دست خط ...




.
تازه از راه رسیدیم. راه بزرگ و سنگینی بود. هنوز تونستم حس غروب صحن نجف ، آرامش صحن و سرای امیرالمومنین ، عمق عهدی که با آیةالله قاضی طباطبایی بستم ، آرامشی که توو مسجد سهله میتونستم بگیرم ، مسجد کوفه و نمازهای سفارش شده و توضیحات حاج آقا ، سلام بر مسلم بن عقیل و مختار سقفی ،... صفای بین الحرمین و آرامش حرم سیدالشهدا ، حرمت خاص حرم آقام ابالفضل ،اذن دخول از ساقی عطشان ، شب جمعه ی کربلا ،... شیرینی گزارشی که به امام کاظم و امام جواد دادم رو حفظش کنم ؛ فقط..... فقط یه بغضی توو دلم سنگینی میکنه که مسببش برگشت از سفریست که شیرین تر از عسل بود برای همگی ما. بزار یوخده توو خودم باشم و بر احوال خودم گریه کنم.
انشالله آرووم آرووم و البته به فهرست زیر میام براتون میگم چقدر خوش گذشت این سفر جانانه. میدونی آخه دلم میخواد ضمن این سفرنامه نوشتن یوخده حساب و کتاب کنم اعمال و رفتارم رو ...
و اینجا ، من اگر عاشقانه می نویسم…
نه عاشقـم !، نه شکست خورده …
فقط می نویسم تا عشق یاد قلبم بمانـد …!
در ایـن ژرفای دل کندن ها و عادت ها و هوس ها ،
فقـط تمـرین آدم بـودن میکنم …
دوستان چه توصیه هایی بهم کردن ...
بیایین بریم کرببلا :
01 : اللهم الرزقنا... 02 : توصیه های رفقا برای کربلایی شدن
03 : شکر... 04 : بسم الله...
05 : دستهای یاریگر مهدی فاطمه 06 : اللهم الرزقنا...
07 : نماز جماعت در فرودگاه بغداد 08 : اذن دخول
09: السلام علیک یا امیرامومنین 10: برای مردم یمن
11: مسجد کوفه 12: میثم تمار 13: مقام اولیای الهی
14: پا روی نفس 15: خادم الحسین
16: حضرت هود و صالح 17: آیة الله قاضی 18: مقام صاحب الزمان(عج)
21: ماندگار در سهله 22: شب آخر توو نجف
25: میلاد امام هادی(ع) 26: امام علی(ع)
27: ذکر توبه 28: کربلا یعنی...
29:.. 30: یک لیوان آب در کربلا
33: بیا کرببلایی شویم 34: دعای کمیل
35: یا ضامن آهو 36: رقیه جان التماس دعا
37: بین الحرمین 38: نماز جمعه ی کرببلا
39: غروب جمعه در کربلا 40: جمعه در کربلا
41: به شوق حضور می سوزد 42: مناجات منظوم
43: مَنِ الذی اَیتَمَنی... 44:عالیه المضامین
45: آخرین شب 46: سرشار از عطر مادر
47: آیه های کوثر 48: عملیات سنگین خرید
49: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
51: چشمانم شرمسار 52: مکارم الاخلاق
یا زهرا. یااباصالح...

صبح لبِ دریا روو سنگهای مرجان نشسته بودم و زمزمه می کردم:
در نهایت پس از طی مراحل مختلف تفتیش پامون رسید به فرودگاه بغداد. کم کم زمزمه میکردیم:
برمشامم میرسد هر لحظه بوی اصفهان
اینجا دیگه ساک به دست ، در صفوف مختلفه مرتب و منظم منتظریم کلیه وسایلمون رو شصتاد بار اسکن نمایند.
این ساکها رو باید بلند میکردیم و جهت اسکن بر روو ریلها قرار میدادیم... کتفم کم کم مورد دار شده بود. احساس میکنم کتفم ملتهب شده. خدا به خیر بگذرونه. صفها خیلی طولانی بود و خیلی کند جلو میرفت. یه جایی خسته و غمزده ساکم رو گذاشتم روو زمین و نشستم روش. دلم سوخته بود که دیشب نتونستم تووی حرم دعای مکارم اخلاق رو بخونم. موقعیت بسیار خوبی رو از دست داده بودم.
صف که ثابت بود، منم مفاتیحم رو درآوردم و رفتم آخرش... دعای مکارم الاخلاق. چه صفایی میده به نفس آدم. من بودم و پروردگار رحمان و رحیم....
اگه صف میخواست حرکت کنه هم اشاره میکردم شما برین جلو منم میام...
