان اهل قلم.  به رملها ...... به پیکرهای آسمونی که هنوزم زیری همین رملهاس، به ....خیره شده بودم. دلم با تمام توانش بند انداخته بود به پاهام تا جسارت نکنم آ با صندل وارد نشم. ولی ...... ولی چیکار کنم . از اون طرفم ندیده که نمی تونستم برگردم. دلم را زدم به دریا آ چند قدمی اول رو چشم بسته راه افتادم. دلم انگار با هر قدمی که بر می داشتم یه هوار میکشید . انگار با کفشهای میخ دار سخره نوردی روش راه می رفتم.... خیرر......... نشد . تاب نیاورد. باشه ایندفعه رو سر تسلیم فرود آوردم در برابری ایشون . پابرهنه شدم آ راه افتادم. .. به ناتوانی آ گذشت زمان آ آخرین باری که اومده بودم آ .......اینا فکر نمی کردم . به رملها آ چیزایی که از شهدای این منطقه شنیده بودم آ سرمشق گرفتنشون از قمربنی هاشم فکر می کردم. به شهدایی که 7 روز تشنه.....

 

 دریغا، درد.  دریغا، درد که توو دانشگاه زندگیم. حتی یک واحد از درسای خلبانی توی چنین فضایی رو پاس نکردم. دریغ. هندزفری را درآوردم آ گوشی موبایلم رو گرفتم جلوم. منو - مدیریت فایل-موسیقی-اردو-دوکوهه 87-حسینیه حاج همت.......

 

بمناسبت سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم شهید آوینی کلامی از این شهید بزرگوار:

اگر بپرسی دوکوهه کجاست چه جوابی بدهیم؟ بگویم دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که بسیجی‎ها را در خود جای می‎داد و بعد سکوت کنیم؟ پس کاش نمی‎پرسدی که دوکوهه کجاست چرا که جواب گفتن به این سوال بدین سادگی‎ها ممکن نیست. کاش تو خود در دوکوهه زیسته بودی که دیگر نیازی به این سوال نبود. اگر آنچنان بود، شاید تو هم امروز با ما به دوکوهه می‎آمدی.

 دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که سالهای سال با شهدا زیسته است با بسیجیها و از آنها روح گرفته است روحی جاودانه.

یک بار دیگر! سلام دوکوهه

 قطارها دیگر در دوکوهه نمی‎ایستند و بسیجیها از آن بیرون نمی‎ریزند. قطارها دوکوهه را فراموش کرده‎اند. اما شهداء انسی دارند با دوکوهه که مپرس.

 می‎گویی نه؟ از حوض روبروی حسینیه حاج همت بپرس که همه شهدای دوکوهه با آب آن وضو ساخته‎اند. در حاشیه اطراف حوض تابلوهایی هست که به یاد شهدا روییده‎اند اما الفت شهدا با این حوض نه فکر کنی که به سبب تابلوهاست. من چه بگویم اینها سخنانی نیست که بتوان گفت. تو خودت باید دریابی وگرنه چه جای سخن؟

 ای دوکوهه، تو را با خدا چه عهدی بود که از این کرامت برخوردار شدی و خاک زمین تو سجده‎گاه یاران خمینی شد؟ و حال چه می‎کنی در فراق پیشانیهایشان که سبب متصل ارض و سماء بود و آن نجواهای عاشقانه؟

سکوت کرده و دم برنمی‎آورد. ما که می‎دانیم زمان بستر جاری عشق است تا انسانها را در خود به خدا برساند و حقیقت تمامی آنچه در زمان حدوث می‎یابد باقی است. پس از حسینیة حاج همت بخواه که مهر سکوت را از لب برگیرد و با ما سخن بگوید.

 حسینیه حاج همّت قلب دوکوهه است حیات دوکوهه از اینجا آغاز می‎شد و به همین جا باز می‎گشت. وقتی انسان عزادار است. قلب بیش از همه در رنج است و اصلاً رنج بردن را همه وجود از قلب می‎آموزند دوکوهه قطعه‎ای از خاک کربلا است، اما در این میان حسینیه را قدری دیگر است. کسی می‎گفت: کاش حسینیه را زبانی بود تا با ما بگوید از آن سری که میان او و کربلاست گفتم حسینیه را آن زبان هست. کو محرم اسرار؟ دوکوهه، خاک و آب و در و دیوارهایش، همة وجودش با حضور شهداء آن همه انس داشته است که اکنون در این روزهای تنهایی جایی مغموم‎تر از آن نمی‎یابی. دوکوهه مغموم است و در انتظار قیامت دلش برای شهدا تنگ شده است.

