سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

سردار اصفهانی شروع کردن یوخده در موردی باشماق برامون گفتن. که اینجا مرزی گمرکی باشماقسا . روستای باشماقم همین نزیکیاس آ ...........
حالا یوخده زیری آفتاب طاقت بیارین تا بعد ببرمدون توو سالونی خنک آ تا آقایی فلانی ازدون پذیرایی بکنند آ ........

آقایی.. شروع کردند از موقعیت باشماق در دوران دفاع مقدس آ عملیاتها گفتن

بعدشم رفتیم برا سالن و آ پذیرایی و تناول چایی و شیرینی و ........بنده خدا صاحب مجموعه هم برای هنرمندان سخنرانی می کرد ........آ ماوم که مشغولی خوردن بودیم .

حالا دیگه بگذریم از ماجرای دستشویی رفتن خواهران در طبقه ی دوم  آ  راه افتادن حضرات آقایون به طمع یک برنامه پذیرایی دیگر و کش آمدنشون.


نظر

دراز کشیده بودم . کناری دیوار . مثلاً قرار بود خیری سرمون یوخده استراحت کنیم تا ساعتی 2 یا 2:30 ببرندمون یه جا به اسمی باشماق.

چشمام همینجور به طاقی سالون بود آ توو دلم افسوس می خوردم. گه گاهی هم از عمق دل آه میکشیدم. خانومی ژیانپور گفت چدس؟ چیطور شدس مگه؟ عرض کردم خدمتشون هیچی.


ولی آخه ...... دِ آخه امروز 15 شعبانس. اعمال دارد. امروز روزی جشن و شادی شیعیانس..... این کاروان مثلاً اومدس زیارتی یارانی امامی زمونش. می خوام ببینم برنامه برای میلادی آقا صاحب الزمونش همون کیکی دو طبقه بود؟؟؟؟؟؟؟ بابا بازم خدا خیری دو دنیا بدد به حج آقا کاروان- حج آقا سلیمی- که پشتی نمازی مغرب و عشا یوخده از امام برامون گفت. بازم به ایشون.
 بابا امروز روزی میلادس..........
دلم پر میکشید توی حرم خانم فاطمه معصومه (س). توی مسجد جمکران. خوش به سعادتی اونا که با ما نیومدن آ الآن اونجان ........... اگه نیومده بودم حتما برنامه میزاشتیم با بروبچ دفتر توسعه (وبلاگ نویسان دینی) آ اونجا دوری هم بودیم.دمی دربی ورودی مسجد سلام میدادیم ا همینطور که چشم به گنبد فیروزه ای مسجد داشتیم، دست روی سینه میگذاشتیم آ با هم یوخده یوخده آل یاسین زمزمه می کردیم آ راه میوفتادیم به سمت مسجد.... خدایا ......
خدایا کی فکر میکرد توی چنین کاروانی باشم و چنین جایی( سرزمین شهیدان خونین کفن غرب ایران) آ اصلا یه برنامه ....حتی یه زمان کوتاه برای خلوت کردن با آقامون بهمون ندن... اینم شد کاروان راهیان نور؟؟؟.........این جناب کیانی(یا به قول آقایونِ کاروان : کامی جون) چرا همه جا حواسش هست جز به برنامه های یوخده تیپی مذهبی برا این مثلاً کاروان؟؟؟؟...... خیری سرمون اومدیم بازدید مناطق جنگی سرزمینهای غرب کشور. پس چرا اینا فقط حواسشون توو فیلمبرداری از بروبچا ا هنرمندانشونس  آ اینکه شام و ناهار آ صبحونه ساعتش به هم نخورد . آ یه وخت دور از جون - زبونم لال .... برنامه ی لواشک لیسیدن آ پفک خوردن ا ساندیس هورت کشیدن آ تی تاپ جویدنمون به هم نخورد............. هان؟؟؟؟؟؟؟
عصبانی بودم. خودم با خودم ...........آ
داشتم خودم با خودم . خودم با آقام دردودل میکردم که خبر رسید وخیزین. داریم به سمتی مرزی باشماق راه میوفدیم. وخیزین.