رفتم جلو ولی کم کم فاصله پیدا کردم با بروبچ. توو صفی که مرحله آخر گذاشته بودن تک افتاده بودم با یه ساکی به بلندی قدی خودم آ سنگینی نصفی خودم. آباجی رد شده بود. توو همین تفتیش آخری سیستم نرم افزارشون هم قات زد. کیف دستیم رد شده بود ولی ساکم نه. حالا این وسطم عربا بدون تفتیش میزدن توو صفی ما آ می رفتن اونطرف.خب کلی حرسما درآورده بودن. خدا خیرش بِدد این آقای حسینی را به زبونی عربی آ با لهجه عربی خاصی خودش به اپراتورشون فهمون که آباجی اگه کاردوون گیری ما نیست تا بریم روو اون یکی سیستم تفتیش. فرمودن : نه اشکال نداره بفرمایید حاج آقا. ما اومدیم روو اون یکی سیستم تفتیش . خانمها و آقایونِ عرب هم کوتاه نیمیان که، همگی میفرمایند: یوخده صبر کنین تا ما رد بشیم. مام سه-چهارتاشون رو کوتاه اومدیم، ولی بالاخره باید رد میشدیم تا از بقیه کاروان جدا نیوفتیم. باید به یه طرحی رد میشدم دیگه.
دیدم خیر... هیچ راهی نبود. ساک رو با یه دست گرفته بودم بالا در آستانه ی ریل... تا به محض رد شدن ساک جلویی قرارش میدادم رووی ریل... ترفندی که به ذهنی معیوبی من رسیده بود همین بود، ولی وقتی میگم معیوب دلیل دارم. نمیتونم برات شرح بدم که براثر این بالا نگهداشتنِ ساک چه بلایی اومد سری این کتف...
خلاصه به هر مصیبتی بود رد شدیم. همسفرها رو پیدا کردم. کارت پرواز رو گرفتیم و رفتیم برای مُهری خروج. خدا خیرش بدد، آقای مشتاق ما رو انداخت ته هواپیما. حداقل با یه دلی امن و امان میشه خوابید. خداوکیلی دو روزس خواب به چشمام نرفدس. دو روز...
از روی پاکت خدایا عمریست شرمنده هستم
تنها تو را می ستایم تنها تو را می پرستم
نومید هرگز نخواهم شد از تو و رحمت تو
پیمانهام گرچه خالیست پیمان اگر چه شکستم
این بنده کوچکت را از درگهت رد مفرما
افتادهام سخت از پا... خالیست ... خالیست دستم
*
از ساعت 2 و 45 دقیقه ی نصفِ شب بیداریم. مشغول وضو ساختن و بستن ساکهای دستی و مرتب کردن اتاق و در نهایت بعد از شنیدن صدای اذان، نماز رو توو اتاق ساعت 3 و 40 دقیقه خوندیم. حال و هوای خاصِ خودش رو داشت. سجده ی شکر رو به خودم واجب میدونستم، شکر خداوند بلندمرتبه ی بخشنده و مهربانی را که بنده ای اینچنین گنهکار را اذن دخول داد به حرم ائمه ی معصوم را. شکر . شکر شکر...
مدیر کاروان ساعت3 و 40 دقیقه اومدن، همه ی اتاقها رو صدا زدن که بیایین پایین و همین پایین نماز بخونید که داره دیر میشه. ما همگی ساک به دست از هتل راهی شدیم. هوا تاریک و روشن بود که از گاراژ به سمت فرودگاه راه افتادیم. همه صبحانه به دست با دوتا نون باگت. توو مسیر داشت یه خلوتی ایجاد میشد بین من و مولام، آقام... ولی انگار شرمندگیم غالب بود، میخواستم استارت گزارش سفرم و نمودار شاخص بهره وری از این سفر رو تهیه کنم ولی انگار... مثل این بچه شیطونای تنبلِ کلاس خودم رو مشغول زول زدن به عراقیا و کارهاشون کردم.
کلاً عراق در حال ساخت و ساز بود، دیگه بغداد و کاظمین هم به سبک خاصی عجولانه عمل میکردن.
یه شصت بار پیاده شدیم. اتوبوس به اتوبوس شدیم... پیاده شدیم. تفتیش شدیم . سگهای مهربان آمدند و رفتند بالای اتوبوس بوو کشیدن و مطمئن شدن که ما چیزی معطر همراه نداریم. حاج آقا(روحانی کاروان) هم کلیی حرس خوردن که زائران گرامی سعی کنید نگاه نکنید، چون از نظر شرعی اگر ندیده باشین که سگها ساکهاتون رو لیسیدن یا نه اشکال نداره، ولی اگر دیدی لیسید باید ساکتون رو آب بکشید... در نهایت پس از طی مراحل مختلف تفتیش پامون رسید به فرودگاه بغداد.
اینجا دیگه ساک به دست ، در صفوف مختلفه مرتب و منظم منتظریم کلیه وسایلمون رو شصتاد بار اسکن نمایند.
این شبها ..........