 عالم محضر شهداست اما کو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلأ ظاهری خود را نبازد؟

 زمان می‎گذرد و مکان ها خروجی شکستند اما حقایق باقی هستند. شهید حاجی‎پور زنده است من و تو مرده‎ایم. شهدا صدق و استقامت خویش را در آن عهد ازلی که با خدا بسته بودند اثبات کردند.

 کاش ما درخیل منتظران شهادت باشیم.

ای شقایق های آتش گرفته دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را در خو د دارد آیا آنروز نیز خواهد رسید که در وصف ما سرود شهادت بسرایند


 

 

 

 

 

 

 

از دوکوهه دور میشدیم. آفتابی که از پنجره میوفتاد روی صورتامون می خواست بگه زمسونم رفتاااا چشمات رو باز کن. بچه سال نو هم اومد حواست جمع باشه . حواست جمع باشه . بفهم . بفهم .....چشمم قفل شده بود به ........... آ زمزمه می کردم .

پر شده از می بلا،بار دگر سبوی من
آنکه خدا شناس شد،زیر ستم نمی رود
نام حسین جلوه گر ، گشته به کل کائنات
آیه ی مصباح الهدی ، راز سفینة النجات


خفتگان در استتار حرفها !!  کبکهای سر به زیرِ برفها !!
ای جهان و ای جهاندارانِ غرب !!  صهیونیستیهایِ رذل و بت پرست !!
زیر دستانِ زمان جرج بوش !!  ای شغالانِ به ظاهر چکمه پوش !!

این حدیث غم از اینجا ساز شد  جنگ ، از گور شما آغاز شد
این خیال خام دشمن بود، نه؟؟ بر سرش چون قصدِ ماندن بود، نه؟؟
بی اینکه داند، پا در این گرداب زد  روز روشن ، چشم خود در خواب زد
بی خبر از اینکه در این ، ایران زمین  همچو صیادی، نشسته بر زمین
رادمردانی دلاور ، با خدا با فنون و رزم دشمن ، آشنا


کوفه تا  بر کربلا تبدیل شد  لشکری چون 27 تشکیل شد

ای دوکوهه بهترین یارت کجاست؟ بوذر و سلمان و عمارت کجاست؟
خاطراتی داری از فتح المبین از رشادتهای سردارانِ دین

بر تنم آتش زده خاموشیت.......

ای دو کوهه :لحظه ی پرواز یاران را بگونم نم و رگبارِ باران را بگو
از خداجویانِ عشق و عاشقی از کریمی، از چراغی ، صالحی
در حراسم ، تا روم از یاد تو ای دوکوهه این منم فرهاد ِ تو

ای عجب با من نمی گویی سخن جانِ من ، چیزی بگو ، حرفی بزن...

توو اتوبوس بودیم......

آغاز عملیات 2 فروردین ماه 1361 بود و آخرین مرحله ی عملیات غرور آفرین فتح المبین 7 فروردین 1361 انجام شد. تاریخشا می دونسم. ولی آخه اینا را که توو سررسیدی که از دستی مدیرعاملی اصلاح طلبمون گرفته بودمم هست.سررسیدما ورق میزنم تا به خاطرات حاج آقا زمانی برسم. این بزرگوار که از فرمانده گردانها  توو این عملیاتم بودس اینا را یه زمانی برام گفتند:

من توو عملیات فرمانده گردانی یا زهرا بودم. عراقیا کانال میکندند آ توشش غوغایی بود. بعد از عملیات خودی ایرانیا از این کانالا استفاده کردند.. عراقیا که عقب نشینی کردند... مدام پاتک میزدند. من به بچه ها گفتم برین آرپی جی ایرانی بیارین. حالا فرقش با خارجیاش چی چیس؟؟؟ آرپی جی خارجیا، یه ضامن دارن آ باید بکشی بعد شلیک کنی. ولی ایرانیا اینا ندارن. بچه ها که از این آر-پی-جیا آوردن. من زاویه 45 درجه می گرفتم آ شلیک میکردم. آر-پی-جی خارجیا شلیک که میکردی، یه فاصله ای که می رفت منفجر میشد. ولی ایرانیا تا برخورد نمی کرد منفجر نمی شد. خدایی بود خورد به برجکی تانک آ آتیش گرفت. ازش عکسم دارم.(هنوز نتونستم به البوم حاج آقا دستبرد بزنم) عملیاتی فتح المبین عملیات خوبی بود. موفقیت آمیز بود.
از جانبازیشون پرسیدم؟؟؟؟؟؟فرمودن:
توی همون فتح المبین بود ، ما یه ضربه خوردیم.یه ضربه خورد توو کمرم. توو نخاع. عینی فلجها شدم. یعنی کمر به پایین کاملاً بی حس شده بود. انگار که جفت پاوارا دیگه نداشتم/ گذاشتنمون توو هلیکوپتر  آ بردند بیمارستانی اهواز. بعد از چند روز-نمیدونم چند روز طول کشید- دوباره عملیات شد.دیدم خب کمرم یوخده می سوزد. انگار توش حس برگشته بود. بلند شدم. دیگه میتونستم یوخده رووپا وایسم. بلند شدم گفتم میخوام برم خط.بنده خدا دکتر گفت آقای عزیز اگه تو بری، فلج کامل میشی. گفتم می خوام برم. با یه جیپ رفتم خط. با یه جیپی ارتشی که این تپه و جوبها را با هم از روش میپرید بالا و پایین آ رد می کرد. یه لم داده بودم -آخه دیگه نمی تونستم صاف بشینم روی کمرم.به نخاع فشار میومد آ بی حس میشد. تا رسیدیم لبی خاکریز، همونجا یکی از این مگ هایی که از عراقیا گرفته بودیم را گرفتم دستم (مگ همون قناصه کردهاست= مال تک تیراندازهاست. دوربین روش سوار میشه . عراقیا سری بچه های ما را باهاش می زدن)شبها چفیه می بستم زیر بقلم آ روی شونم. آ می رفتم (آخه خیلی لگد داشت). اولیش را رسام می زدم تا مطمئن بشم، سومی آ چهارمی توی سرشون بود آ تیربار عراقیا قطع میشد.
توی عملیات اینقدر با آر-پی-جی زده بودم که گوشام با اینکه پنبه توش بود. خون ازش میومد. از بس که صدا داشت............
  

..


دوکوهه

 

نمی تونم دل بکنم ............. 
روی ریگهای ریز و درشت و لابلای این سبزه ها قدم میزنم و شعرای آقای احد لیلاوی رو که یکی - دوسالی هست شبها توی حسینه حاج همت برای زائرای سرزمینهای نور اجرا میکنه  زمزمه می کنم:


 ای دوکوهه بهترین یارت کجاست   بوذر و سلمان وعمارت کجاست
خاطراتی داری از فتح المبین   از رشادتهای سرداران دین
برتنم آتش زده خاموشیت

قدم که میزنی  چشمت که به ساختمانها و اسامی که روشون گذاشتن میوفته . نگاهت که به نگاه عکسای شهدا گره می خوره .......

لحظه ی پرواز یاران را بگو   نم نم و رگبار باران را بگو
از خداجویان عشق و عاشقی   از کریمی،از چراغی، صالحی

دارم آروم اروم سمت پارکینگ می رم. تووی مسیر پارکینگ، ایستگاه صلواتی زدن( یه ایستگاه برای شربت.....یه ایستگاه هم سلمونی آقایون) دارم کم کم از دوکوهه میزنم بیرون. دست خودم نیست، بابقض زمزمه میکنم:

ای عجب با من نمی گویی سخن  جانِ من چیزی بگو. حرفی بزن    
این بسیجی از ره دور آمده    همسفر با فرقه ی نور آمده
دیده را ، با خاطراتت نم کنم   خاکِ پاکت،سرمه ی چشمم کنم
آه سرداران چه غوغا میکنید  عشق را نادیده امضا میکنید    
پا به جای رَد یاران مینهید   دل به دریا، تن به طوفان میدهید
چشمِ ما بر دیده ی پاک شما   آسمان افتاده بر خاک شما         
بی شما دریا، سرابی بیش نیست   دیده را ، هستی نقابی بیش نیست       

ماشین راه افتاده و چشم گره خورده به نگاه حاجی........