پاشدیم . سواری مرکبامون شدیم ا به سمتی باشماق.
یه جا پیاده شدیم انگار گمرک بود. توو برقی آفتاب . وایسادیم تا سردار اصفهانی یکی از دوستانشون رو آوردن برای صحبت کردن و توضیح موقعیت مکانی که توش بودیم ..... مرز باشماق 

 


نظر

برای نماز و نهار رفتیم.....
نماز به جماعت برگزار شد و نهارم به جماعت چسبید. یوخده وقت بِشِمون دادن برای استراحت . بلکی جون داشته باشیم بقیه راه ها را بریم ...... ( البته خبر از برنامه های دلچسب بعدی نداشتیم) آقا محمد عزیز . جوان رشید کاروان با تشویق دوستان به مداحی ایستاد. آخه مثلاً روز عید بزرگ شیعیان بود!!!!! 15 شعبان بود .......... ولی خبری نبود . ما هم ملتمسانه از آقا محمد درخواست مداحی نمودیم : 

مهربونِ مهربونا. پشت و پناه بی کسا، پهلونِ پهلونا
تا که با نامت ، آقاجون رفیق و آشنا شدم   
از همه جا، از همه کس بریدم و جدا شدم

یابن الزهرا  یابن الزهرا  یابن الزهرا   یابن الزهرا

 زمزمه ی نام شما ، ای گل نازِ فاطمه   
تموم دل خوشیم شده، ورد زبون قلبمه
رشته ی مهرم رو آقا به خیمه ی تو بسته ام
گرچه هزاران مرتبه قلبِ تو را شکسته ام
خوب می دونم بدم ، ولی قلبم رو با صفا بکن    
وقتی نماز شب می خونی ، مولا منو دعا بکن

یابن الزهرا  یابن الزهرا  یابن الزهرا   یابن الزهرا

کِی بشه در کنار من باشی و من کنار ِ تو    
قرار من باشی و من یاورِ بی قرار تو
از کوچیکیم تا به حالا‍‍، عاشق و مجنون ِ توام   
لحظه به لحظه عمرم رو مرهون و مدیون توام
کبوترِ دلِ منو تو آشیونه داده ای   
ببین شکسته بال و پر . تو آب و دونه داده ای

یابن الزهرا  یابن الزهرا  یابن الزهرا   یابن الزهرا

با تشویق دوستان از مداح بزرگوارمون قدر دانی شد .

قرار بود یکی دو ساعت دیگه راه بیوفتیم . ولی باز بر می گشتیم همینجا..... من و یکی دوتا از بروبچ اصرار داشتیم . آهاااااااای ملت بزارین دو 3 دقیقه ای بخسبیم . ولی این مللللللللللت مگه میزاشتن؟ دیگه کم کم داشت اخلاقیاتم خط خطی آ خش خشی میشدا . مسخره بازیاشون گل کرده بود . آ ......... منم یک تشر رفتم به کمپلت دوستان.

 

 


نظر

هنوز سری پا ....آ توو آفتاب وایساده بودیم .......... ( البته خسته نبودیم . اینقده این حرفا برامون جالب انگیزناک بود که خستگی برامون نداشت) که اون یکی جناب سرهنگ که ظاهرا بومی بودند آ یکی از همون اعضاء سازمان پیشمرگان مسلمان کرد بودند اومدن جلو قاتی جمع آ‏ خلاصه .....
بعد از جناب سرهنگ رستمی جناب سرهنگ دارورزین که از 13-14 سالگی عضو سازمان پیشمرگان مسلمان کرد  شدن و بعد از اون هم عضو سپاه پاسداران.

جناب دارورزین با بسم الله و سلام و صلوات برای شادی روح امام و تمامی شهیدان منطقه ارومانات شروع کردن.

اگر بخواهیم از دزلی و وضعیت آزادسازیش صحبت کنیم باید گریزی به سال 57 و 58 بزنیم.

آزادسازی خود دزلی هم که در آبان ماه سال 59 انجام گرفت ، توضیحاتی هست که خدمت دوستان عرض میکنم . یکسری مسائل در سال 57 و 58 در کردستان رخ داده که بعداً خدمتتون عرض میکنم.
در رابطه با دزلی بخواهیم صحبت کنیم، سال 58 زمان حاکمیت گروهکها بود. گروهکِ دموکرات، کموله (که اون زمان به این نام نبود... بلکه به نام اتحادیه کشاورزان بود)، پیکار ، حزب توده ، منافقین و ... در منطقه حضور داشتند.
منطقه ای که در دست گروهکها افتاده بود. مهرماه سال 58، تعدادی از مبارزین شهرستان مریوان که زحمات زیادی هم متحمل شده بودند ، هجرت کردند به سمت تهرانت و بعد از تهران هم به سمت کرمانشاه و در آبانماه 58 هم در کرمانشاه سازمان پیشمرگان مسلمان کرد را تشکیل دادنو در برنامه ی کاریشون بود که کردستان رو از لوس وجود عناصر ضدانقلاب پاکسازی کنند. اولین حرکت سازمان پیشمرگان مسلمان کرد  به همراه سپاه پاسداران آزادسازی کامیاران در بهمن ماه سال 58 بود و بعد از اون آزادسازی سنندج که در اردیبهشت ماه سال 58 رخ داد. همین که سنندج رخ داد، تعدادی از نیروهای سازمان پیشمرگان مسلمان کرد که 60 نفر بودند و از مهاجران بودند به همراه تعداد 14 نفر از نیروهای غیر بومیان پاسدار ، پادگان مریوان رو آزاد کردن.  نیروهای ضدانقلاب که از شهر بیرون رفتن ..........

تمام امکانات دولتی رو به یغما برده بودن . فرماندهی سپاه وقت هم زنده یاد احمد متوسلیان بود.

شهر که پاکسازی شد، فقط خود سپاه آنجا وجود داشتند. شهر سروسامانی نداشت. چون اداره ای دیگه وجود نداشت. زیر ساختها همه خراب شده بود. آب و برق و تلفن و ..... کم کم با زحمات برادران سپاه یکی پس از دیگری راه افتاد .
در آزادسازی شهر شهدا هم از برادران سنی بودن و هم از برادران شیعه. همین شهادت رزمندگان شیعه و سنی در سنگرها ، آنچنان گرما و حرارتی بوجود آورد که همین آغشته شدن خون مسلمانانِ شیعه و سنی در منطقه الحمدالله باعث چنین امنیت و آرامشی شد.
رزمندگانی که می خواستند به سمت سنندج بروند . هفته ای یکی ، دوبار ... یا با پرواز می رفتند یا با قاتر و در سیاهی شب..........


خلاصه کلی از خاطراتی اون دوران برامون گفت. دیگه داشت از وقتی اذانی ظهرم میگذشت که حرفا تموم شد آ بالاخره ....کم کم راهی شدیم. سربازای بنده خدا تو جایگاهیی بامزه ای که براشون ساخته بودن با لباس فرم آ شق و رق وایساده بودن جهت تامین امنیت پادگان. یادم افتاده بود به پسرای فک و فامیل که اگه بندگانی خدا بیوفتن اینجور جاها چه بهشون میگذره ........... اوخی بندگانی خدا .


نظر

ساعت 12 ظهر بود که رسیدیم به پادگانی تیپ دوم گردان امام حسن.اونجا سرهنگ رستمی برامون از دوره و زمونه ی اولی انقلاب آ دوره جنگ گفت. فرمانده گردانی عملیاتی منطقه بود که سالهای سال توو منطقه خدمت کرده بود. همون وسطا وایسادیم زیری آفتاب تا سرهنگ برامون اینطوری گفتند:

بسم الله الرحمن الرحیم. ........
دورود و سلام می فرستیم بر روح مطهر امام راحل و شهدای اسلام. ضمن خیر مقدم خدمت خواهران و برادران محترم که به منطقه تشریف آوردید. اینجا منطقه عملیاتی محور دزلی ست که توسط سپاه از منطقه مریوان، تا منطقه ارومانات......کلاً مرزها گرفته شده و سپاه مستقر هستند و امنیت کاملاً برقرار است.
خدمت شما عرض میکنم‍، از عملیاتهایی که در این منطقه صورت گرفته، عملیات والفجر2 از تاریخ 23/12/66 تا 23/12/66 انجام شد،در چند منطقه ی مریوان و اورامانات شروع شد و تا مناطقه حلبچه و سید صادق و سلیمانیه پاکسازی شد. حدوداً 16 هزار نفر از طرف دشمن اسیر دادن ....... دشمن تلفات زیادی داد......
خدمت شما عرض کنم که بعد از قطعنامه هم سپاه اومد عقب تا لب مرز و از اون موقع با تمام توان و قدرت مرز را کنترل کرده و بر هر گونه تحرک در منطقه مسلط هست.
خدمت شما عرض کنم که مردم این منطقه 800 نیروی بسیجی دارن، که فعال هستن و همه مردم با ما همکاری خوبی دارن. هرگونه تردد افراد مشکوک را گزارش میدن. مواردی هم که ما در این منطقه باهاش روبرو هستیم،‍ گروهک پژواک هست، که یکی از شاخه های پ.ک.ک هستش. پ.ک.ک از گروهکهای مختلف تشکیل شده ، که هر منطقه را دست یک گروهک داده. این منطقه ما رو هم داده دست گروهک پژواک . که اینها گه گاه میان میریزن توی منطقه و بعد از 24 ساعت برمی گردن و می رن داخل مرز عراق.

 


یا علی از ناله، چاه کوفه را آذر نزن

یا حسین جان از نوک نیزه، آتش به خشک و تر مزن

زینب کبری دگر بر چوب محمل، سر مزن

چاک بر پیراهن خود، پای تشت زر مزن

می رسد روزی که، می شود روشن دو عین

خیزد از مهدی ندای یالثارات الحسین

شب بعد از صحبتهای حاج آقا سلیمی، یکدفعه دیدیم، به به .... نمی دونب...آب از لک و لوچه همگیمون راه افتاد.جناب کیانی با یک فقره کیکی دو طبقه ای شکلاتی اومدن وسطی جمع. بروبچام به سرعتی برق ا باد جا واکردند، تا وسطی جمع کیک را بزارندآ برند.........ولی ایشون جونشون بود آ این کیک. مگه میشد ازش جدا بشند.!!!!!!
کیک اومد این وسط آ جناب کیانیم برا اینکه توو تاریخ ثبت بشد که ایشون یه همچی کیکیا برا ما خرج کردند تعارف کردند تا همه تک تک بیان با کیک عکس بیگیرند. بروبچا کیک ندیده ماوم شروع کردند به عکاسی. یه نیم ساعتی طول کشید تا دوستان یکی یکی خودشون یا بچاشون رفتند کناری کیک نیشسند آ با کیکی دوطبقه ای شکلاتی عکس گرفتند.
این کیک خوردن داشت. بالاخره از جیبی خودمون رفته بود.... خلاصه از اون کیک به اوووون بزرگی آ عظمت ، یه تیکه اندازه کفی دست به ما رسید تا بچشیم. اما جادون خالی خوشششششششش مزه بودا. چسبید.
اون شب بعد از مراسمات مفصل کیک خوری آ غیره و ذالک. راهی خوابگاه -مجتمع فرهنگی شهید بروجردی- شدیم. حضراتی آقایونم همونجا شبا گذروندند تا بلکی یوخده احوالاتی رزمندگانی اسلاما درک کنند. صبح هم صبحانشون رو کنار پیاده رو خوردند.
صبح از اونجا راهی روستای نگل -دروازه قرآن نوگل- شدیم.ظاهراً مسجد یا موزه ای بود که قران دست نویسی اونجا گذاشته بودن که ظاهراً به دست خط خلیفشون بود.همون سومی رو عرض میکنم. 