حاج همت . حاج همت ،شیرِ میدان نبرد  روی دشمن از حراسش گشته زرد                
پای دل جز ، با مراد او نرفت  نام لشکر خود نهاده بیست و هفت
ای قلم با طبع من پرواز کن  نکته از رزمنده ای آغاز کن           
همنوا شو با دل دریادلان  بر کویر دل ببار ای آسمان
عاشقان این هو صدای باد نیست  این صدای تیشه ی فرهاد نیست          
این طنین نام یک نام آور است  کز بلاجویانِ فتح و خیبر است
بوسه بر پایش هزاران تیر زد 
بر دلان با رفتنش زنجیر زد      
عاقبت جام شهادت سرکشید  با ارادت سمت جانان پرکشید. ...


داریم میریم سمت فتح المبین. یکی از بزرگترین عملیاتهای موفقیت آمیز رزمندگان اسلام. سال 61 و چه عیدی اون سال برامون ساخته بود.


ساعت 14 یا همون 2 بعداز ظهری خودمونس. هنوز که هنوزس نماز نخوندیم. نهار نخوردیم. کیک آ ساندیسمونم ندادن. اموری فرهنگیشونم شاملی حالمون نشدس......
بروبچای گروه کنسرت یوخده آروم شدند میشینم وری یکیشون ، که با ناله ای جانسوز با هم به گپ و گفتگو ( یا بهتر باشه بگم به دردودل) با هم  میشینیم این بنده خدا می فرمایند: ما آب هم نخوردیم. از علتش میپرسم . میبرنم آ آبخوری لجن زده ی اتوبوسا نشونم میدن.
ازشون میپرسم. آباجی شوما سالی اولدونس که میایین؟
میفرمایند : نه .دومین سفرمون هستش. ما بلاگ تا پلاک 2 هم بودیم. اون سالی که با قطار اومدیم و مسئول اردوو هم جناب آقای کیانی بودن. ما از اون خاطره بود که امسال هم با این گروه اومدیم جنوب. اون سال نسبتا بهمون خوش گذشت.
ازش پرسیدم:خب عزیزم استارتی اردوو امسال خب بود؟
فرمودن: آقایی که گفته بودن ساعت 7 و نیم بیایین. خودشون ساعت 8 و رب تشریف آوردن.
عزیزم صبحانه خوردین؟ 

نه من نتونستم.
چرا؟ یعنی صبحانه بهتون ندادن؟
بهمون صبحانه دادن. ولی من توی ماشین که نشستم حالم از وضع ماشین و هواش بهم خورد.
خب عزیزم . این مشکل از جانب مسئولین اردوو نیست. این ماشین ظاهرا  تازه از تعمیرگاه دراومده. راننده هم بنده خدا فقط رسیده چلغوزها رو از روی شیشه و صندلیها بتراشه. اگه میشست که ما نمیتونستیم رووی روکشهای خیس خیس بشینیم که.حالا عزیزم چندتا قرص خوردی تا سرپا باشی؟
قرص نخوردم. عرق نعنا لطف کردن . بهم دادن. بهتر شدم.
خدا مرگم. شوما اومدین سفری که به خدا نزدیکتر بشی ....حالا اول کاری عرق خور شدی؟؟؟

 