نظر

اینجا همش کوهه و اصلاً شما دشت اینجاها نمیبینید.
کوموله و دموکرات هم بچه های همینجا بودن.اینها بچگی و نوجوونیشون، توی همین کوهستان گذشته، خیلی تند و تیز عمل میکنن.
سردار اصفهانیگوشه گوشه باشگاه افسران رو نشونمون میداد و از اتفاقاتی که اون ایام افتاده بود میگفت. چنان تعریق میکرد که انگار همین چند لحظه قبل اتفاق افتاده. از سربازان سلحشور کرد و عیر کرد. از موقعیت استراتژیک باشگاه و از شهر که یک دهم وسعت امروزش رو داشته.... و اینکه متاسفانه همه آثار اون ایام از بین رفته و همه نوسازی شده. اینکه از اونهمه سنگر و دیدبانی... فقط یکی از سنگر ها که یک گوشه پر از شاخ و برگهای خشک شده بود مونده که نشونمون بده.از حوض بزرگی که اون وسط بوده و الآن چیزی ازش نمونده..
دیگه غروب شده بود. شب 15 شعبان بود. موکتها رو پهن کردیم و برای اقامه نماز جماعت آماده شدیم. 
الله اکبر..............

حاج آقا سلیمی بعد از نماز مغرب و عشاء از فضائل فراموش شده ی آشیخ عباس تربتی گفت:
پسرش میگه، در لحظات آخر عمرش، اشاره میکنه به پسرش که من رو بلند کن. پامیشه، میشینه، دست روی سینه میگذاره ، و شروع میکنه به ترتیب : السلام علیک یا رسول الله(ص). السلام علیک یا امیر المونین(ع). السلام علیک یا فاطمه الزهرا(س)..........السلام علیک یا صاحب الزمان(عج). و در انتها هم سلام بر زینب کبری و بعد شروع میکنه به صحبت کردن با  ایشون که خانم من خیلی شما رو دوست دارم. من همه عمر در غم شما سوختم . من در غم مصیبتهایی که شما کشیدین بسیار گریه کردم .... 


نظر

بعداز ظهر بود که رسیدیم نزدیکای باشگاه. ماشین که از خیابونی اصلی، رفت توی فرعی به سمت باشگاه افسران، ماشین افتاد توی سربالایی تندی که ما دیگه تکیه داده شده بودیم به صندلیامون. رسیدیم. پیاده شدیم آ از هوارتا پله رفتیم بالا تا به صحن و سرای باشگاه واردبشیم.
 یه گوشه ای داشتند دم و دستگاه پذیرایی از ما را آماده میکردن. تا منتظر لیوانهای شربت بودیم ،.... سردار اصفهانی برامون شروع کرد.
رفتیم بالای سرِ شهدایی که اونجا به خاک سپرده شده بود. سردار میگفت: اینها یکسری کردِ وفادار به نظام اسلامی بودن، که خانواده هاشون رو گذاشتن آ اومدن به کرمانشاه، اونجا شهید بروجردی بهشون، پیشنهاد تشکیل سازمان پیشمرگان مسلمانِ کرد رو داد. سازمان تشکیل شد و تا سال 1362 وجود داشت.
سردار ماجرای ادغامی این سازمان در سپاه رو پس از برقراری آرامشی نسبی توو کردستان آ الباقی توضیحات در مورد موقعیت آ اتفاقات اون ایامی خاص در باشگاه افسران آ سنگرایی که اون ایام چهارگوشه باشگاه زده بودندا با هیجانی خاصی برامون تعریف میکرد............
ما کم کم لیوان شربت به دست میشدیم. خنک بود آ دلچسب.
عمو رحیم اومد جلو آ از اتفاقاتی اون ایام برامون گفت:
ما با هلیکوپتر اینجا پیاده شدیم. توی ه.مین باشگاه. از اطراف این باشگاه به سمت بیرون یک راه کوتاه هم برای ما نگذاشته بودن. نیروهای ضدانقلاب ما را اینجا محاسره کرده بودن. نه آبی داشتیم ، نه غذا. غذایی که از کرمانشاه و شهرستانهای اطراف برای ما با هلیکوپتر می آوردن و از همون بالا برامون می انداختنپایین. خیلی وقتها گروهکها همش رو برمیداشتن و می بردن و به ما چیزی نمی رسید. و ما فقط نگاه میکردیم. چون کاری نمیتونستیم بکنیم. 8-27 روز اینجا بی آب مونده بودیم. ببین ما چه زجرها کشیدیم ، چه زحمتها کشیدیم(خدا وکیلی بی آب هم قابلی تحمل نیس)......از پادگان با تانک حرکت کرده بودن برای نجات اینجا ، تا برادرانی که اینجا بودن از بین نرون.همین برادر عزیزی که اینجا میبینید خاک هستند، راننده تانک بوده. اومده بود راه رو باز کنه خودش هم شهید شد. ضدانقلاب هرکاری کردند ما مقاومت کردیم و نگذاشتیم اینها جلو بیان. برادران ما مقاومت کردن و شهید شدن. ما با همون لباس خونین به خاک سپردیمشون. چون وقت نداشتیم. امکانات نداشتیم. شما تشریف آوردین دیدن..... این شهر امنیتش با ریخته شدن خون این برادران بدست آمده.......   

سردار اصفهانی از رفت و آمد کردها توی کوه میگفت ....... اینکه اینها وقتی بچه هاشون به دنیا میان توی همین سراشیبی ها و تپه ها روزگار رو طی میکنن. برای مدرسه رفتن باید ، دو سه تا شیب را بالا و پایین برن ولی بچه های ما هرجا می خواهن برن با ماشین !.......اینجا اصلاً شهر روی تپه، کوه و شیب هست.
سردار میگفت من خودم هم، اوایل که اینجا اومده بودم خیلی سختم بود، در صورتی که اینها تند و تیز بودن......


نظر

برادرانی که اون زمان با ما در کردستان بودند الآن همه سردار هستند. سردار شهید صیاد شیرازی، سردار صفوی، سردار اصفهانی، ... البته اینجا بیشتر شهیدان ما از برادرانی اصفهانی بودند.اسم این تپه را باید میگذاشتند تپه اصفهانیها . اصفهانیها اینجا دهها شهید دادند.ما روی این تپه و تپه روبرو که تپه دیدگاهِ ما بود 100 تا شهید دادیم.تپه دیدگاه پایگاه اصلی ما بود‍، مسئولان اونجا می آمدند. گروهکها توی تمام شهر با گذاشتن کیسه های خاک روی هم از روی جاده ها به سمت ما تونل زده بودند، می آمدند جلو تا نزدیک تپه و اینجا با ما درگیر میشدند. ما با هم رودررو می جنگیدیم. یک نفر ما در برابر 20 نفر از اونها میجنگید. نیروهای ما کمتر بودند، ولی الحمدالله پیروزی با ما بود. کردستان مشهور شده به کردستان شهیدپرور. این کردستان همینجوری به دست نیامد. این کردستان که امروز شما آرام میبینید ، همینطوری به دست نیامده ، زحمتهای زیادی برای آزادیش کشیده شده. برادران سپاه شهید زیاد دادند.

 اگر برادران سپاه برای ما فداکاری نمیکردند، کردستان آزاد نمیشد. ما شرمنده آنها هستیم. نباید اینطور میشد، ولی چاره ای نبود. ما همه با هم برادر شدیم و کردستان را آزاد کردیم. کردستان الآن در اختیار شماست. مردم کردستان، مردم سنندج مهمان نواز هستند. مسلمان هستند، و هر زمان هم احتیاج باشد، همه آماده فداکاری هستند. السلام علیکم و رحمت الله و برکاته.