خب یا بدش 12 الی 13 ساعت توو راه بودیم تا ساعتی 10:30  شب بود که رسیدیم پادگاه دوکوهه. دیر رسیده بودیم.کاروانی که شبها پیاده به سمت گردان تخریب می رفتن، دیگه راه افتاده بود و ماها که هنوز ساک به دست بدنبال محل اسکان میگشتیم، از برنامه گردان تخریب جا موندیم.
پارسال گردان تخریب رو دیده بودم.می دونستم چه صفایی داره، چه برنامه هایی هست......به سمت ساختمان محل اسکان خواهران رفتیم. مسئول اسکان خواهران در پادگان دوکوهه خانمی به نام ابوالقاسمی بود. اسمش آشنا بود ولی من چهره ی آشنایی ندیدم. طبقه ی چهارم تووی دوتا اتاق جامون دادن. بروبچ ساکهاشون رو گذاشتن و رفتن پایین ، شاید به برنامه ی گردان تخریب برسن. من اما جاموندم. توانی برای پیاده روی نداشتم.نفسم دیگه در نمیومد.آخه من امسال خیلی جسماً ناتوان شدم. - پیر شدیم رفت مادر!!!! دیگه نمی تونم پابه پای جوونا همه جا برم- خدا را شکر که تا همینجاشم تونستم بیام.
دلم سوخت که نتونستم برم. ولی خدا رو شکر کردم که حداقل خاطره ی پارسال رو با خودم داشتم. صبح با صدای اذان بیدار شدم.به نماز جماعت که نمی رسیدم. وسایلم رو جمع کردم و آماده گذاشتم و رفتم وضویی گرفتم و نماز صبح رو توی حسینیه حاج همت خوندم......
صبح کله سحر ، بعد از نماز صبح توی پادگان دوکوهه قدم زدن و نفس کشیدن چه حالی میده. اینجا ، از اون جاهایه که باید نفس بکشی و اکسیژن ذخیره کنی برای برگشتن.........نفس کشیدن توی فضای دوکوهه که قطعه ایست از بهشت. خدایا .خدایا شکر. شکر.
خدایا شکرت که یکبار دیگه پام رسید اینجا. حاجی.. حاج همت سپاس فراوان. تشکر
حاجی تووی این سالی که گذشت.سختی های فراوانی به جان خریدم، تا بتونم با کلامی آرام و لحنی روان و ساده از قصد و نیت شما بگم. بگم به اونهایی که آرام و دلنشین و ... از سردارشون موسوی میگفتن. از قدیسشون، منتظری می گفتن. از رهبرشون بنی صدر میگفتن. بگم به اونهایی که از سربازان گمنام نهضت سبزشون ، از شهدای مظلوم و گمنامشون ......میگفتن.
راه افتادم توی دوکوهه، راه افتادم و شروع کردم با حاج همت به گپ و گفتگو.
حاجی ، سالی که گذشت عجب سالی بود. حاجی فدات بشم که پارسال منو تووی مهمونی دوکوهه راه دادی. حاجی پارسال کوله پشتیم پر بود و برگشتم. حاجی امسال اومدم ازت تشکر کنم و التماس دعاهای بسیاری رو منتقل کنم. حاجی توو سالی که گذشت ، به خیلی از آرزوهای بزرگ زندگیم رسیدم. ولی واقعاً سخت بود. سخت گذشت. سخت.حاجی یه روزهایی رو از سر گذروندم که بسیار تلخ بود. تلخ. خداییش شما ها هم چنین تلخی هایی رو تحمل می کردین؟
حاجی امسال با التماس دعاهای بسیار اومدم. التماس دعا برای سلامتی امام زمان(عج) و صدقه سر امام زمان ، سلامتی هفت بیمار خاصی که امیدشون به خداست. به خدا...... امیدشون به دستهای یاریگر مهدی فاطمه (عج) هست ....... حاجی التماس دعا.
با خودم زمزمه میکردم و به سمت محل اسکان راه افتادم ........

مرا به جرعه ای از نور ماه میهمان کن
مرا به گلهای ناب ، مرا به سنبل و سوسن
به سرو ، و سبزه و باران و آب میهمان کن.
کتاب حُسنِ شما (سردارانِ سپاه آقا)، مجموعه ای تماشاییست
مرا به صفحه ای از این کتاب میهمان کن......

 
هیف . داشت آفتاب طلوع می کرد و وقت رفتن بود. باید می رفتم وسایلم رو بیارم پایین. نزدیکای ساختمان بودم که چشمم منور شد به خانم ابوالقاسمی. همون رفیق عزیز و بزرگواری که پارسال توی دوکوهه یکی از راویان کاروانها بود. راوی نازنینی که پارسال توی اون چند روزی که من هم باهاشون توی دوکوهه بودم برای من نقش پرستار رو بازی می کرد. تمام پانسمانها رو شب و روز مثل یک پرستار متخصص عوض میکرد. من سلامتیم رو مدیون این بزرگوارم. اشک شوق توی چشمام حلقه زده بود. اولین کلامم بعد از سلام و عرض ادب. تشکر بود از زحماتی که پارسال متحمل شده بود. و اینکه همیشه مدیونشم. مدیون.