 تاااااا عمو رحیم حرفاش تموم شده بروبچا دورش جمع شدن برا سئوال پرسیدن.
منم جِسم وسط آ پرسیدم:اصفهانیهایی که فرمودین اینجا با شما بودن، از کدوم لشکر بودن؟
عمو رحیم:اون زمان هنوز لشکرها تشکیل نشده بود. اعزامی از اصفهان بودن. اولین مسئول برادری بود که دوره دیده ی لبنان بود- از دوستان دکتر چمران- و بعد از ایشان هم برادر رضاییمسئول شد.
یکی از بروبچا پرسید: مگه نمیگن اون زمان تجهیزات نداشتین ، پس چطور میجنگیدین؟
عمو رحیم: ما از کرمانشاه تامین میشدیم.
بروبچا مشغولی پرسیدن بودند . منم راه افتادم اطرافی تپه را رصد کنم. راس راستی مسلط به شهر بود. تپه های روبرو هم که ...کاش میشد اونجاهم می رفتیم..........
راه افتادیم به سمت
باشگاه افسران در سنندج.


این پایین بیمارستان هست . بیمارستانی که ما 30 تا شهید دادیم تا تصرف شد. سرتاسر این تپه نقطه به نقطه ش خون شهید ریخته شده . باید همه با دست نماز پا روی این تپه بگذارن. این تپه اگر تصرف نمیشد، کردستان هم تصرف نمیشد. کردستان از دست رفته بود.
یک گروه هم از تهران اومده بودن . به مسئولیت داریوش فروهرو دارودستش. که میآمدند و میرفتند در مهاباد جلسه و میزگرد تشکیل میدادند، تا کردستان تقسیم بشود و هر گوشه ایش رو بدهند دست یکی از گروهها. ما بلند شدیم ، گفتیم اگر کردستان مال اونهاست، مال ما ئ الباقی کردها هم هست. در این رابطه پیشمرگان مسلمان کرد فداکاریهای زیادی کردند.

ما اینجا خونمان با سایر برادران قاتی شده بود. خون برادران کرد و فارس و ... همه قاتی بود. ما همدیگر را برادر صدا میکردیم، وقتی ما میدیدیم خون قاتی شده، نمیتونستیم جور دیگه ای فکر کنیم. همه برادر بودیم.  
کردستانکوچک بود و گروه های زیادی داشتیم که همه شون اومده بودن و همه ادعای حکومت می کردند. 10 تا گروه توی این شهر 10 تا پایگاه داشتند. و هر 10 تا حکومت میکردند.
ما که مهاجرت کرده بودیم به شهرهای اطراف خانوادهامون اینجا بودند. زن و بچه ی ما اینجا بودند، خدا شاهده هست ، هفته ای 2 بار تمام خانواده ی ما رو گروگان میگرفتند تا ما خودمان را تسلیم کنیم.
می آمدند توی خانه ی ما و حبوبات رو قاتی میکردند و بالاسر خانواده مان می ایستادن و حکم میکردند که اینها رو دانه به دانه از هم جدا کنن. اینها اینطور بودند. زن و بچه ما را زجر میدادن. حبوبات قاتی که بشه ، از هم جدا میشه دیگه؟
اینجور زجرشون میدادند یا میبردنشون پایگاههاشون و آزار و اذیت میکردند. بعضی ها رو سرشان رو میبریدند. ما هم دور بودیم و زن و بچه مان اینجا بودند.....
اسیر که نباید اذیت و آزار شود، مگر ما اسیر های عراقی را که میگرفتیم، آزار میدادیم؟!! ولی اینها ........حالا ما بومی بودیم و اینها میترسیدن یک روزی ما مسلط بشیم و تلافی کنیم. میترسیدند و سر نمیبریدند، ولی غیر بومی ها رو میگرفتند و خدا شاهده سر میبریدند. من پیشمرگی داشتم ، که بچه قصر شیرین بود‍، اطراف کامیاران گرفته بودندش، اینقدر ظالم بودند که با یک تیر نکشته بودندش، سرش رو گذاشته بودن روی یه سنگ و با یک سنگ دیگر زده بودند توی سرش تا مغزش متلاشی شده بود. ...اینها اینقدر ظالم بودند.......